دوشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۹

یلاگر !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
------------------------------
در بیابان  فراخی که ازآن میگذرم  -
پای سنگین کسی  دردل شب 
 بامن وسایه من  همسفر نیست 
نادر نادرپور " زنده یاد"
............
هنگامی که " میم"  گفت که من واو هیچکدام نمیبایست زن میگرفتیم  من سه زنرا بدبخت کردم واودوزن را دهانم از تعجب باز ماند .
نگاهی بمن انداخت وگفت : مگر نمیدانستی ؟  حتما میدانستی ! نه ؟ .....سکوت کردم .

نه ! حتی به فکرم هم خظور نمیکرد تنها به دوستی  شما حسادت میکردم  میدیدم او ترا بیشتر ازما دوست دارد وآن زن چلاق را  همین اما دیگر دیر بود  من بچه دار بودم ! 

آه....بخاطر همین مرتب مرا مورد بازخواست قرار میداد که ایا مطمئن هستی این بچه من است ؟ ومن مشت بر گردن او میکوبیدم واورا ازخانه بیرو.ن میراندم؟!  آه//........چقدر آن روزها ساده بودم !

چشمانش را به زیر انداخت / پیر شده  بود از آنهمه زیبایی و رعنایی در او چیزی باقی نمانده بود تریاک اورا بصورت یک لوله دراز بیقواره وخمیده  ساخته بود  بیاد همسرانش افتادم یک ازیک زیباتر رعنا تر واز خانواده های بزرگ وفامیلهای پر اعتبار  غیر از اولی که با (دوست ) دو دوست را گرفته بودند از المان .......
ادامه داد  که درایران نتوانستم بمانم  به نزد سومین همسرم  به امریکا رفتم او در دانشگاه کار  گرفته بود اما کاری درخور من نبود پولی هم دیگر نداشتم  همه کارخانه  واموالمرا دولت  ضبط کرده بود مجبور شدم راننده  تاکسی شوم .........راننده تاکسی ؟ در نظرم مجسم میکردم آن سکرتر  زیبای انگلیسی آن شرکت عظیم ان کارخانه فولاد سازی این مرد زیبا وبلند بالا که ارزوی هر زنی بود ...... حال ؟! 
او تنها شاهد عقد ما بود و پس از عقد زیر گوش همسرم گفت : 
لقمه دهان تو نبود اول من اورا درمیهمانی دیدم  .......
من چیزی ازاین زمزمه سر درنیاوردم اما دوستی آنها ادامه داشت او هرشب راس ساعت شش درخانه مرا میکوبید وبه خانه میامد تا مرد از راه برسد دیگر باز ی با بچه هارا رها میکرد وبا دوست به خلوت مینست  × 
تا اینکه با همسرش به امریکا  رفتند .ودیگر خبری از انهانداشتم هنوز دستمالهای توری  را که برایم از سویس اورده .بودند درون کشوهایم دارم  همسرش زن با کلاسی بود تحصیل کرده واز یک خانواده بزرگ ونامی شهر وبس مهربان .
حال امروز هردو فرسوده  من با چادر و روسری وحجاب اسلامی واو با ریش  پیراهن یقه باز استین بلند با یک فولکس .واگن عهد دقیانوس  داشت مرا بسوی خانه دوست مشترکما ن میبرد ان دوست مشترک هم میدانست بهتر ازمن گاهی نگاههای  ترحم آمیز مرد را ویا همسر ارمنی اش ا به روی خود احساس میکردم واز خود میپرسیدم آنها چه چیزی را میدانند که من نمیدانم × 

حال او در راه برایم همه چیز را گفت ان سکرتر هم میدانست آن دختر شاد وطناز انگلیسی برایش مهم نبود همسررش نمیدانست اما از رفتار وتریاک او بیزار بود اورا بحال خود گذاشت .رفت  و...من ماندم . 
( این چکیده نامه است که  آن دوست برایم نوشته ومن بدون کم وزیاد انرا  اینجا میاورم .)
مدتهاست این نامه ها جلوی رویم نشسته اند ومدتهاست که به او میاندیشم  بیچاره زن  امروز کجاست ؟
----------------------------
من این حروف چنان نوشتم که غیر نداند 
تو هم زروی کرامت چنان بخوان که تو دانی
............................
پلاگر مرتب برایم پیام میدهد که این صفحه تو کهنه شده وباید آنرا عوض کنی منهم از نوع جدید آن بیزارم بنا براین اگر میل نداری جناب بلاگر خداحافظی میکنیم هنوز دفترچه های سپیدم خالی هستند .
اقلا تا روز تولدم بمن مجال بده تا خود نمایی کنم بعد !!!!!تنها یک هفته باقی مانده  تنها یکهفته !!!
پایان 
 ثریا ایرانمنش  10 اگوست 2020 میلادی !

