دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۹

یلاگر !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
------------------------------
در بیابان  فراخی که ازآن میگذرم  -
پای سنگین کسی  دردل شب 
 بامن وسایه من  همسفر نیست 
نادر نادرپور " زنده یاد"
............
هنگامی که " میم"  گفت که من واو هیچکدام نمیبایست زن میگرفتیم  من سه زنرا بدبخت کردم واودوزن را دهانم از تعجب باز ماند .
نگاهی بمن انداخت وگفت : مگر نمیدانستی ؟  حتما میدانستی ! نه ؟ .....سکوت کردم .

نه ! حتی به فکرم هم خظور نمیکرد تنها به دوستی  شما حسادت میکردم  میدیدم او ترا بیشتر ازما دوست دارد وآن زن چلاق را  همین اما دیگر دیر بود  من بچه دار بودم ! 

آه....بخاطر همین مرتب مرا مورد بازخواست قرار میداد که ایا مطمئن هستی این بچه من است ؟ ومن مشت بر گردن او میکوبیدم واورا ازخانه بیرو.ن میراندم؟!  آه//........چقدر آن روزها ساده بودم !

چشمانش را به زیر انداخت / پیر شده  بود از آنهمه زیبایی و رعنایی در او چیزی باقی نمانده بود تریاک اورا بصورت یک لوله دراز بیقواره وخمیده  ساخته بود  بیاد همسرانش افتادم یک ازیک زیباتر رعنا تر واز خانواده های بزرگ وفامیلهای پر اعتبار  غیر از اولی که با (دوست ) دو دوست را گرفته بودند از المان .......
ادامه داد  که درایران نتوانستم بمانم  به نزد سومین همسرم  به امریکا رفتم او در دانشگاه کار  گرفته بود اما کاری درخور من نبود پولی هم دیگر نداشتم  همه کارخانه  واموالمرا دولت  ضبط کرده بود مجبور شدم راننده  تاکسی شوم .........راننده تاکسی ؟ در نظرم مجسم میکردم آن سکرتر  زیبای انگلیسی آن شرکت عظیم ان کارخانه فولاد سازی این مرد زیبا وبلند بالا که ارزوی هر زنی بود ...... حال ؟! 
او تنها شاهد عقد ما بود و پس از عقد زیر گوش همسرم گفت : 
لقمه دهان تو نبود اول من اورا درمیهمانی دیدم  .......
من چیزی ازاین زمزمه سر درنیاوردم اما دوستی آنها ادامه داشت او هرشب راس ساعت شش درخانه مرا میکوبید وبه خانه میامد تا مرد از راه برسد دیگر باز ی با بچه هارا رها میکرد وبا دوست به خلوت مینست  × 
تا اینکه با همسرش به امریکا  رفتند .ودیگر خبری از انهانداشتم هنوز دستمالهای توری  را که برایم از سویس اورده .بودند درون کشوهایم دارم  همسرش زن با کلاسی بود تحصیل کرده واز یک خانواده بزرگ ونامی شهر وبس مهربان .
حال امروز هردو فرسوده  من با چادر و روسری وحجاب اسلامی واو با ریش  پیراهن یقه باز استین بلند با یک فولکس .واگن عهد دقیانوس  داشت مرا بسوی خانه دوست مشترکما ن میبرد ان دوست مشترک هم میدانست بهتر ازمن گاهی نگاههای  ترحم آمیز مرد را ویا همسر ارمنی اش ا به روی خود احساس میکردم واز خود میپرسیدم آنها چه چیزی را میدانند که من نمیدانم × 

حال او در راه برایم همه چیز را گفت ان سکرتر هم میدانست آن دختر شاد وطناز انگلیسی برایش مهم نبود همسررش نمیدانست اما از رفتار وتریاک او بیزار بود اورا بحال خود گذاشت .رفت  و...من ماندم . 
( این چکیده نامه است که  آن دوست برایم نوشته ومن بدون کم وزیاد انرا  اینجا میاورم .)
مدتهاست این نامه ها جلوی رویم نشسته اند ومدتهاست که به او میاندیشم  بیچاره زن  امروز کجاست ؟
----------------------------
من این حروف چنان نوشتم که غیر نداند 
تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی
............................
پلاگر مرتب برایم پیام میدهد که این صفحه تو کهنه شده وباید آنرا عوض کنی منهم از نوع جدید آن بیزارم بنا براین اگر میل نداری جناب بلاگر خداحافظی میکنیم هنوز دفترچه های سپیدم خالی هستند .
اقلا تا روز تولدم بمن مجال بده تا خود نمایی کنم بعد !!!!!تنها یک هفته باقی مانده  تنها یکهفته !!!
پایان 
 ثریا ایرانمنش  10 اگوست 2020 میلادی !