چهارشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۹

حال ما بین

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا -
--------------------------------
تا کی اندیشه  این عالم  پر شور کنی 
دست  تا  چند دراین خانه زنبور کنی 

خلوت خاص تو برون  ز فلک خواهد بود 
خانه گل چه ضرور است که معمور کنی 
" صائب تبریزی"
بکلی  دلم  از این دیار واین بام واین در این ایوان گرفت  بکلی دلم از یار ودیار وشهر ویران گرفت  .
نه میتوان جنبید ونه حرف زد ونه گفت حتی شنودها راهم برایت باقی نمیگذارند غیراز یک نمایش مسخره -----
چه خواب خوشی داشتیم که نا گهان به این بیداری وحشتناک رسید ! جقدر آ نروزها ادمها برایمان مهم جلوه میکردند وجقدر عده ایرا دوست میداشتیم  ارباب بزرگ جهان برایمان یک رویا بود ......

آن رویاها به پایا ن رسید  آن وزنه معادله میان خاور میانه وجهان رفت وعمارتها فرو ریختند  تا مدتی همه درخواب بودیم  وچه بسا هنو زهم عده ای درخواب باشند . 

ناگهان دیو سیاه شب از خواب بیدار شد وتنوره کشان دنیارا درمیان مشتهای خود گرفت وحال ما درمیان دستهای این غول بالا وپایین میرویم تکان میخوریم دچار سر گیجه میشویم بخودمان  نهیب میزنیم که هی ! بیدار شو کابوس است ....اما نه ما بیداریم وآن رویاهای طلایی به پایان رسیدند  حال اربا ب بزرگ وسایر دول را میبنیم درمیان دستهای مشتی دیوانه  ...بلی دیوانه چرا که کمبود انسان داریم کم بود انسانهای فهمیده وسیاستمداران ورزیده داریم  رویاهایما ن فروریخت همه چیز بهم ریخت حال امروز چهره تازه معاونت ریاست اینده جمهوری امریکا مرا بیاد چه کسی میاندازد ؟  دارای کمال است ونامش کماله  وبطور یقین ریاست جمهور ی اینده   خواهد مرد ودنیا درمیان دستها بانوکماله مچاله میشود   یک دورگه یک ناشناس همان طور که ازدرون قابلمه جادوگری بزرگان ناگهان ابو عمار مبارک حسین بیرون آمد  این یکی هم ازدرون همان دیگ   پخته  وبیرون میاید  است !
این اینده ماست  دران سو ان غول یک چشم  مشغول تدارک ریاست بر جهان هستی است  وسوی دیگر اژدهای سرخ دهان گشوده است  وما ؟ در خاور میانه ؟ مشغول آنش بازی هستیم .

شب گذشته بیاد " او " ان بچه  افتادم که لباس پدرش را پوشیده بود وخیال میکرد مرد بزرگی است کفشهای پدرش را نیز پوشیده بود وداشت میدوید  عده ای نشسته بودند / عده ای راه میرفتند وعده ای باو بیتفاوت از راه رفته بر میگشتند اما او همچنان میدوید  باو تنه میزدند اورا باین سو ان سو میانداختند اما او هنوز میدوید تا اینکه ناگهان باسر بر زمین افتاد وهمه به تماشای ا و نشستند تا ببیننند ایا میتواند ازجای برخیزد یانه ؟  بستگی دارد چه عصایی بسوی او پرتا ب شود عصای موسی  ویا عصای محمد !

