یک دل نوشته !
روز یکشنبه نهم ماه آگوست 2020 میلادی / اسپانیا
--------------------------------------------
باید مینوشتم . باو قو ل داده بودم که بنویسم . هنوز چشمان لبریز از اشک او جلوی چشمانم وپیکرلرزانش که مانند درخت بید لرزان درهم فشرده میشد سعی داشت خودش را جمع کند . اما بیفایده بود رها شدبود با یک گیلاس برندی پاک از خودش بیخود وبکلی دگر گون شده بود . کارش همین بود مرتب گریه میکرد . حال با زبانی که لکنت داشت میگفت :
بنویس حد اقل انتقام من وآن زنی که امروز مرده ودیگر نیست تا ازخودش دفاع کند گرفته باشیم منهم شاهدم سکسکه امانش نداد ......
مردک دو جنسی بود یعنی هم بازنها بود بیشتر با مردها دران زمان این حرفها جزایش مرگ بود بخاطر همین امرهم ان زن بیچاره خارجی را گرفت وزمانی باردار شد اورا به دست جراح داد تا رحمش را دربیاورند وهیچگاه بچه دار نشود .....
اورا به دست آورد مرتب باو امر ونهی میکرد اورا به دست خاله زنکها سپرد تا به راه راست هدایتش کنند باونماز خواندن یاد بدهند تائورا به مسجد ببرند وبه قم ببرند و.....وخود با ان یکی آنمرد خوش هیکل وزیبا دریک محل بودند یک رفیق المانی هم داشت که اما این یکی را بیشتر دوست داشت لحظه ای از هم جدا نمیشدند هردوهم به ظاهر زن وبچه داشتند تنها یکنفر آن راز را میدانست آن عفرینه پا کوتاه وپا چوبی !
دهان اورا هم با باج های کلانی میبستند .
مست میکرد دست به گردن با مردان میشد ویا زنانرا دربغل میفگرفت برایش مهم نبود که آن زن همسر دارد یا نه بنا براین مرتب هم کتک میخورد وخونین ومالین بخانه می رفت .
حال ...امروز که به اشکهای آن زن بیچاره فکر میکنم میبینم چثقدر درمقابل /گفته هایش بی تفاوت بودم او میگریست وناله میکرد من میگفتم مهم نیست خیال کن یک ماشین جک
پات است دسته را فشار بده پول ها را بگیر وبرو خوش باش اما آن بیچاره با قلبش با روحش با دلش خود را به دست این مرد سپرده بود پر روستایی بود وروز ی پیش من امد وگفت میدانی ! تازگیها چاق شدم رژیم گرفتم اما شوهرم گفته اگر از این لاغر تر بشوی ترا طلاق میدهم من فقط عاشق باسن تو شدم همین ..... تازه فهمیدم اشکال ما کجاست .
اما دیگر دیر بود .
حال با ز سکسکه میکرد واشک میریخت .باو گفتم :
الان این گریه ها بی فاید است دیگر هرچه بوده تمام شده رفته همه مرده اند میگفت اما من زنده ام زندگیم رفت ازدست دادم .
درجوابش گفتم بعد از انقلاب بیشتر ادمها زندگی وخیلی ها جانشانرا از دست دادند این موضوع آنقدر ها هم مهم نیست که تو آنرا گنده کردی ....نگاهی از خشم بمن انداخت وگفت :
آن زن بدبختی که نه ماه در دیوانه خانه بدون لباس تنها یا یک پیراهن بود حتی پیراهنش دکمه نداشت میترسیدند آنرا بخورد نه ماه تصورش را بکن دریک اطاق تنها جواب اورا چه کسی خواهد داد .
برای همه دیر شده اما این قانون طبیعت چقدر ضالمانه است وچقدر قربانی میگیرد . بیادان عفریته افتادم با سینه های برجسته مرتب خودش را در میان بازوان ان مرد میانداخت وتقاضای لباس ویا پالتو پوست ویا لوازم ارایش میکرد خانه برایش خرید خانه را مبلمان کرد اه..... وبسیاری کارهای دیگرکه بماند !!!!
نه نمیتوان سکوت کرد حق با این زن است اما من نه قاضیم ونه وکیل ونه خداوند مردی آمد وزد وبرد هرکاری که دلش خواست کرد هرچه دلش خواست بردهر چه دلش خواست خورد وهرکجا که دلش خواست رفت از فاحشه خانه های شهر تا میان زنانی که برای او خودشانرا لوس میکردند بیخبر از آنچه که او در سینه اش داشت .دورغگوی قهاری بود خوب نقش بازی میکد ....نقش یک مردی حسود و خیلی مردانه اصلا باو نمی آمد زمانی که بلند میشد وسط میهمانیها میرقصید حال من بهم میخورد نگاهی به همسرش مبانداختم او هم از اطلق بیرون میرفت اوف ...جه فاجعه ای حالا تازه فهمیدم ...تازه فهمیدم بیچاره این دو زن !
آه .... حالا درد این زن را میفهمم ...اما دیگر دیر است بعلاو ه کاری از دست من بر نمی اید اسرار اودردلم پنهان است گریه هایش را به جان میخرم اما کاری ازدستم ساخته نیست بقول معروف من قدرت ندارم اورا به دیسنی لند ببرم ! . ث
از یادداشتهای روزانه دیرین !
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا .