جمعه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۹

آسوده بخواب مادر!

 آسوده بخواب مادر که فرزندت همیشه بیدار است!

آن نفرین بزرگ تو  بخاطر دختر بودنم همچنان دامن مرا گفته همان آتش سرخی که برایم ارزو کردی. 
آسوده بخواب مادر که بجرم زن بودنم دچار عذاب روحی تو بودم. گوش به نصایح تو ندادم و در سن ده سالگی به عقد پیر مردی درنیامدم.

آسوده بخواب مادر که دخترت همه شب بیدار است... 

بخاطر دختر بودنم همسر جوانت ترا رها کرد. بخاطر دختر بودنم رنجها کشیدم و اگر آن دایهٔ مهربانم نبود من نیز مانند بقیه امروز درون گوری ناشناس خفته بودم.

آسوده بخواب مادر که دخترت بیدار است. همه شب بیدار است و با افتخار میگوید من برنده شدم  اگر چه خورد شدم اما زنده ماندم و زنده خواهم ماند ومردان بسیاری را ساختم وخواهم ساخت. 

به درستی نمیدانم درکجا خفته ای. برایم هم مهم نیست. سالهاست که دیگر ترا نمیشناسم. از همان اولین خیانت تو بخودم دیگر با تو رابطه ای نداشتم. 

ترا تحمل کردم همچنانکه تو مرا تحمل کردی. چاره ای نبود، مانند یک بند ناف بهم گره خورده بودیم و از هم  جدا هر کدام در دنیای خود سیر میکردیم، تو به زیباییت و خانواده ات مینازیدی و من بخودم.

راستی مادر آخرین باری که ما بوسه از یکیگر گرفتیم چه زمانی بود؟

تو در زمان خوبی زیستی و زمان خوبی هم از دنیا رفتی. اما زمان من دگرگون است ویران و خود آواره سر زمیننهای بیگانه.

نیمه شب است و من هر نیمه شب بیدارم، یعنی تمام شب بیدارم در عوض روزهارا میخوابم. کاری نیست انجام دهم، کسی نیست تا باو بگفتگو بنشینم  ،جایی نیست تا بروم. دریک زندان خانگی با چند اسباب بازی که گاهی آنهارا نیز از دست من میگیرند.

با چند کتاب اوراق شده و قدیم به دوردستها سفر میکنم وبه درون داستانهایی میروم که درنوجوانی میخواندم و خودم را در نقش قهرمان داستان میدیدم.

گاهی ژاندارک دختر اورلئان میشدم. گاهی کوزت میشدم. گاهی نفرتی تی میشدم و زمانی ملکهٔ هزار و یک شب و در دل مصر در کنار رود نیل درکنار مارک انتونی خودم کلئوپاترا بودم. همه رویا بودند و من با رویاها زنده بودم. اگر به زندگی واقعی بر میگشتم تنها کاری که میکردم خودکشی بود.

سالها بعد کتابی خواندم، زنی مانند ترا درون آن کتاب یافتم و نقش خود مرا نیز یافتم اما من حاضر نبودم آن نقش را بازی کنم. نقش بهتری را بازی کردم، نقش یک مادر خوب و فداکار! بی آنکه منتی بر سر دخترانم بگذارم و یا مردان را برنجانم درکنارشان راه رفتم سایه وار و هنوز هم راه میروم. تکیه گاه آنها شدم،  یک دیوار سیمانی و محکم ساخته از اهن و فولاد که انها بتوانند به آن تکیه دهند. من به یک دیوار گلی  تکیه داد بودم که با یک نم باران ویران شد.

آسوده بخواب مادر! دخترت هرشب بیدار است. در کنار همان آتش سرخ .چقدر درهنگام درد بیاد تست!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا
07/08/2020 