روز گذشته  با دخترم میگفتیم درمیان دیوانگان محصوریم نه راه فرار داریم  ونه تاب نشستن  هردو با یک فاصله طولاتی از یکدیگر او با ماسک ودستکش ومن عریان خسته گرما زده  وعرق ریزان .....
بلی درست شش ماه هست که بیرون ازخانه را ندیده ام تنها از فراز بالکن خانه وا زپشت شاخه های ناهموار درهم پیچیده گلهای درخاک خشک  فرورفته زرد وخشکیده به خیابان نگاه میکنم اکثر مغازه ها بسته  وهرشب ساعت سه پس از نیمه شب باید با صدای خالی کردن سطلهای بزرگ زباله وریسایکل شئن آنهار ا در محل  بشنوم خواب ازچشمانم میپرد ودهان خشک میان تختخوابم مینشینم نه چیزی برای خواندن هست ونه برای دیدن  انقدر صبر میکنم تا صداها تمام شوند شاید کمی خوابم برد  آنهم شاید .وصبح تنها آب سرد و خنکی که برپیکرم میپاشم  کمی بمن  انرژی میدهد تا بتوانم راه بروم  راه بروم ؟ کجا همه خانه هفتاد متر است .

جهانی زیر ورو  مانند دیگی که دمر شده وته آن سوخته  حال میبینی ازهمه آن بوی عطری که ازان دیگ بلند میشد تنها مقداری پس مانده غذاها سوخته بود بخاری که بلند میشد بخار افیونی بود که از درون مغزهای ما بلند میشد  برندی کوروازیه  ویسکی اعلای  اسکاتلد مارتینی وجین ودرای مارتینی  همهرا > او " لاجرعه سر میکشید تا نه چیزی ببیند ونه چیز ی بداند ونه چیزی بفهمد خواب بهترین   اوقات زندگی او بود  روز گذشته به زنانی فکر میکردم که یک یک ظاهرا دوستان من بودند اما درباطن در اغوش او میغلطیدند میاندیشیدم کدامشان درست وحسابی بودند همه به ظاهر شوهر وبچه داشتند  تنها یکی خیلی مشهور بود  خوب تریاک میکشید ....(آه اکر این اراجییف دست از سر من بر میداشتند ) اه اگر دچار فراموشی میشدم ......
حال باید ازهمین ساعات ودقایق وهمین هفتاد متر نیز لذت ببرم فردا یکمتر شاید نیم متر وشاید پنجاه سانتیمتر نصیبم شد .
چند درخواب  رود عمر تو ای بی پروا 
آنقدر خواب نگهدار که درگور کنی 

شب بیخواب تو بس نیست که از بیخبری 
روز نورانی  خود را شب دیجور کنی 
پایان 
ثریا ایرانمنش  /12 آگوست 020 میلادی / 




سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۹

مهمترین خبرها

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "- اسپانیا 
----------------------------------
خبری نیست  غیر از سلامتی  شما ! خبرها چندان مهم نیستند تنها یکی از آنها  خیلی خی.....لی مهم بود  ! پنج میلیون کورنایی در غرب امریکا مهم نیست  استاندار  تقصیر شهردا رمیگذارد شهرادارتقصیر دولت میگذارد دولت تقصیر ریاست جمهوری  میگذارد اینها مهم نیستند بستن تعداد زیادی از مدارس ودانشگاهها نیز مهم نیستند و نشستن مردم درون خانه هایشان  وکسادی بازارها وبستن شرکتها وکارخانه جات اینها هیچکدام مهم نیستند  . نه ! خبرهای روزانه وهمیشگی هستند  مهمترین خبر آن بود که جناب جیگولو  که ریاست" تالنت  "شوی را بعهده دارد واز نامش خودداری میکنیم ( دچار دردسر نشویم ) ! روی دوچرخه الکترونیکی  زمین خودره اند وپشت مبارکشان شکسته الان دربیمارستان زیر عمل جراحی میباشند !!!! خیلی مهم بود  نه ؟؟  مئسله لبنان کم کم کهنه میشود  مردمی که بر ضد دولت قهار برخاسته اند دوباره منکوب میشوند ملتهایی که میل داشتند دست دردست یکدیگر گذاشته وخودرا از زیر یوغ جنایتکاران خلاص کنند دوباره به سوراخهای خود پناه میبرند . نفسها درسینه ها حبس است وسکوت ....... مهمترین خبر همان بود که من در بالا نوشتم  حال دختران وپسران ونوجوانان این نمایش در حال حاضر بی قرارند .

