یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۹

رفیق شبانه

دلنوشته !
-------
از زمان پیدایش این دستگاههای نوین ورابطه من با دنیای خارج  سالها میگذرد  هیچگاه نیمه نگاهی هم به کسی نیانداختم سرم گرم گفتار خودم بود بد یا خوب آنهارا دوست داشتم " خود م" بودند  آدمهای زیادی را دیدم  بی آنکه بشناسم ویا باآنها درگفتگو باشم یا مراوده ای داشته باشم  حتی زمانیکه درمجلات خارج هم مینوشتم اربابانرا نه دیده  ونه میشناختم غیر ازیکی از آنها که بسیار ناقص العقل وبیمار بود  رابطه اش با داخلی ها خیلی خوب بود به هر گله ای سر میزد دراصل جزو حزب توده ها بود مثلا زندانی هم بود اما برادرش در این دوران صاحب پست ومقامی شده بود وبرای او در خارج نیز دم ودستگاای به راه انداخته از طریق مثلا پناهندگی مردم را سر کیسه میکرد رویهم رفته آدم کثیفی یود من دیگرهیچگاه  نوشته هایم را برای او پست نکردم ونفرستادم . سالها گذشتند نیمی از آنهایکه میشناختم به سرای باقی شتافتند بیخبر ویا باخبر قبلی !.

 با تو برخورد کردم تک نوشته هایترا دربعضی از جاها میخواندم وناگهان خودت قد علم کردی ! آه اورا میشناسم اورا از دیروز میشناسم اورا از قبل ازتولدم میشناسم چقدر اشناست ! شبیه کیست  شباهت به کسی ندارد اما خیلی اشناست  ! او کیست ؟ به دنبالت آمدم  تا جاییکه دیگر همه اوقات مرا گرفته بودی شب وروز به دنبال تو ونوشته ها وگفته هایت بودم  او چه همه شور وشوق و حرارت ....خوب برویم ببینم سر انجام این قهرمان به کجا میکشد  برایت ا پوششها دوختند  تحقیرت کردند این کار همه ما ایرانیان اریایی است تا کسی را نقش زمین نکنیم راحت نمی نششینم  از پیر وجوان شمشیرا هارا بر علیه تو از رو بستند اما من یک تنه سینه سپر کردم ودرمقابل همه ایستادم عده ای را نیز بخاطر تو ازدست دادم  خوب بدرک ...تو هستی  وراهی را  که مییروی درست است باید بتو کمک کرد هر چند به کمک من احتیاجی نداشتی وبا بزرگان گام بر میداشتی اما خوب منهم بنوبه خودم سعی  داشتم مثلا ترا محافظت کنم !!!و... یکروز ناگهان همه چیز فرو ریخت ! دیواری را  که ساخته بودم پی والوار درستی نداشت ناگهان تبدیل به مشتی گل ولای شد . 
خودمرا کنار کشیدم وآخر ین امید را نیز از دست دادم  باز برگشتم تا پا به به پای نو جوانان خودم گام بردارم  دیگر هیچگاه  نه بتو ونه به آن سر زمین نیاندیشیدم  حتی دیگر نگاهی هم به تصویرت که مرتب بالا وپایین میرفت نینداختم  دیگر برایم جسدی بیش نبودی  واز یک جسد انسان نمیتواند امید زندگی داشته باشد جسد بو میگیرد متعفن میشود باید زود اورا بخاک سپرد ومن ترا بخاک سپردم .
حال میبنیم سر از خاک در اورده ای با  مشتی " لمپن" میل ندارم این کلمه منحوس را بکار ببرم اما برایم بسیار تعجب نه شاخ درآوردم  ایا اینهایند دوستان تو وتو با اینها میخواستی با اهریمن بجنگی ؟  اوف ...... حال دیگر از هفتگی به روزانه رسیده بودی ومن هر روز  آن چهره پیر شده نحیف وخورد شده وشکست خورده را  میدیدم که درکنار آدمهای از نظر من عوضی نشسته وتیشه میدهد واره میگیرد .
میدانی ؟ دراینجا دلم برایت سوخت واین بدترین نوع یک احساس است  دلسوختن برای یک قهرمان برای خود منهم دردناک بود .
زندگیت را باختی  مفت ومسلم تاختی بی هیچ پشتوانه ای  پشتوانه های تو همه عوضی بودند ریا کار بودند دروغگو بودنددستشان درون کاسه  ومشتشان بر پیشانی تو  .
روزی برایت نوشتم اینهارا رها کن  بنویس تاریخ را بنویس شاید بجایی برسی اما چنند پله یکی را بالا رفتی وبا سر بر زمین افنادی حال مرتب باید جواب بدهی  ودروغهایت را ثابت کنی !.
من به اصل دولتها نیز اعتمادی ندارم چه برسد به نوتها ونوشته ها وگفتارهایشان  دررسانه ها .