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۹

روز مرگی

ثریا ارانمنش " لب پرچین"  اسپانیا 

نخیر! دیگر هیچ احتیاری از خود نداریم, افکارمان را نیز باید استفراغ کنیم ! تمام شب دراین رؤیا بودم  مرتب زمزمه ای در مغزم میچرخید! مردم بیرحم تر شده اند! مردم بی تفاوت تر شده اند ! مردم دیگر مردم نیستند از ادمی بیرون شده اند مردم به نقص عضو تو میخندد / مردم بر ناتوانی تو میخندد / مردم از افتادن تو لذت میبرند / کدام مردم؟! مردمی مرد و تمام شد. هرجه هست جنازهٔ های رویهم انباشته و بگرفته. هرچه هست انفجارها در زیر  پایت. هر چه هست بیماری ها و دست آخر در زندان و حبس خانگی و با کونه آرنج با یکدیگر تماس گرفتن. بوسه ها تمام شدند، آغوشنها نابود شدند.  هر چه بود تمام شد و ما رسیدیم به پایان دنیا، دنیای که چه خوب وچه بد برایمان خاطراتی داشت حال خاطرات نیر کم کم محو میشوند و می‌میرند. تنها چیزی که در رؤیاها وذهن تو جای میگیرد آدمهای آویران بر طناب دار . همین نه بیشتر  بیگناه یا گناهکار فرقی ندارد، نمایش باید ادامه داشته باشد.

امروز صفحه ای دیدم ازهمان جناب امیدوار بنام انگلهای تصویری! عجب تشبیه خوبی کرده بود دیگر حالم داشت بهم میخورد کار و زندگی همه شده: نشستن پشت کامپوتر و دوربینها و چرند گویی. همه سیاستمدارند. همه گفتارشان گویاست.  همه صاحب نظرند و همه بزرگانند!!!

و ما مرغان کور جنگل همچنان گوش به صداهای ناهنجار آنها میدهیم.

بیاد همسرانم افتادم، هر دو بچه ننه گریان و آویزان به دامن ننه هایشان. چگونه زندگی مرا و جوانی مرا از من گرفتند .

بیاد دوستانی بودم در لباس دوستی که سخت میل داشتند مرا عریان کنند و بر عریانی من بخندند. حال آنها روی کار آمده بودند و دوران ما تمام شده بود.

اولین ضربهٔ زندگی را از مادر خوردم که مرا به بیمارستان کشاند و سالها ازخودم بیخبر بودم . او آهسته و بی کلامی راه میرفت گویی من وجود ندارم!

من سوختم، امروز آنچه بر هیکل من نشسته تنها یک پوستهٔ سوخته لبریز از تاولهای روزگار است. امروز نمیتوانم در برابر اینهمه خشونت دنیا حرفی بزنم چرا که هر روز دنیا وحشتناکتر میشود و هر روز ما بیشتر خود را در پستوی اطاقمان پنهان میکنیم و از یکدیگر  بیخبریم .مگر من چقدر فرصت دارم ؟

حال دیگر نه زیبایی خورشید ما را اغوا میکند و نه ستارگان روی پهنهٔ آسمان.  خورشید تنها داغیش را بما تزریق میکند و ما در پشت درهای بسته پرده های کشیده زیر باد کولر خود را زنده نگاه میداریم  واز لابلای  پرده ها به زندگی می‌نگریم.  هیچ دستی دیگر برای مهربانی بسوی لانهٔ ما نخواهد آمد مگر برای کشتن.

دیگرنمیتوانم بنویسم و یا بگویم. این دست دست گرم تو بود که پشت مرا نوازش کرد؟ نه  هرچه بود  شلاقهای های سیمی بودند و هنوز جایشان میسوزد .

همهٔ انسانها مرده اند. ما برای مردگان اشک میریزیم. مردگان رویصحنه ها برایمان آواز میخوانند و مردگانند که دردل های مرده ما خاطرات را زنده میکنند .پایان

امروز شکل و شمایل وبلاگ من تغییر کرده و برایم غریبه است. از عکسهایم نیز خبری نیست.  گویا شبها دستی درون لانهٔ من میخزد و همه چیز را زیر و روی می‌کند.  یک دست ناشناس وبیگانه و ....دزد. 

ثریا ایرانمنش / 06/08/2-2- میلادی / اسپانیا 



چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۹

امردادا ماه !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
---------------------------------

شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور وشیدایی  انبوه هزارانت کو ؟

میخزد در هر برگ تو خوناب خزان 
نکهت  صبحدم  وبوی بارانت کو ؟


در گودکی شا روان یمنی شریف اشعاری را در کتابهای درسی گذاشته بود بدین سان :
فریدون مهربان است  - عزیز کودکا ن است 
 به نرمی میزند حرف - چقدر خوش زبان است 

ماه وحشتناکی ی است هرچند ماه نامیرا وهمیشه زنده نام گرفته اما همه مردان بزرگ ما دراین ماه از دنیا رفتند ومشروطیت نیز دراین ماه شکل گفت که امروز به مشروعیت تبدیل شد .