تمام شب بیدار بودم  وتمام  شب بین دو اطاق درحال رفت وامد  کسی نبود تشنه ام بود درد داشتم اماا کسی نبود .
سالهاست باین بیکسی وتنهایی خو کرده ام  اما شب گذشته دیگر فشار بالا رفت ونه ! گریه نکردم  تنها نشستم چرندیات روی موبایلم را خواندم  یکی غذاهایش را به نمایش گذاتشه یکی خودش را یکی عکس سفرهایش را  چند آهنگ نیمه کاره هم آنجا داشت دورخود میچرخید  امروز چقئر خوشحال شدم که درامریکا نبوده ونیستم  همین سر زمین کهنسال قدیمی برایم کافی است خودم هم قدیمی شده ام .

کجا شد واکسن این بیماری که انهمه فریادتان به اسمانها رفت ؟!  پنج میلیون انسان شوخی نیست وگمان نکنم همه را همه اما ررا درست گفته باشند ایران که از هر صد نفر یکنفر را حساب میکند حساب او مانند همان حسابهای دکان بقالی  با انگشت است  اگر صد نفر بمیرند مینویسد یکنفر ! واگر هزار نفر بمیرند مینویسد بیست نفر  بنا براین آمار آنها به درد همان رهبرشان میخورد .

حال نمیدانیم ایا دبستانها ودبیرستانها ودانشگاهها باز میشوند ؟  خیلی ها مخارج زیادی را صرف کودکان وفرزندان وجوانان خود کرده اند  . نه ! ابدا برای کسی مهم نیست !
برای منهم دیگر چیزی مهم نیست  برای هیجکس هیچ چیز مهم نیست درتاریکی بسر میبریم نفسهایمان حبس وخودمان لال و در گوشه ای افتاده ایم حتی قدرت آنرا نداریم که به یکدیگر یاری برسانیم  خوشا بحال بزرگان ونادانان ومستان و بیعاران وعیاران وعیاشان . 
هوا تاریک بادی  ابری و شاید هم بارانی واما خفه کننده است باید برخاست وزندگی را ازنو شروع کرد هرروز روز جدیدی است وهرروز باید برخاست . تا بعد 
 پایان 
 ثریا ایرانمنش / 11 آگوست 2020 میلادی . اسپانیا 

دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۹

یلاگر !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
------------------------------
در بیابان  فراخی که ازآن میگذرم  -
پای سنگین کسی  دردل شب 
 بامن وسایه من  همسفر نیست 
نادر نادرپور " زنده یاد"
............
هنگامی که " میم"  گفت که من واو هیچکدام نمیبایست زن میگرفتیم  من سه زنرا بدبخت کردم واودوزن را دهانم از تعجب باز ماند .
نگاهی بمن انداخت وگفت : مگر نمیدانستی ؟  حتما میدانستی ! نه ؟ .....سکوت کردم .

نه ! حتی به فکرم هم خظور نمیکرد تنها به دوستی  شما حسادت میکردم  میدیدم او ترا بیشتر ازما دوست دارد وآن زن چلاق را  همین اما دیگر دیر بود  من بچه دار بودم ! 

آه....بخاطر همین مرتب مرا مورد بازخواست قرار میداد که ایا مطمئن هستی این بچه من است ؟ ومن مشت بر گردن او میکوبیدم واورا ازخانه بیرو.ن میراندم؟!  آه//........چقدر آن روزها ساده بودم !