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۹

انتقام دوزن

یک دل نوشته !
روز یکشنبه نهم ماه آگوست 2020 میلادی / اسپانیا 
--------------------------------------------
باید مینوشتم . باو قو ل داده بودم که بنویسم . هنوز چشمان لبریز از اشک او جلوی چشمانم  وپیکرلرزانش که مانند درخت  بید لرزان درهم فشرده میشد سعی داشت خودش را  جمع کند . اما بیفایده بود  رها شدبود با یک گیلاس برندی پاک از خودش بیخود وبکلی دگر گون شده بود . کارش همین بود مرتب گریه میکرد . حال با زبانی که لکنت داشت میگفت : 
بنویس حد اقل انتقام من وآن زنی که امروز مرده ودیگر نیست تا ازخودش دفاع کند  گرفته باشیم منهم شاهدم سکسکه امانش نداد ......
مردک دو جنسی بود یعنی هم بازنها بود بیشتر با مردها دران زمان این حرفها جزایش مرگ بود  بخاطر همین امرهم ان زن بیچاره  خارجی را گرفت وزمانی باردار شد اورا به دست جراح داد تا رحمش را دربیاورند وهیچگاه بچه دار نشود .....
اورا به دست  آورد  مرتب باو امر ونهی میکرد اورا به دست خاله زنکها  سپرد تا به راه راست هدایتش کنند باونماز خواندن یاد بدهند  تائورا به مسجد ببرند وبه قم ببرند و.....وخود با ان یکی آنمرد خوش هیکل وزیبا دریک محل بودند   یک رفیق المانی هم داشت که اما این یکی را بیشتر دوست داشت لحظه ای از هم جدا نمیشدند  هردوهم به ظاهر زن وبچه داشتند  تنها یکنفر آن راز را میدانست آن عفرینه پا کوتاه وپا چوبی !
 دهان اورا هم با باج های کلانی   میبستند .
مست میکرد دست به گردن با مردان میشد ویا زنانرا دربغل میفگرفت برایش مهم نبود که آن زن همسر دارد یا نه بنا براین مرتب هم کتک میخورد وخونین ومالین بخانه می رفت .
حال  ...امروز که به اشکهای آن زن بیچاره فکر میکنم میبینم چثقدر درمقابل /گفته هایش بی تفاوت بودم  او میگریست وناله میکرد من میگفتم مهم نیست  خیال کن یک ماشین جک 
پات است دسته را فشار بده پول ها را بگیر وبرو  خوش باش اما آن بیچاره با قلبش  با روحش با دلش خود را به دست این مرد سپرده بود  پر روستایی بود  وروز ی پیش من امد وگفت میدانی ! تازگیها چاق شدم رژیم گرفتم اما شوهرم گفته اگر از این لاغر تر بشوی ترا طلاق میدهم من فقط  عاشق باسن تو شدم همین ..... تازه فهمیدم اشکال  ما کجاست .
اما دیگر دیر بود .
حال با ز سکسکه میکرد واشک میریخت .باو گفتم : 
الان این گریه ها بی فاید است  دیگر  هرچه بوده تمام شده رفته همه مرده اند میگفت اما من زنده ام  زندگیم رفت ازدست دادم .
درجوابش گفتم بعد از انقلاب بیشتر ادمها زندگی وخیلی ها جانشانرا از دست دادند  این موضوع آنقدر ها هم مهم نیست که تو آنرا گنده کردی ....نگاهی از خشم بمن انداخت وگفت :

آن زن بدبختی که نه ماه در دیوانه خانه بدون لباس تنها یا یک پیراهن بود حتی پیراهنش دکمه نداشت میترسیدند آنرا بخورد  نه ماه تصورش را بکن دریک اطاق تنها  جواب اورا چه کسی خواهد داد . 