این روزها معلوم نیست چه روزی روی قصابی کردن وسلاخی کردن مرد بزرگ اواز وهنر مند بزرگ و بی رقیب ما فریدون  فرخزاد  خوش  زبان ما است  برای آن نمیدانیم چه روز ی که چند روز از مرگ دلخراش او گذشته بود وگندیدن پیکرش زیر داغی اجاق برقی اشپزخانه تقریبا اورا پخته بود .
چقدر باید دل سخت وحیوان ووحشی باشیم وجقدر بایدکینه دردلهایمان پینه بسته باشد تا باین وضع فجیع انسانی را  تکه تکه کنیم !؟ حماقت ؟ استبداد؟ حتی گوسفندی را نیز یک گرگ بدینسان پاره نمیکرد که انسانی کمر به قتل دیگری  بست یا حیواناتی کمر به قتل فریدون بستند .

فریدون اما زنده ماند خمینی اما گور به گور ونفرین میلونها ادم ولعنت هایشان درپشت سرش ادامه دارد تا ابد .
ماه بدی است بیشتر بد که تولد من نیز دراین ماه است من ونوه ام هردو دریک روز به دنیا امده ایم !!! سرنوشت هردو ی ما به مبارزه با زنده ماندن گره خورده است .

زنده برای چی ؟ برای دوست داشتن  انسانها وعشق به پاکی عشق به نجابت  اینها امروز دیگر خریداری ندارند بازار بزرگ چین همه چیز  ها رازیر لوله های مخوف خوردکننده اش بلیعد وخورد کرد .
دیگر  کسی اوای بلبلان را نمیشنود هرچه  هست فریاد اتومبیل های شوینده وکشنده است  وفردا این رباط  ها هستند که درب هارا میشکنند  وارد  خانه ها میشوند  ومیکشند ومیروند رباط هایی که از راه دور کنترل میشوند  .ودیگر عتشق آوازی ندارد /

فریدون زاده شد او نمرد اگر چه درزمان زنده بودنش اورا به هزاران طعنه بد نام کردند اما امروز کار بجایی رسیده که خودی هایشان نیز بر مرگ او نوحه سرایی میکنند .
او هما ن مسیح زمان بود که صلیب خودرا بردوش کشید وتا شهر بن رفت تا درانجا بمیرد .
 همه ما صلیب خودرا بر شانه  هایمان داریم .

می خیزد  در  رگ هر برگ  تو خوناب  خزان 
نکهت  صحبدم  وبو ی بهارانت کو 

کوی وبازار تو  میدان  سپاه دشمن 
شیهه اسب و  های هوی  سوارنت کو ؟

امروز حتی از مرگ او از جسد او نیز میترسند همانند  همان کس که  فریاد انا الحق را زد واسرار هویدا میکرد وبر سر دار شد امروز از بردن نام او نیز میترسند .
 روان همه رفتگان دراین ماه شوم شاد وخرم باد 
پایان 
ثریا ایرانمنش  پنجم آگوست 2020 میلادی / اسپانیا 
اشعار : شفیعی کد کنی 

بانو فرح پهلوی " دیبا"