چشمانش را به زیر انداخت / پیر شده  بود از آنهمه زیبایی و رعنایی در او چیزی باقی نمانده بود تریاک اورا بصورت یک لوله دراز بیقواره وخمیده  ساخته بود  بیاد همسرانش افتادم یک ازیک زیباتر رعنا تر واز خانواده های بزرگ وفامیلهای پر اعتبار  غیر از اولی که با (دوست ) دو دوست را گرفته بودند از المان .......
ادامه داد  که درایران نتوانستم بمانم  به نزد سومین همسرم  به امریکا رفتم او در دانشگاه کار  گرفته بود اما کاری درخور من نبود پولی هم دیگر نداشتم  همه کارخانه  واموالمرا دولت  ضبط کرده بود مجبور شدم راننده  تاکسی شوم .........راننده تاکسی ؟ در نظرم مجسم میکردم آن سکرتر  زیبای انگلیسی آن شرکت عظیم ان کارخانه فولاد سازی این مرد زیبا وبلند بالا که ارزوی هر زنی بود ...... حال ؟! 
او تنها شاهد عقد ما بود و پس از عقد زیر گوش همسرم گفت : 
لقمه دهان تو نبود اول من اورا درمیهمانی دیدم  .......
من چیزی ازاین زمزمه سر درنیاوردم اما دوستی آنها ادامه داشت او هرشب راس ساعت شش درخانه مرا میکوبید وبه خانه میامد تا مرد از راه برسد دیگر باز ی با بچه هارا رها میکرد وبا دوست به خلوت مینست  × 
تا اینکه با همسرش به امریکا  رفتند .ودیگر خبری از انهانداشتم هنوز دستمالهای توری  را که برایم از سویس اورده .بودند درون کشوهایم دارم  همسرش زن با کلاسی بود تحصیل کرده واز یک خانواده بزرگ ونامی شهر وبس مهربان .
حال امروز هردو فرسوده  من با چادر و روسری وحجاب اسلامی واو با ریش  پیراهن یقه باز استین بلند با یک فولکس .واگن عهد دقیانوس  داشت مرا بسوی خانه دوست مشترکما ن میبرد ان دوست مشترک هم میدانست بهتر ازمن گاهی نگاههای  ترحم آمیز مرد را ویا همسر ارمنی اش ا به روی خود احساس میکردم واز خود میپرسیدم آنها چه چیزی را میدانند که من نمیدانم × 

حال او در راه برایم همه چیز را گفت ان سکرتر هم میدانست آن دختر شاد وطناز انگلیسی برایش مهم نبود همسررش نمیدانست اما از رفتار وتریاک او بیزار بود اورا بحال خود گذاشت .رفت  و...من ماندم . 
( این چکیده نامه است که  آن دوست برایم نوشته ومن بدون کم وزیاد انرا  اینجا میاورم .)
مدتهاست این نامه ها جلوی رویم نشسته اند ومدتهاست که به او میاندیشم  بیچاره زن  امروز کجاست ؟
----------------------------
من این حروف چنان نوشتم که غیر نداند 
تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی
............................
پلاگر مرتب برایم پیام میدهد که این صفحه تو کهنه شده وباید آنرا عوض کنی منهم از نوع جدید آن بیزارم بنا براین اگر میل نداری جناب بلاگر خداحافظی میکنیم هنوز دفترچه های سپیدم خالی هستند .
اقلا تا روز تولدم بمن مجال بده تا خود نمایی کنم بعد !!!!!تنها یک هفته باقی مانده  تنها یکهفته !!!
پایان 
 ثریا ایرانمنش  10 اگوست 2020 میلادی !