برای همه دیر شده اما این قانون طبیعت چقدر ضالمانه است وچقدر قربانی  میگیرد . بیادان عفریته افتادم با سینه های برجسته  مرتب خودش را در میان بازوان ان مرد میانداخت وتقاضای لباس ویا پالتو پوست ویا لوازم ارایش میکرد  خانه برایش خرید خانه را مبلمان کرد اه..... وبسیاری کارهای دیگرکه بماند !!!!
نه نمیتوان سکوت کرد حق با این زن است  اما من نه قاضیم ونه وکیل ونه خداوند مردی آمد وزد وبرد هرکاری که دلش خواست کرد هرچه دلش خواست بردهر چه دلش خواست خورد وهرکجا که دلش خواست رفت از فاحشه خانه های شهر تا میان زنانی که برای او خودشانرا لوس میکردند بیخبر از آنچه که او در سینه اش داشت .دورغگوی قهاری بود خوب نقش بازی میکد ....نقش یک مردی حسود و خیلی مردانه اصلا باو نمی آمد  زمانی که  بلند میشد وسط میهمانیها میرقصید  حال من بهم میخورد نگاهی به همسرش مبانداختم او هم از اطلق بیرون میرفت  اوف ...جه فاجعه ای حالا تازه فهمیدم ...تازه فهمیدم بیچاره این دو زن !
آه .... حالا درد این زن را میفهمم ...اما دیگر دیر است بعلاو ه کاری از دست من بر نمی اید اسرار اودردلم پنهان است گریه هایش را  به جان میخرم اما کاری ازدستم ساخته نیست  بقول  معروف من قدرت ندارم اورا به دیسنی لند ببرم ! . ث
از یادداشتهای روزانه دیرین !
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا .

عجوزه ها ا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
--------------------------------

امید پرنده ایست که در سینه تو 
جای میگیرد 
باید هرروز باین پرنده  بیشتر نگریست و....... غیره !
اما اینها همه شعرند امید ی نیست  امید یک اندیشه واهی است که ما به ان دلبسته ایم ! امید تنها یک واژه است وبس .
هر روز صبح صفحه را که باز میکنی عده ای روانکا  وروانشناس وناصح برایت از فردای خوب وشیرین واینده واینکه چگونه امیدرا دردل بپروانیم نا تبدیل  به یک غول شود وسپس مارا ببعلد  ! باید انهارا به گوشه ای پرتاب کرد خیلی از روی باد شکم حرف میزننند ویا  ابدا دراین دنیا نیستند ودر تخیلات افیونی خود راه میروند کشیدن یک سیگار حشیش  یا یک استکان ویسکی آنهارا به عالم هپروت راهنمایی مکیند .
نزدیک به سی واندی سال از مرگ دیانا پرنسس زیبای انگلیسی میگذرد وهمه بخوبی میدانند که قاتل او کیست اما نباید صحبت از (عجوزه ها) گرد  این جادوگران پیر  این  متعفنین متعیین  درپیراهن های ابریشمی  زیر  الماسها بازهم بوئ میدهند بوی کهنگی بوی مرگ بوی قبرستانهای هشتصد ساله ونمناک وارواح پلید .
 چه ارام وبیصدا از کنار  سالگرد او میگذرند تا دوباره خاطره ها زنده نشوند و عجوزه ها درکنار هم راه میرروند ونماد خوشبختی را به مردم نادان نشان میدهند مردم بخواب میروند حافظه شان اندازه ی دارد سپس خاموش میشوئد ودیگر بیاد نمیاورند که چگونه مانند فیلمهای جمیز باندی دختری زیبا  لبریز از امید را به دست مرگ دادند وهمه چیز به دست فراموشی سپرده شد .
امروز  تنها شعری  را که بر زبانم جاری بود یک بند  از اشعا ر فرخی یزدی بود  ( زندگی کردن من  مردن تدرجی  بود / آنچه جان کند  تنم عمر خطابش کردم ) . همه جان کندنهارا عمر رفته به حساب آوردم  دیگر امیدی دردلم نمانده  وامروز صبح دراین فکر بود که باید هرچه زودتر اسباب سفررا اماد ه کنم مرگ هر انسانی به دست خود اوست اگر میل داشته باشد خواهد مرد بقیه همه شعرند وافسانه .
دیگر چیزی نمانده که با ان دلخوش باشی یک زندانی ابدی درکنج خانه  دیگر میلی نداری حسرتی نداری امیدی نداری  حتی به درختان که منیگرم درنظرم انسانهای مرده ای هستند که بیهوده ریشه کرده تلاش میکنند تا زنده بمانند.
یک سو بیماری / یکسو انفجار / یکسو بیداد وبی تفاوتی / یکسو قتلهای بی صدا وبا صدا کجای این زندگی شیرین است تا ما تکه ای آنرا در جیب خود پنهان کنیم .