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
-----------------------------------
روز گذشته بر نامه ای را دیدم که درتمام مدت اشک ریختم وآنجا بود که بانو فرح به شهامت ودلیری وپایداری شما  صد آفرین گفتم باآنکه با بعضی از کارهایتان موافق نبو ده ونیستم اما ازاین که  با اینهمه شهامت وفدا کاری شاهنشاه محبوب مارا تا آخرین دقیقه همراهی کرده واورا تنها نگذاشتید با همه خطرهایی که شمارا تهدید میکرد از شما سپاسگذاریم از طرف خودم وملتی که قدر شناس اعلحضرت هماویون شاهنشاه ایران است .
تمام شب دراین فکر بودم درآن جزیزه ترسناک چه کسانی  همراهد شما بودند پسر خاله خیانتکارتا ن یا اردشیر خیانتکار ویا بقیه که کم کم راهشانرا عوض کر دند  باید از شادروان انور سادات وپرزیدنت نیکسون نهایت سپاس را داشته باشیم که دران بحران وحشتناک شاه مارا تنها نگذاشتند . 
لذا بدینوسیله با سپاس تمام از شما پوزش خواسته مرا برای بعضی از گفته هایم نیز نادیده انگاشته عشقی که به شاه  ووطنم داشتم مانع از آن  بود که به بقیه چیزها بیاندیشم .
شب گذشته دریک کلیپ مردی که تا بحال اورا ندیده ویکبار تنها صدای اورا از رادیو  شنیده ام ومقیم  امریکا  ( حال راست یا دروغ ) عکس شش نفر خاین را گذاشته بود در کنار صفحه اش وانهارا تهدید به مرگ میکرد  این شش نفر مورد نفرت من نیز هستند روزی  به یکی دو تای ائها کمی امیدوار بودم اما دیدم همه برای همان یک لوله تریاک وآن ذره گرد سفید است که خودرا مانند میمون بالا پایین میاندازند ! هادی خرسندی که از ازل واول از زمانیکه دریتیم خانه بود با شاه مخالف وقربانی مصدق است / حسینی نامی که خوشبختانه اورانه دید ونه میدانم کیست بنام ری استارت / بهرام مشیری که خود بخوبی میدانیم نوکر دست به سینه اربابان و درگاه رهبری است / امیر عباس فخر آور که من روزی اورا  یک مبارز واقعی میپنداشتم وبا شادران مسعود صدر مرتب درتماس بودم که ازاو حمایت کنند تا او به بوضیفه  میهنی خود عمل /کند  کاشف بعمل آمد که عضو ارشد اطلاعات وامنیت ایران است / ان مردک منفول  منفور امید نادان ناشریف تکلیفش برای همه روشن است  وآن کرد که تجزیه طلب درلباس خبرنگار مستقل مشغول کار است ! بهر روی این شش نفرا آن مرد ناشناس که چهره اش را نمیدیدم داشت تهدید میکئد .
ا.ما داستان شما دران جزیره وحشتناک درمیان آن قاتلین بیرحم وان قاچاقچیان  در کنار قطب زاده   حرام زاده داشت سر شاهنشاه وشما با گروگانها با ان پیر خرفت احمق جیمی کارتر دهاتی چانه میزد وخدا ی مهربان   چه لطف بزرگی کرد که طیاره شما زود برخاست وشمارا به مصر وبه دست ان انسان بزرگوار وشریف انور سادات فرستاد .مرحبا حرحبا انور سادات مرحبا !

اینهارا نوشتم تا بگویم حکو.مت کردن بر این ملت چند چهره وچند پاره کار درستی نیست واینها معنای وطن وطن پرستی را نمیدانند جیست  وطن انهادرون جیبشان ودرحساب بانکیشان ودرمیان لنگ و
پاچه فواحش روز است وبس این فاحشه ها میتوانند مرد باشند ومیتوانند زن باشند .
من شخصا هیچ رایی به رفن والاحضرت رضا پهلوی بعنوان رهبر ایران نمیدهم جان او برای ما بیشتر ارزش دارد تا کار او  دو گل سر سبد رابردند تا ندایی باشد وامید ندارم که جان ایشان  درخطر   نباشد . رها کنید سلسه را رها کنید مگر پس از انقلاب  بزرگ فرانسه  بوربورنها توانستند  کاری بکنند آخرین انها امروز از ترس  میل  به فرار دارد  ً.
 من باتمامی وجودم  از شما بخاطر حمایت وهمراهی با شاهنشاه بزرگمان قدر دانی کرده وامید آنرا دارم که دیگر میلی به ر فتن به آن سر زمین را نداشته باشید  من همهرا بیازمودم خیلی چیزها دیدم امروز در گوشه سینه ام زخمی عمیق نشسته که نمیتوانم مرهمی برای آن بیابم واین زخم اکثرا شبها دهان باز میکند وروح مرا دچار درد وافسردگی میکند  من درمیان این ملت بزرگ شدم همه  شب وروزم به مبارزه گذشت مانند پشه دور گوشم وزووز میکردند همه دروغگو همه ریا کار وهمه خبر چین وهمه خود فروش .ملتی دور وچند رو حتی ایمانشان نیز دروغین است .
در طی سالهایی که کار میکردم شاید بدون اغراق چهار یا پنج نفر انسان شریف را در کنارم دیدم که روسای من بودند یادشان وروحشان گرامی  بقیه مرتب مانند یک سگ دله به دنبالم له له میزدند  خیلی درد کشیدم خیلی زیادتر ازحد تنها یک نور امید دردلم بود وهمان نور به کمکم امد وتا امروزمرا زنده نگاه  داشت .
آن نور دیگر نیست برای ابد خاموش شد اما یا دش گرامیست وافتخارش برایمان باقی است .
برای پر نویسی پوزش میخواهم  جانتان سلامت اما ازمن هموطن بشنوید دور حکومت ورفتن به ایرانرا خط بکشید بگذارید هر که را دلشان خواست  یاری کنند  ملتی که شاه بزرگ وخدمتگذار خودرا بکشد ودر خون اووضوبگیرد ودرپشت یک احمق بیسواد به نماز بایستد لیاقت بیشتری ندارد اینها هنوز فرق ملیت با ادیانرا نمیدانند چیست  همهرا درون یک کاسه ریخته وسر کشیده اند بزرگترینشان همان دوست شما ان لاشه متعفن احمد شاملو  بود که با پول شما به مداوا پرداخت وامروز گفته ها واشعار ش را باید بخوانید  یا ان شاعر شهیر سایه  وآن دیگر ی که امروز درخاک خفته است  همه مجیز رهبر روز را میگویند  فردا دیگری را میابند !!!مامور دوجانبه ! بماند بقیه دردلم میماند و........ 
با سپاس وعمر طولانی برای خانواده  وعزیزانتان ..... یک دوست / ثریا / ایرانمنش / اسپانیا 
درتاریخ 05/08/ 2020 میلادی برابر با 14 امرداد ماه 1399  خورشیدی و2579شاهنشاهی  وروز مشروطیت . !