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۹

انتقام دوزن

یک دل نوشته !
روز یکشنبه نهم ماه آگوست 2020 میلادی / اسپانیا 
--------------------------------------------
باید مینوشتم . باو قو ل داده بودم که بنویسم . هنوز چشمان لبریز از اشک او جلوی چشمانم  وپیکرلرزانش که مانند درخت  بید لرزان درهم فشرده میشد سعی داشت خودش را  جمع کند . اما بیفایده بود  رها شدبود با یک گیلاس برندی پاک از خودش بیخود وبکلی دگر گون شده بود . کارش همین بود مرتب گریه میکرد . حال با زبانی که لکنت داشت میگفت : 
بنویس حد اقل انتقام من وآن زنی که امروز مرده ودیگر نیست تا ازخودش دفاع کند  گرفته باشیم منهم شاهدم سکسکه امانش نداد ......
مردک دو جنسی بود یعنی هم بازنها بود بیشتر با مردها دران زمان این حرفها جزایش مرگ بود  بخاطر همین امرهم ان زن بیچاره  خارجی را گرفت وزمانی باردار شد اورا به دست جراح داد تا رحمش را دربیاورند وهیچگاه بچه دار نشود .....
اورا به دست  آورد  مرتب باو امر ونهی میکرد اورا به دست خاله زنکها  سپرد تا به راه راست هدایتش کنند باونماز خواندن یاد بدهند  تائورا به مسجد ببرند وبه قم ببرند و.....وخود با ان یکی آنمرد خوش هیکل وزیبا دریک محل بودند   یک رفیق المانی هم داشت که اما این یکی را بیشتر دوست داشت لحظه ای از هم جدا نمیشدند  هردوهم به ظاهر زن وبچه داشتند  تنها یکنفر آن راز را میدانست آن عفرینه پا کوتاه وپا چوبی !
 دهان اورا هم با باج های کلانی   میبستند .
مست میکرد دست به گردن با مردان میشد ویا زنانرا دربغل میفگرفت برایش مهم نبود که آن زن همسر دارد یا نه بنا براین مرتب هم کتک میخورد وخونین ومالین بخانه می رفت .
حال  ...امروز که به اشکهای آن زن بیچاره فکر میکنم میبینم چثقدر درمقابل /گفته هایش بی تفاوت بودم  او میگریست وناله میکرد من میگفتم مهم نیست  خیال کن یک ماشین جک 
پات است دسته را فشار بده پول ها را بگیر وبرو  خوش باش اما آن بیچاره با قلبش  با روحش با دلش خود را به دست این مرد سپرده بود  پر روستایی بود  وروز ی پیش من امد وگفت میدانی ! تازگیها چاق شدم رژیم گرفتم اما شوهرم گفته اگر از این لاغر تر بشوی ترا طلاق میدهم من فقط  عاشق باسن تو شدم همین ..... تازه فهمیدم اشکال  ما کجاست .
اما دیگر دیر بود .
حال با ز سکسکه میکرد واشک میریخت .باو گفتم : 
الان این گریه ها بی فاید است  دیگر  هرچه بوده تمام شده رفته همه مرده اند میگفت اما من زنده ام  زندگیم رفت ازدست دادم .
درجوابش گفتم بعد از انقلاب بیشتر ادمها زندگی وخیلی ها جانشانرا از دست دادند  این موضوع آنقدر ها هم مهم نیست که تو آنرا گنده کردی ....نگاهی از خشم بمن انداخت وگفت :

آن زن بدبختی که نه ماه در دیوانه خانه بدون لباس تنها یا یک پیراهن بود حتی پیراهنش دکمه نداشت میترسیدند آنرا بخورد  نه ماه تصورش را بکن دریک اطاق تنها  جواب اورا چه کسی خواهد داد . 

برای همه دیر شده اما این قانون طبیعت چقدر ضالمانه است وچقدر قربانی  میگیرد . بیادان عفریته افتادم با سینه های برجسته  مرتب خودش را در میان بازوان ان مرد میانداخت وتقاضای لباس ویا پالتو پوست ویا لوازم ارایش میکرد  خانه برایش خرید خانه را مبلمان کرد اه..... وبسیاری کارهای دیگرکه بماند !!!!
نه نمیتوان سکوت کرد حق با این زن است  اما من نه قاضیم ونه وکیل ونه خداوند مردی آمد وزد وبرد هرکاری که دلش خواست کرد هرچه دلش خواست بردهر چه دلش خواست خورد وهرکجا که دلش خواست رفت از فاحشه خانه های شهر تا میان زنانی که برای او خودشانرا لوس میکردند بیخبر از آنچه که او در سینه اش داشت .دورغگوی قهاری بود خوب نقش بازی میکد ....نقش یک مردی حسود و خیلی مردانه اصلا باو نمی آمد  زمانی که  بلند میشد وسط میهمانیها میرقصید  حال من بهم میخورد نگاهی به همسرش مبانداختم او هم از اطلق بیرون میرفت  اوف ...جه فاجعه ای حالا تازه فهمیدم ...تازه فهمیدم بیچاره این دو زن !
آه .... حالا درد این زن را میفهمم ...اما دیگر دیر است بعلاو ه کاری از دست من بر نمی اید اسرار اودردلم پنهان است گریه هایش را  به جان میخرم اما کاری ازدستم ساخته نیست  بقول  معروف من قدرت ندارم اورا به دیسنی لند ببرم ! . ث
از یادداشتهای روزانه دیرین !
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا .

عجوزه ها ا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
--------------------------------

امید پرنده ایست که در سینه تو 
جای میگیرد 
باید هرروز باین پرنده  بیشتر نگریست و....... غیره !
اما اینها همه شعرند امید ی نیست  امید یک اندیشه واهی است که ما به ان دلبسته ایم ! امید تنها یک واژه است وبس .
هر روز صبح صفحه را که باز میکنی عده ای روانکا  وروانشناس وناصح برایت از فردای خوب وشیرین واینده واینکه چگونه امیدرا دردل بپروانیم نا تبدیل  به یک غول شود وسپس مارا ببعلد  ! باید انهارا به گوشه ای پرتاب کرد خیلی از روی باد شکم حرف میزننند ویا  ابدا دراین دنیا نیستند ودر تخیلات افیونی خود راه میروند کشیدن یک سیگار حشیش  یا یک استکان ویسکی آنهارا به عالم هپروت راهنمایی مکیند .
نزدیک به سی واندی سال از مرگ دیانا پرنسس زیبای انگلیسی میگذرد وهمه بخوبی میدانند که قاتل او کیست اما نباید صحبت از (عجوزه ها) گرد  این جادوگران پیر  این  متعفنین متعیین  درپیراهن های ابریشمی  زیر  الماسها بازهم بوئ میدهند بوی کهنگی بوی مرگ بوی قبرستانهای هشتصد ساله ونمناک وارواح پلید .
 چه ارام وبیصدا از کنار  سالگرد او میگذرند تا دوباره خاطره ها زنده نشوند و عجوزه ها درکنار هم راه میرروند ونماد خوشبختی را به مردم نادان نشان میدهند مردم بخواب میروند حافظه شان اندازه ی دارد سپس خاموش میشوئد ودیگر بیاد نمیاورند که چگونه مانند فیلمهای جمیز باندی دختری زیبا  لبریز از امید را به دست مرگ دادند وهمه چیز به دست فراموشی سپرده شد .
امروز  تنها شعری  را که بر زبانم جاری بود یک بند  از اشعا ر فرخی یزدی بود  ( زندگی کردن من  مردن تدرجی  بود / آنچه جان کند  تنم عمر خطابش کردم ) . همه جان کندنهارا عمر رفته به حساب آوردم  دیگر امیدی دردلم نمانده  وامروز صبح دراین فکر بود که باید هرچه زودتر اسباب سفررا اماد ه کنم مرگ هر انسانی به دست خود اوست اگر میل داشته باشد خواهد مرد بقیه همه شعرند وافسانه .
دیگر چیزی نمانده که با ان دلخوش باشی یک زندانی ابدی درکنج خانه  دیگر میلی نداری حسرتی نداری امیدی نداری  حتی به درختان که منیگرم درنظرم انسانهای مرده ای هستند که بیهوده ریشه کرده تلاش میکنند تا زنده بمانند.
یک سو بیماری / یکسو انفجار / یکسو بیداد وبی تفاوتی / یکسو قتلهای بی صدا وبا صدا کجای این زندگی شیرین است تا ما تکه ای آنرا در جیب خود پنهان کنیم .

