ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
--------------------------------
امید پرنده ایست که در سینه تو
جای میگیرد
باید هرروز باین پرنده بیشتر نگریست و....... غیره !
اما اینها همه شعرند امید ی نیست امید یک اندیشه واهی است که ما به ان دلبسته ایم ! امید تنها یک واژه است وبس .
هر روز صبح صفحه را که باز میکنی عده ای روانکا وروانشناس وناصح برایت از فردای خوب وشیرین واینده واینکه چگونه امیدرا دردل بپروانیم نا تبدیل به یک غول شود وسپس مارا ببعلد ! باید انهارا به گوشه ای پرتاب کرد خیلی از روی باد شکم حرف میزننند ویا ابدا دراین دنیا نیستند ودر تخیلات افیونی خود راه میروند کشیدن یک سیگار حشیش یا یک استکان ویسکی آنهارا به عالم هپروت راهنمایی مکیند .
نزدیک به سی واندی سال از مرگ دیانا پرنسس زیبای انگلیسی میگذرد وهمه بخوبی میدانند که قاتل او کیست اما نباید صحبت از (عجوزه ها) گرد این جادوگران پیر این متعفنین متعیین درپیراهن های ابریشمی زیر الماسها بازهم بوئ میدهند بوی کهنگی بوی مرگ بوی قبرستانهای هشتصد ساله ونمناک وارواح پلید .
چه ارام وبیصدا از کنار سالگرد او میگذرند تا دوباره خاطره ها زنده نشوند و عجوزه ها درکنار هم راه میرروند ونماد خوشبختی را به مردم نادان نشان میدهند مردم بخواب میروند حافظه شان اندازه ی دارد سپس خاموش میشوئد ودیگر بیاد نمیاورند که چگونه مانند فیلمهای جمیز باندی دختری زیبا لبریز از امید را به دست مرگ دادند وهمه چیز به دست فراموشی سپرده شد .
امروز تنها شعری را که بر زبانم جاری بود یک بند از اشعا ر فرخی یزدی بود ( زندگی کردن من مردن تدرجی بود / آنچه جان کند تنم عمر خطابش کردم ) . همه جان کندنهارا عمر رفته به حساب آوردم دیگر امیدی دردلم نمانده وامروز صبح دراین فکر بود که باید هرچه زودتر اسباب سفررا اماد ه کنم مرگ هر انسانی به دست خود اوست اگر میل داشته باشد خواهد مرد بقیه همه شعرند وافسانه .
دیگر چیزی نمانده که با ان دلخوش باشی یک زندانی ابدی درکنج خانه دیگر میلی نداری حسرتی نداری امیدی نداری حتی به درختان که منیگرم درنظرم انسانهای مرده ای هستند که بیهوده ریشه کرده تلاش میکنند تا زنده بمانند.
یک سو بیماری / یکسو انفجار / یکسو بیداد وبی تفاوتی / یکسو قتلهای بی صدا وبا صدا کجای این زندگی شیرین است تا ما تکه ای آنرا در جیب خود پنهان کنیم .
امروز زندگی در میان دستهای استخوانی وپوسیده مشتی عجوزه ویا اسکلتهای بیجان میباشد به همراه محافظین گردن کلفتشان ویا قانونهای نانوشته شان چرا نام فلانی را بردی ! چرا گفتی سیاه یا سفید ؟ چرا نوشتی قرمز ؟ دنیای ادمخواران وگوشتخواران ونوزادخواران ونوشیدن خون انهاست انسانی دیگر درمیان نمانده انسانها خیلی زود فنا شدند آنچه باقی مانده تنها حیواناتند بصورت انسان راه میروند اروح وشیاطیند .شبها درمعابد پنهانی خود جمع میشوند برای زندگان نقشه میکشند چگونه فردا غذای سیری را ببلعند .
زمانی که به عقب بر میگردم پشتم از ترس میلرزد چگونه توانستم تحمل کنم وچه دستی کمک کرد تا فرارکنم ......امروزدر میان خانه ای کهنه اثاثیه کهنه و مردمی کهنه وبو گرفته درمیان فریادهای مستانه عربده ها و عصیانها باید راه بروم بی هدف وبی امید بی آنکه آینده ای درانتظارم باشد نه من همه با نگاهی به چهره های پژمرده وخسته فرزندانم میفهمم که انها هم چندان از زندگی راضی نیستند نوعی بی تفاوتی وبی بند وباری بی احساسی همه را فرا رفته است مهم نیست با زیر شلواری درکوچه راه بروی یا بالباس ابیه هردو یکی است .
با رفن زیبایی از دنیا زشتی ها جای انرا گرفت ومن چقدر امروز دلم برای آن خانه کوچکم قبل از ازدواجم تنگ شده چقدر خوشبخت بودم دوسئتانی داشتم واینده ای وجوانی درپیش نمیدانم ایا آن خانه هئوزهست ؟ طبقه اول یک اپارتمان با سه اطاق یک راهرو یک حمام ویک ابگرمکن ویک آشپزخانه بزرگ که هیچگاه درآن غذا پخته نمیشد مگر میهمانی داشتیم حوضی بشکل یک نعل زیبا یک باغچه کوچک وااطاقهای که هرصبح به آفتاب سلام میگففتند و و.... همه چیز درآنجا بود صفا بود مهربانی بود اندیشه بود آینده بود امید بود همهرا چشم بسته به دست کسی سپردم که .......بود . تمام .
پایان
ثریا ایرانمشن 09. 08.2020 میلادی / اسپانیا .