سه‌شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۹

ما انگلیسیها!!!!

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ×
----------------------------------
به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد 
بسا شکست که بر افسر شاهی آورد !

با موها وزوزی وباد کرده اش که هران خیال میکردی چندتا پرنده از میان انها بر خواهند خاست مرتب  این  تکیه کلامش بود ما انگلیسها ما انگلیسها !!! اهل یکی از دهات کردستان بود ومادر بزرگ پدریش کنیز وسیاه پوست واین رنگ  واین موههارا به نوه ها نیز داده بود  که گاهی  بچه هایش گریه کنان بخانه میامدند که درمدرسه بما میگویند{نیگر }  یعنی سیاه ! اما مرتب تکرار میکرد  ما انگلیسیها مالیات میدهبم ما انگلیسها سر ساعت ووقت معین  داریم باید قبلا ازما وقت بگیرید ! چکاره بود ؟ اهان پدرش نوکراصلی انگلیسهیا وچهار شغل بزرگ درایران داشت ( البته ظاهرا پنهانی یک فاحشه خانه بزرگ اشرافی را ینز اداره میکرد )  برادارنش نیز به همین نحو پیرو پدر بودند یکی از برادرانش هم پس از انقلاب فورا خودرا داخل سپاه انداخت با لباسهای کهنه سربازی پدرش وتفنگ شکاری خودش وجلوی خانه خودشان پاس میداد!/

این موجود که امروز درباره اش میل دارم بنویسم سالها درانگلستان دریک مدرسه زبان یاد گرفته .وهمانجا به سایر شاگردان خارجی درس میداد همین ! نه بیشتر شوهری کرده بود برای 
گرفتن اقامت  دایم همسرش نیز دریک داروخانه شاگرد بود !اما دزدیهای پدرر وبرادران بحساب واریز شد به حسا ب او او هم شروع به خرید مستغلات کرد !بخاطر پدرش پلیس محلی اورا استخدام کرده بود وهفته ای پانزده پوند باو میدادند برای آنکه بقیه را  مواظب باشد  یکی دیگر هم اهل شمال بود او هم بخاطر پدرش وسوابق درخشان  او همکا رهمین خانم بود درنقش مترجم / درنقش راهنما کسانی که زبان بلد نبودند ویا پیدا  کردن مدرسه برای خارجیانی که ناگهان پس از انقلاب راهی سرزمین 
پدری واجدادی خویش انگلستان شدند !!! 