امروز  زندگی در میان دستهای استخوانی وپوسیده مشتی عجوزه ویا اسکلتهای بیجان میباشد به همراه محافظین گردن کلفتشان ویا قانونهای نانوشته شان  چرا نام فلانی را بردی ! چرا گفتی سیاه یا سفید ؟ چرا نوشتی قرمز ؟  دنیای ادمخواران  وگوشتخواران ونوزادخواران ونوشیدن خون انهاست انسانی دیگر درمیان نمانده انسانها خیلی زود فنا شدند آنچه باقی مانده تنها حیواناتند بصورت انسان راه میروند اروح وشیاطیند .شبها درمعابد پنهانی خود جمع میشوند برای زندگان نقشه میکشند چگونه فردا غذای سیری را ببلعند .
زمانی که به عقب بر میگردم پشتم از ترس میلرزد چگونه توانستم تحمل کنم وچه دستی کمک کرد تا فرارکنم ......امروزدر میان خانه ای کهنه اثاثیه کهنه و مردمی کهنه وبو گرفته درمیان فریادهای مستانه عربده ها و عصیانها باید راه بروم بی هدف  وبی امید  بی آنکه  آینده ای درانتظارم باشد نه من همه  با نگاهی به چهره های پژمرده وخسته فرزندانم میفهمم که انها هم چندان از زندگی راضی  نیستند نوعی بی تفاوتی وبی بند وباری بی احساسی همه را فرا رفته است مهم نیست با زیر شلواری درکوچه راه بروی یا بالباس ابیه هردو یکی است .
 با رفن  زیبایی از دنیا زشتی ها جای انرا گرفت ومن چقدر امروز دلم برای آن خانه کوچکم  قبل از ازدواجم تنگ شده چقدر خوشبخت بودم دوسئتانی داشتم  واینده ای وجوانی درپیش  نمیدانم ایا آن خانه هئوزهست ؟  طبقه اول  یک اپارتمان با سه اطاق یک راهرو یک حمام ویک ابگرمکن ویک آشپزخانه بزرگ که هیچگاه درآن غذا پخته نمیشد مگر میهمانی داشتیم  حوضی بشکل یک نعل زیبا یک باغچه کوچک وااطاقهای که هرصبح به آفتاب سلام میگففتند  و و.... همه چیز درآنجا بود صفا بود مهربانی بود اندیشه بود آینده بود امید بود همهرا چشم بسته به دست کسی سپردم که .......بود . تمام .
پایان 
ثریا ایرانمشن  09. 08.2020 میلادی / اسپانیا .

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۹

تو کیستی ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
-------------------------------
یک دلنوشته / روز شنبه !

من کیستم ؟ هیچکس ! .وجود ندارم ! در هیج کجا نامم نیست نه درسرزمین خودم ونه درهیچ کجای دنیا ( من ) دیگر وجود ندارد منی که درمن هست پنهان است برای خودم وشبهایم وگاهی از رورهایم .!
  اماآ ن منی که دیگران میبنید  نامش چیز دیگری است  آن من نیستم .

نه من! هیجکس خودش نیست  امروز  شخصیت آدمهارا  آن دیگران مد تعیین میکنند  باید یکی از آنها باشی ویکی از برند های  آنها وکیف وکفش  یکی از آنها حتما درون گنجه ات باشد  مهم نیست از کجا آورده ای  مهم این است که درکنار آنها   جلوه کنی وعکسی بگیری  مردم ترا بشناسند !  آنگاه همه بتوحرمت میگذارنذ اگر چه " گ "را از"ب "تشخیص ندهی مهم نیست مهم آن لباسی  است که برتن تو نشسته  مارک وبرند فلانی ! است پس توا زخودشان هستی از گروه مافیا / دزدان  وداد وستدیان قاچاقچیان  خود فروشان وفاحشه خانه داران این شغل از همه مهمتر وپر درامد تراست پا اندازی کردن برای دیگران وسفره پهن کردن  خودش هنر است وترا بر سر صدر مینشانند .مهم نیست چقدر میدانی وچقدر خوانده ای مهم آن است که دم تو به کجا وصل اسست وچقدر داری ...آنگاه دندانسازت  تا کمر جلویت خم میشود وبهترین موا د موجودرا دردهانت جا سازی میکند نه پلاستیک ! دکتر چشم تا کمر خم میشود ونمیگوید برو به شهر دیگری در هتل بمان تا دکتر دیگری را بفرستم ترا معاینه کند . دکتر قلب تا کمر خم میشود  ودرب را به رویت باز میکند ونمیپرسد  ترا چه کی به اینجا فرستا ده است وهمچنین این راه راست ومستقیم به بهشت ادامه دازد ! 

