ثریا ارانمنش " لب پرچین" اسپانیا
نخیر! دیگر هیچ احتیاری از خود نداریم, افکارمان را نیز باید استفراغ کنیم ! تمام شب دراین رؤیا بودم مرتب زمزمه ای در مغزم میچرخید! مردم بیرحم تر شده اند! مردم بی تفاوت تر شده اند ! مردم دیگر مردم نیستند از ادمی بیرون شده اند مردم به نقص عضو تو میخندد / مردم بر ناتوانی تو میخندد / مردم از افتادن تو لذت میبرند / کدام مردم؟! مردمی مرد و تمام شد. هرجه هست جنازهٔ های رویهم انباشته و بگرفته. هرچه هست انفجارها در زیر پایت. هر چه هست بیماری ها و دست آخر در زندان و حبس خانگی و با کونه آرنج با یکدیگر تماس گرفتن. بوسه ها تمام شدند، آغوشنها نابود شدند. هر چه بود تمام شد و ما رسیدیم به پایان دنیا، دنیای که چه خوب وچه بد برایمان خاطراتی داشت حال خاطرات نیر کم کم محو میشوند و میمیرند. تنها چیزی که در رؤیاها وذهن تو جای میگیرد آدمهای آویران بر طناب دار . همین نه بیشتر بیگناه یا گناهکار فرقی ندارد، نمایش باید ادامه داشته باشد.
امروز صفحه ای دیدم ازهمان جناب امیدوار بنام انگلهای تصویری! عجب تشبیه خوبی کرده بود دیگر حالم داشت بهم میخورد کار و زندگی همه شده: نشستن پشت کامپوتر و دوربینها و چرند گویی. همه سیاستمدارند. همه گفتارشان گویاست. همه صاحب نظرند و همه بزرگانند!!!
و ما مرغان کور جنگل همچنان گوش به صداهای ناهنجار آنها میدهیم.
بیاد همسرانم افتادم، هر دو بچه ننه گریان و آویزان به دامن ننه هایشان. چگونه زندگی مرا و جوانی مرا از من گرفتند .
بیاد دوستانی بودم در لباس دوستی که سخت میل داشتند مرا عریان کنند و بر عریانی من بخندند. حال آنها روی کار آمده بودند و دوران ما تمام شده بود.
اولین ضربهٔ زندگی را از مادر خوردم که مرا به بیمارستان کشاند و سالها ازخودم بیخبر بودم . او آهسته و بی کلامی راه میرفت گویی من وجود ندارم!
من سوختم، امروز آنچه بر هیکل من نشسته تنها یک پوستهٔ سوخته لبریز از تاولهای روزگار است. امروز نمیتوانم در برابر اینهمه خشونت دنیا حرفی بزنم چرا که هر روز دنیا وحشتناکتر میشود و هر روز ما بیشتر خود را در پستوی اطاقمان پنهان میکنیم و از یکدیگر بیخبریم .مگر من چقدر فرصت دارم ؟
حال دیگر نه زیبایی خورشید ما را اغوا میکند و نه ستارگان روی پهنهٔ آسمان. خورشید تنها داغیش را بما تزریق میکند و ما در پشت درهای بسته پرده های کشیده زیر باد کولر خود را زنده نگاه میداریم واز لابلای پرده ها به زندگی مینگریم. هیچ دستی دیگر برای مهربانی بسوی لانهٔ ما نخواهد آمد مگر برای کشتن.
حال دیگر نه زیبایی خورشید ما را اغوا میکند و نه ستارگان روی پهنهٔ آسمان. خورشید تنها داغیش را بما تزریق میکند و ما در پشت درهای بسته پرده های کشیده زیر باد کولر خود را زنده نگاه میداریم واز لابلای پرده ها به زندگی مینگریم. هیچ دستی دیگر برای مهربانی بسوی لانهٔ ما نخواهد آمد مگر برای کشتن.
دیگرنمیتوانم بنویسم و یا بگویم. این دست دست گرم تو بود که پشت مرا نوازش کرد؟ نه هرچه بود شلاقهای های سیمی بودند و هنوز جایشان میسوزد .
همهٔ انسانها مرده اند. ما برای مردگان اشک میریزیم. مردگان رویصحنه ها برایمان آواز میخوانند و مردگانند که دردل های مرده ما خاطرات را زنده میکنند .پایان
امروز شکل و شمایل وبلاگ من تغییر کرده و برایم غریبه است. از عکسهایم نیز خبری نیست. گویا شبها دستی درون لانهٔ من میخزد و همه چیز را زیر و روی میکند. یک دست ناشناس وبیگانه و ....دزد.
ثریا ایرانمنش / 06/08/2-2- میلادی / اسپانیا