امروز  زندگی در میان دستهای استخوانی وپوسیده مشتی عجوزه ویا اسکلتهای بیجان میباشد به همراه محافظین گردن کلفتشان ویا قانونهای نانوشته شان  چرا نام فلانی را بردی ! چرا گفتی سیاه یا سفید ؟ چرا نوشتی قرمز ؟  دنیای ادمخواران  وگوشتخواران ونوزادخواران ونوشیدن خون انهاست انسانی دیگر درمیان نمانده انسانها خیلی زود فنا شدند آنچه باقی مانده تنها حیواناتند بصورت انسان راه میروند اروح وشیاطیند .شبها درمعابد پنهانی خود جمع میشوند برای زندگان نقشه میکشند چگونه فردا غذای سیری را ببلعند .
زمانی که به عقب بر میگردم پشتم از ترس میلرزد چگونه توانستم تحمل کنم وچه دستی کمک کرد تا فرارکنم ......امروزدر میان خانه ای کهنه اثاثیه کهنه و مردمی کهنه وبو گرفته درمیان فریادهای مستانه عربده ها و عصیانها باید راه بروم بی هدف  وبی امید  بی آنکه  آینده ای درانتظارم باشد نه من همه  با نگاهی به چهره های پژمرده وخسته فرزندانم میفهمم که انها هم چندان از زندگی راضی  نیستند نوعی بی تفاوتی وبی بند وباری بی احساسی همه را فرا رفته است مهم نیست با زیر شلواری درکوچه راه بروی یا بالباس ابیه هردو یکی است .
 با رفن  زیبایی از دنیا زشتی ها جای انرا گرفت ومن چقدر امروز دلم برای آن خانه کوچکم  قبل از ازدواجم تنگ شده چقدر خوشبخت بودم دوسئتانی داشتم  واینده ای وجوانی درپیش  نمیدانم ایا آن خانه هئوزهست ؟  طبقه اول  یک اپارتمان با سه اطاق یک راهرو یک حمام ویک ابگرمکن ویک آشپزخانه بزرگ که هیچگاه درآن غذا پخته نمیشد مگر میهمانی داشتیم  حوضی بشکل یک نعل زیبا یک باغچه کوچک وااطاقهای که هرصبح به آفتاب سلام میگففتند  و و.... همه چیز درآنجا بود صفا بود مهربانی بود اندیشه بود آینده بود امید بود همهرا چشم بسته به دست کسی سپردم که .......بود . تمام .
پایان 
ثریا ایرانمشن  09. 08.2020 میلادی / اسپانیا .

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۹

تو کیستی ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
-------------------------------
یک دلنوشته / روز شنبه !

من کیستم ؟ هیچکس ! .وجود ندارم ! در هیج کجا نامم نیست نه درسرزمین خودم ونه درهیچ کجای دنیا ( من ) دیگر وجود ندارد منی که درمن هست پنهان است برای خودم وشبهایم وگاهی از رورهایم .!
  اماآ ن منی که دیگران میبنید  نامش چیز دیگری است  آن من نیستم .