برو بابا ! حقوق بگیر کارمندی ! ونه اینها این ادمها برای مردن خوب هستند از دستهایشان نباید کار بگیرند از مغزشان باید کاربگیرند اینها این کارمندان این کار گران تنها باید بمیرند ! بلی حکم مرگ انها صادر  شده است باید بمیرند !  مگر آنکه بلد باشند بدزدند  ودوباره بر گردند ا زنو لباسهای دوخت دست آن  از ما بهتران  را بپوشند این لباس است که برای تو تعیین شخصیت میکند  ومعرف تست نه باقی هنرها . باید بلد باشی خودت را خوئب بفروشی ا ین مهم است  دنیا همیشه همین بوده وهست وخواهد بود!.
چندی پیش کیفی دردست خانمی تازه به دوران رسیده از نوع حاشیه نشینها ی جنوب شهر یک شهرستان  که حال به بالاها رفته دیدم ! آه چقدر ساده وشیک است ! بلی مثل تو سا ده است اما میدانی  قیمت آن چقدر است ؟!هزار یور و ؟؟! ...../. چه عقب افتا ه ای ! خیر خانم !  قیمت  این کیف سیصد وهشتاد ونه هزار دلار است !!!!
چرخی خوردم دوباره پرسیدم چند ؟  389 هزار دلار  ! برای یک کیف ؟ بلی //.ا زنوع مخصوص است چرم ان از یکنوع کروکودیل پرورشی  سفید رنگ است  وتنها در سال دو یا سه عدد از ان ببازار میاید  روسری هایش هم نزدیگ به چهار صد هزار دلار است !!!!!!
سپس ادامه دااد  بین خودمان بماند من انرا دست دوم خریده ام از یک مغازه دست دوم فروشی درلندن که  مارکهای معروف دست دوم را میفروشد !!میخواهی آدرس انرا بتو میدهم  !!!  چند ! هزار پوند ؟ .
بعد هم نگاهی تحقیر امیز به سرو وضع من انداخت وگفت " 
جان به جانت بکنند همان که بودی هستی ! 
بلی ! همیشه خودم بوده ام وهمیشه همان خواهم بود کسی نمیتواند مرا مجبور کند که چی بپپوشم وچی بخورم من صاحب اختیار خودم هستم تاز مانی که قدرت دارم اگر روزی دیدم ارباب برایم پیدا شده آنروز زنجیر هارا پاره میکنم  ومیروم من برده وبنده کسی نخواهم بود شاید برای تو مهم نباشد  اما برای من گم کردن خودم مهم است .
---------------------------------
یاد م آمد اولین بار سازنده این کیف برای مرحوم پرنسسی که برای همه شناخته شده است آنرا ساخت ودرفیلمی به نمایش گذاشت  از آن پس تنها برای او میساخت بقیه حق نداشتند   یعنی بیشتر از دو یا سه عدد درست نمیکرد  حال ان مرحوم مرده صد ها هزار پرنسس بر جایش نشسته اند بی انکه مالک جایی یا چیزی باشند  تنها میدانند کجا بروند وبا چه کسی راه بروند تا اجتماع نوین  جهانی آنهارا بپذیرید بعنوان یک عضو نه یک انسان . باقی بماند . پایان 
 ثریا ایرانمنش  / 08/08/ ئ2020 میلادی / اسپانیا !