حالم رااین زن بهم میزد اما چاره نداشتیم هم همسابه بودیم هنم فامیل !!! خوشبختانه نه فامیل من  فامیل من همه دهاتی از سر زمینشان پایشانرا بیرون نمیگذاشتند  آنچنان دلبستگی به خاک واقوام خود داشتند که خبراز بیرون نداشتند  .
بهر روی این خانم وبستگانشان که مادرشان سواد خواندن ونوشتن  هم نداشت با قدرت پدر وپولهای باد آورده برای خود شهر را خریده بودند نوکرانی داشتند چاپلوسانی که مجیز انهارا میگفتند  ......
حساب من با همه جدا بود  نه در دوره هایشان میرفتم ونه کاری به کارشان داشتم از همه مهمتر چند اشنا نیز که روزگاری  درخدمت حزب توده بودند نیز به نوکری آین خانواده پیوستند  نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت ! بیشتر آنهایی که درخدمت _ ما (انگللیسها ) بودند یا اهل شمال بو دند ویا اهل کردستان ! خوب خریده میشدند راحت / مانند ا بخوردن  خائه داشتند پول داشتند  حسا ب بانگی داشتند از همه مهمتر پاسپورت انگلیسی داشتند این خی........لی مهم بود ! حال تو دماغت را گرفتی بالا وبروکتاب اشعار فلان  شاعررا باز کن بخوان وگریه کن خاک بر سرت آدم بشو نیستی هنوز هم نشد ی با این سن وسال ؟ باز همان گلی که بودی هستی ونشدی ما انگلیسیها ! خوب خاک بر سر  توهم میرفتی به آنهامیکفتی ما هم چاکریم  میرویم ایرانیانرا  لو میدهیم از حسا ب وکتاب آنها سر در میاوریم  از مبلغ بانکی انها وبشما هر هفته خبر میدهیم پانزذه  پوند بد نبود هفته ای !!!! بعد هم میرفتی خودت پاسپورتت را میگرفتی  تا بعنوان گاردین بچه ها !!! نام ترا دردفترشان ثبت نکنند ! اوف همیشه همان احمقی که بودی هستی / خوب حالا یک اسپانیولی شدم  چکار میتوانم بکنم ؟ کنج خانه بنشینم وبرای شما از دوردستها فلسفه ها بگویم وبنویسم که حال روز ما ایرانیان اگر این است  برای آن است که راحت خودرا میفروشیم مهم نیست خریدار  کیست وکجایی است  درغیر اینصورت چهل سال اسیر نبودیم  وچهل سال خاک خوبمان به یغما نمیرفت  ما خود فروشیم فروشندگان خوبی هستیم اما خرید ار نیم !!! ما انگلیسها الان درجنوب فرانسه برای خودش یک قصر خریده حتما پاسپورت کمون اروپارا هم دارد  
وهمسرش نمیدانم زنده است یا نه وایا هنوز به سیلینگ !!!! میروند؟!تمام 
گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن 
شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود 
.تم.....ام .
ثریا ایرانمنش / 04/08/2020 میلادی /اسپانیا


دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۹

راز بقای ما

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا " 

ریگی از روی زمین برداریم  -
ووزن بودنرا احساس کنیم ! ......." سهراب سپهری " 

درآن روزگاران  خوب وروزگارانی که هنوز اجازه داشتیم زندگی کنیم /
و پوزه بند بر دهانمان نبسته مانند سگ مارا دور جهان نمیگرداندند !  در روز نامه  آگهی را میخواندیم که " مثلا در فلان تالار روز فلان سخن رانی فلان استاد درباره  فلانچیز است ! ودر زیر آن اضافه میکرد که "  ورود برا ی همه  ازاد است " !

اما  مثلا اگر ئنه من میل  داشت فلان استادرا ببیند  از ورود او به سالن جلو گیری میکر دند ! آیا دعوت شده اید ؟ بلیط دارید ؟ معلم هستید ؟ ویا از اعضا ء  معلوم است که ننه ما تنها بخاطر آن شخص میل  داشت به آن تالار برود وبه روضه او گوش دهد واحیانا بخا طرمصائبی که بر سرش آمده چند قطره اشک هم بریزد  اما عضو هیچ گروه ودسته ای نبود  پس چگونه زیر آگهی مینویسید ورود برای  همه آزاد است ؟.... تنها محل های روضه خوانی  برای همه ازاد بود !!!!