نه من! هیجکس خودش نیست  امروز  شخصیت آدمهارا  آن دیگران مد تعیین میکنند  باید یکی از آنها باشی ویکی از برند های  آنها وکیف وکفش  یکی از آنها حتما درون گنجه ات باشد  مهم نیست از کجا آورده ای  مهم این است که درکنار آنها   جلوه کنی وعکسی بگیری  مردم ترا بشناسند !  آنگاه همه بتوحرمت میگذارنذ اگر چه " گ "را از"ب "تشخیص ندهی مهم نیست مهم آن لباسی  است که برتن تو نشسته  مارک وبرند فلانی ! است پس توا زخودشان هستی از گروه مافیا / دزدان  وداد وستدیان قاچاقچیان  خود فروشان وفاحشه خانه داران این شغل از همه مهمتر وپر درامد تراست پا اندازی کردن برای دیگران وسفره پهن کردن  خودش هنر است وترا بر سر صدر مینشانند .مهم نیست چقدر میدانی وچقدر خوانده ای مهم آن است که دم تو به کجا وصل اسست وچقدر داری ...آنگاه دندانسازت  تا کمر جلویت خم میشود وبهترین موا د موجودرا دردهانت جا سازی میکند نه پلاستیک ! دکتر چشم تا کمر خم میشود ونمیگوید برو به شهر دیگری در هتل بمان تا دکتر دیگری را بفرستم ترا معاینه کند . دکتر قلب تا کمر خم میشود  ودرب را به رویت باز میکند ونمیپرسد  ترا چه کی به اینجا فرستا ده است وهمچنین این راه راست ومستقیم به بهشت ادامه دازد ! 

برو بابا ! حقوق بگیر کارمندی ! ونه اینها این ادمها برای مردن خوب هستند از دستهایشان نباید کار بگیرند از مغزشان باید کاربگیرند اینها این کارمندان این کار گران تنها باید بمیرند ! بلی حکم مرگ انها صادر  شده است باید بمیرند !  مگر آنکه بلد باشند بدزدند  ودوباره بر گردند ا زنو لباسهای دوخت دست آن  از ما بهتران  را بپوشند این لباس است که برای تو تعیین شخصیت میکند  ومعرف تست نه باقی هنرها . باید بلد باشی خودت را خوئب بفروشی ا ین مهم است  دنیا همیشه همین بوده وهست وخواهد بود!.
چندی پیش کیفی دردست خانمی تازه به دوران رسیده از نوع حاشیه نشینها ی جنوب شهر یک شهرستان  که حال به بالاها رفته دیدم ! آه چقدر ساده وشیک است ! بلی مثل تو سا ده است اما میدانی  قیمت آن چقدر است ؟!هزار یور و ؟؟! ...../. چه عقب افتا ه ای ! خیر خانم !  قیمت  این کیف سیصد وهشتاد ونه هزار دلار است !!!!
چرخی خوردم دوباره پرسیدم چند ؟  389 هزار دلار  ! برای یک کیف ؟ بلی //.ا زنوع مخصوص است چرم ان از یکنوع کروکودیل پرورشی  سفید رنگ است  وتنها در سال دو یا سه عدد از ان ببازار میاید  روسری هایش هم نزدیگ به چهار صد هزار دلار است !!!!!!
سپس ادامه دااد  بین خودمان بماند من انرا دست دوم خریده ام از یک مغازه دست دوم فروشی درلندن که  مارکهای معروف دست دوم را میفروشد !!میخواهی آدرس انرا بتو میدهم  !!!  چند ! هزار پوند ؟ .
بعد هم نگاهی تحقیر امیز به سرو وضع من انداخت وگفت " 
جان به جانت بکنند همان که بودی هستی ! 
بلی ! همیشه خودم بوده ام وهمیشه همان خواهم بود کسی نمیتواند مرا مجبور کند که چی بپپوشم وچی بخورم من صاحب اختیار خودم هستم تاز مانی که قدرت دارم اگر روزی دیدم ارباب برایم پیدا شده آنروز زنجیر هارا پاره میکنم  ومیروم من برده وبنده کسی نخواهم بود شاید برای تو مهم نباشد  اما برای من گم کردن خودم مهم است .
---------------------------------
یاد م آمد اولین بار سازنده این کیف برای مرحوم پرنسسی که برای همه شناخته شده است آنرا ساخت ودرفیلمی به نمایش گذاشت  از آن پس تنها برای او میساخت بقیه حق نداشتند   یعنی بیشتر از دو یا سه عدد درست نمیکرد  حال ان مرحوم مرده صد ها هزار پرنسس بر جایش نشسته اند بی انکه مالک جایی یا چیزی باشند  تنها میدانند کجا بروند وبا چه کسی راه بروند تا اجتماع نوین  جهانی آنهارا بپذیرید بعنوان یک عضو نه یک انسان . باقی بماند . پایان 
 ثریا ایرانمنش  / 08/08/ ئ2020 میلادی / اسپانیا !

جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۹

آسوده بخواب مادر!

 آسوده بخواب مادر که فرزندت همیشه بیدار است!

آن نفرین بزرگ تو  بخاطر دختر بودنم همچنان دامن مرا گفته همان آتش سرخی که برایم ارزو کردی. 
آسوده بخواب مادر که بجرم زن بودنم دچار عذاب روحی تو بودم. گوش به نصایح تو ندادم و در سن ده سالگی به عقد پیر مردی درنیامدم.

آسوده بخواب مادر که دخترت همه شب بیدار است... 

بخاطر دختر بودنم همسر جوانت ترا رها کرد. بخاطر دختر بودنم رنجها کشیدم و اگر آن دایهٔ مهربانم نبود من نیز مانند بقیه امروز درون گوری ناشناس خفته بودم.

آسوده بخواب مادر که دخترت بیدار است. همه شب بیدار است و با افتخار میگوید من برنده شدم  اگر چه خورد شدم اما زنده ماندم و زنده خواهم ماند ومردان بسیاری را ساختم وخواهم ساخت. 

به درستی نمیدانم درکجا خفته ای. برایم هم مهم نیست. سالهاست که دیگر ترا نمیشناسم. از همان اولین خیانت تو بخودم دیگر با تو رابطه ای نداشتم. 

ترا تحمل کردم همچنانکه تو مرا تحمل کردی. چاره ای نبود، مانند یک بند ناف بهم گره خورده بودیم و از هم  جدا هر کدام در دنیای خود سیر میکردیم، تو به زیباییت و خانواده ات مینازیدی و من بخودم.

راستی مادر آخرین باری که ما بوسه از یکیگر گرفتیم چه زمانی بود؟

تو در زمان خوبی زیستی و زمان خوبی هم از دنیا رفتی. اما زمان من دگرگون است ویران و خود آواره سر زمیننهای بیگانه.

نیمه شب است و من هر نیمه شب بیدارم، یعنی تمام شب بیدارم در عوض روزهارا میخوابم. کاری نیست انجام دهم، کسی نیست تا باو بگفتگو بنشینم  ،جایی نیست تا بروم. دریک زندان خانگی با چند اسباب بازی که گاهی آنهارا نیز از دست من میگیرند.

با چند کتاب اوراق شده و قدیم به دوردستها سفر میکنم وبه درون داستانهایی میروم که درنوجوانی میخواندم و خودم را در نقش قهرمان داستان میدیدم.

گاهی ژاندارک دختر اورلئان میشدم. گاهی کوزت میشدم. گاهی نفرتی تی میشدم و زمانی ملکهٔ هزار و یک شب و در دل مصر در کنار رود نیل درکنار مارک انتونی خودم کلئوپاترا بودم. همه رویا بودند و من با رویاها زنده بودم. اگر به زندگی واقعی بر میگشتم تنها کاری که میکردم خودکشی بود.

سالها بعد کتابی خواندم، زنی مانند ترا درون آن کتاب یافتم و نقش خود مرا نیز یافتم اما من حاضر نبودم آن نقش را بازی کنم. نقش بهتری را بازی کردم، نقش یک مادر خوب و فداکار! بی آنکه منتی بر سر دخترانم بگذارم و یا مردان را برنجانم درکنارشان راه رفتم سایه وار و هنوز هم راه میروم. تکیه گاه آنها شدم،  یک دیوار سیمانی و محکم ساخته از اهن و فولاد که انها بتوانند به آن تکیه دهند. من به یک دیوار گلی  تکیه داد بودم که با یک نم باران ویران شد.