امروز هم در فضای مجازی هر کسی منبری دارد  با قدرت جناب یوتیوپ فعال  وماهواره ها البته کمک آن جعبه جادویی که نامش کامپیوتر است  اما ورود برای همه ازاد نیست حتی یک خط را نمی توانی بدون  فشار آن دکمه لعنتی عضو شدن وبه به گفتن یعنی لایک دادن  نه بشنوی ونه ببینی  حال هرکس میخواهد باشد درهر موردی  هم که میخواهد سخن بپراکند !  خبر یکی است وتو آنرا صبح زود در اخبار یا شنیده ویا خوانده ای  اما رفقا واخیرا بانوان نیز آن اخبارا را به آرایشگاه میبرند کمی بزکش میکنند وسپس با اهن وتلمپ پشت میزهای گنده شان مینشینند ویا می ایستند ویا دراطاقکی برایت آنرا تفسیر میکنند ازان قصه حسین کرد را میسازند ویا تاریخ را ورق میزنند همه نوشته ها وگفته هارا دوباره برایت تکرار میکنند !.
خوب بنا براین من بیچاره  بدبخت فلک زده که نه کیبل دارم ونه عضو هیچ یک از این  گروه ودسته هستم تنها عکسهایشانرا میبنیم ویا گاهی آن خبر نگار " آزاد" !!!! برایمان خبرهای خوبی میاورد وما غرق شعف  وذوق میشویم !  

یا کاسه گدایی را به دست گرفته وطلب سکه مینمایند بعضی ها ازجاهای  خوب خوب تغذیه میشوند تا همان افسانه حسن کرده را برایمان  شیرین تر وجذابتر بگویندوما درخواب خوشی فرو میرویم بیدار که میشویم میبینم باطریمان یعنی باطری دستگاهمان تما م شده !!!!!

چهل ویک سال این زندگی ما بوده است اول با رادیو شروع شد وبا این آخرین تکنو لوژی به پایان رسید و.آن قاتل هچنان تکیه بر صندلی طلایی داده وان فسیلها همچنان مشغول نوشیدن خون جوانانند تا زنده بمانند .
دلم برای والاحضرت ولایتعهدی مادام العمر میسوزد من اگر جای او بودم همه چیز را رها میکردم میرفتم به دنبال کسب وکار بهتری حکومت کردن بر این ملت هیچ افتخاری ندارد  هیج !بیاد شاد روان نادر نادر پور افتادم  که روزی سیمین بهبهانی مرحوم رفته بود تا اورا دعوت کند که به ایران  برگرددودرمیا ن ملت خود  به زندگیش ادامه دهد وجوابی را که مرحوم نادر پور به بانو سیمین داد برایم بسیارجالب وکلامی ابدی شد او ( ملا ) را دوست نداشت اگر چه فصیح المبلغ  خداوند  بوده باشد او میدانست که زیر پرده چه ها میگذرد اما این ملت هنوز هم دست به دعایند واز همه جالبتر 
گروهی از ارامنه را دیدم که برای شهید کربلا عزا داری میکردند !!!!!خوب از این قوم نباید بیش از این انتظار داشت  اگر قوم سالمی بودند  دولت عثمانی  دسته دسته از آنهارا به دریا نمیریخت  وخودشان آواره دنیا نمیشدند حال هم که کشوری یافته اند باز سرشان توی کاسه گدایی این وآن است  ملتی بیچشم ورو ومکار ودورو من   درمیان آنها زندگی کرده ام وخوب آنهارا میشناسم وخیانتهای آنهار ا وبردن جوانان مارا سوی احزاب سرخ وسیاه ......بلی ملت شریفی هستند !

هوا نا جوانمردانه داغ است چهل درجه وصبح الان سی وشش درجه ومن بانوشیدن قهوه ودرهای بسته دارم خفه میشوم اما باید....بنویسم .
روز گذشته خبری داشتیم منوط بر اینکه از تاریخ شروع نوشتنم که حدود چهارده سال میگذرد میل دارند نوشته هایم را نبدیل به کتابی کرده وبفروش برسانند ! البته دزدان وکپی گران خوب تا بحالل استفاده کرده اند اما خوب مچشان باز خواهد شد . کلی خوشحال شدم  هر روز صبح مانند یک شاگرد مدرسه خوب ووظیفه شناس  پشت این دستگاههای کوچک و بزرگ وگرد ودراز نشستم ونوشتم مدتها مجانی برای دیگران نوشتم من نوشتم انها فروختند !  حال با گفتگو کردن بایک فرد علم وعالم قرار شد همه را جمع وجور کرده تبدیل به کتاب کنند  لابد نام کتاب  میشود"رفیق ثریا "!!!!!.
میرسد دست به سقف ملکوت 
دیده ام که سهره بهتر میخواند 
گاه زخمی را که به 
پا داشته  ام 
 زیروبم های زمین را بمن آموخته است 
پایان 
ثریا ایرانمنش . 03/08/2020 میلادی / اسپانیا