آسوده بخواب مادر! دخترت هرشب بیدار است. در کنار همان آتش سرخ .چقدر درهنگام درد بیاد تست!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا
07/08/2020 

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۹

روز مرگی

ثریا ارانمنش " لب پرچین"  اسپانیا 

نخیر! دیگر هیچ احتیاری از خود نداریم, افکارمان را نیز باید استفراغ کنیم ! تمام شب دراین رؤیا بودم  مرتب زمزمه ای در مغزم میچرخید! مردم بیرحم تر شده اند! مردم بی تفاوت تر شده اند ! مردم دیگر مردم نیستند از ادمی بیرون شده اند مردم به نقص عضو تو میخندد / مردم بر ناتوانی تو میخندد / مردم از افتادن تو لذت میبرند / کدام مردم؟! مردمی مرد و تمام شد. هرجه هست جنازهٔ های رویهم انباشته و بگرفته. هرچه هست انفجارها در زیر  پایت. هر چه هست بیماری ها و دست آخر در زندان و حبس خانگی و با کونه آرنج با یکدیگر تماس گرفتن. بوسه ها تمام شدند، آغوشنها نابود شدند.  هر چه بود تمام شد و ما رسیدیم به پایان دنیا، دنیای که چه خوب وچه بد برایمان خاطراتی داشت حال خاطرات نیر کم کم محو میشوند و می‌میرند. تنها چیزی که در رؤیاها وذهن تو جای میگیرد آدمهای آویران بر طناب دار . همین نه بیشتر  بیگناه یا گناهکار فرقی ندارد، نمایش باید ادامه داشته باشد.

امروز صفحه ای دیدم ازهمان جناب امیدوار بنام انگلهای تصویری! عجب تشبیه خوبی کرده بود دیگر حالم داشت بهم میخورد کار و زندگی همه شده: نشستن پشت کامپوتر و دوربینها و چرند گویی. همه سیاستمدارند. همه گفتارشان گویاست.  همه صاحب نظرند و همه بزرگانند!!!

و ما مرغان کور جنگل همچنان گوش به صداهای ناهنجار آنها میدهیم.

بیاد همسرانم افتادم، هر دو بچه ننه گریان و آویزان به دامن ننه هایشان. چگونه زندگی مرا و جوانی مرا از من گرفتند .

بیاد دوستانی بودم در لباس دوستی که سخت میل داشتند مرا عریان کنند و بر عریانی من بخندند. حال آنها روی کار آمده بودند و دوران ما تمام شده بود.

اولین ضربهٔ زندگی را از مادر خوردم که مرا به بیمارستان کشاند و سالها ازخودم بیخبر بودم . او آهسته و بی کلامی راه میرفت گویی من وجود ندارم!

من سوختم، امروز آنچه بر هیکل من نشسته تنها یک پوستهٔ سوخته لبریز از تاولهای روزگار است. امروز نمیتوانم در برابر اینهمه خشونت دنیا حرفی بزنم چرا که هر روز دنیا وحشتناکتر میشود و هر روز ما بیشتر خود را در پستوی اطاقمان پنهان میکنیم و از یکدیگر  بیخبریم .مگر من چقدر فرصت دارم ؟

حال دیگر نه زیبایی خورشید ما را اغوا میکند و نه ستارگان روی پهنهٔ آسمان.  خورشید تنها داغیش را بما تزریق میکند و ما در پشت درهای بسته پرده های کشیده زیر باد کولر خود را زنده نگاه میداریم  واز لابلای  پرده ها به زندگی می‌نگریم.  هیچ دستی دیگر برای مهربانی بسوی لانهٔ ما نخواهد آمد مگر برای کشتن.

دیگرنمیتوانم بنویسم و یا بگویم. این دست دست گرم تو بود که پشت مرا نوازش کرد؟ نه  هرچه بود  شلاقهای های سیمی بودند و هنوز جایشان میسوزد .

همهٔ انسانها مرده اند. ما برای مردگان اشک میریزیم. مردگان رویصحنه ها برایمان آواز میخوانند و مردگانند که دردل های مرده ما خاطرات را زنده میکنند .پایان

امروز شکل و شمایل وبلاگ من تغییر کرده و برایم غریبه است. از عکسهایم نیز خبری نیست.  گویا شبها دستی درون لانهٔ من میخزد و همه چیز را زیر و روی می‌کند.  یک دست ناشناس وبیگانه و ....دزد. 

ثریا ایرانمنش / 06/08/2-2- میلادی / اسپانیا