دلم سوخت واین بدترین احساس است .
 من پا به پپای جوانان خودم راه میروم از انها دزس میگیرم با انها مجادله میکنم هیچگاه به پشت سرم نگاهی نیفکندم واز گذشته ها برای آنها چیزی نگفتم سکوت همیشه بهترین  گفتار است .
چندان خودم را درگیر سیاستهای اب دوغ خیاری امروزی نکردم دیگر برایم همه چیز به پایان رسیده بود تمدنی که داشت شکل میگرفت ناگهان با یک لگد فرو ریخت  حال دیگران چه تمدنی برای ما به ارمغان خواهند آورد ؟ آویزان کردن عکس کوروش وسیروس ودیگران بر در ودیورا وپیکر خود نشان تمدن فروریخته نیست بلکه یک نوع بیچارگی است .
امروز حتی متدین هم صلیبهارا از گردنشان باز کردند  دنیا رو به انحطاط میرود وسر زمین من بهترین نمونه این انحطاط بود یک ازمایش بود مانند همان بمبی که بر روی هیروشیما انداختند   دیگر تمدنی شکل نخواهد گرفت همه چیزمخلوط شده  زباله ها در اب گلاب خودرا  غسل داده اند سالها طول خوهند کشید تا .کسی بتواند اصل خویش را بیابد .
حال تو روی کدام ویرانه میخواهی اشیانه بسازی آنهم بااین مردان وزنانی که از دیدن ائنها تنها وحشت سر تا پای مرا فرا میگیرد . 
کجا شدی ؟  چگونه شد ؟ وچرا درراه حقیقت گام برنداشتی مگر چه عیبی داشت ؟. پایان 
ثریا / اسپانیا / 28ژوئن 2002 میلادی . 
" لب پرچین " !

شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۹

خود شناسی

دلنوشته روز شنبه  27 ژوئن 2020 میلادی  برابر با 7 تیرماه 1399 خورشیدی 
=============================================
بمن روح  عیسای مریم عطا کن
 که عمری دگر باره بخشم جهانرا ؟

نه خشمی  به او دارم ونه جدالی ونه جنگی  اما میگو.یم که : بس کن !
میل داشتم برایش بنویسم  بس کن اما ...... ؟!
چه اصراری داری خودرا بشناسانی آنهم با این وضع رقت انگیز 
 بلاگم  قفل شده مهم نیست من همچنان مینویسم وهمچنان میتازم  برای آنکه روح خودرا نفروخته ام به هیچ چیز درجهان .

در فیس بوک داستانی از یک زن پیشخدمت یک رستوران وبزرگواری وبخشش اورا  خواندم که گریستم دیدیم هنوز دردنیا انسانی باقی مانده دراین جنگل وحشتناک که از هر سو خطرهای گوناگون مارا تهدید میکنند وما با چه بهانه وچه زوری اصرار داریم همچنان این راه پر خطر را ادامه دهیم شاید هر کدام از  ما سهی داریم  ورسالتی داریم که باید آنرا به  سزانجام برسانیم وشاید خیلی ها ازاین رسالت خویش بیخبر باشند چرا که روح خودرا فروخته اند .وچه ازاین خود فروشی بخود میبالند وافتخار میکنند .
بارها وبارها خسته تر برخاسته ام  اما صدایی دردرونم فریاد میکشد به درشتی که هستند کسانی بتو وابسته واحتیاج بتو دارند  وخوب ا
اگر  چنین است چرا سالها خودرا زند بگور ساختم ؟  بیاد گفته پسرم افتادم که روزی بمن گفت تو تنها  قهرمان ( هیرویی )منی ! آه پسرم چقدرمهربانی .

حال باو به " ناشناس "  میاندیشم شب وروز در این ویرانه های مجازی دارد خود کشی میکند تا خودش را بشناساند یا گناهکار است میل داد خودرا بیگناه نشان دهد ویا واقعا آنقدر ساده لوح است که همه چیز بر ایش مهم جلوه میکند .
از جاهلیت نشانه هایی در چهره اش میبنیم وگاهی مانند طفلی سرخورده در انتظار نوازش مادر میباشد سعی دارم کمتر وارد جدالها وگفتگوها های فضای مجازی شوم همه چیزرا  درآنجا خواهی یافت با زهم گروهی ودست جمعی باخودند خودیند !!!  باید خیلی  مهم باشی ویا کسی را بشناسی تا درب را به رویت باز کنند آنها از بی نیازی من واز سر فرازی  من بیخبرند واز مبارزه بی امان من با زندگی که تا الان ادامه دارد .
کسی چه میداند شاید من دراینجا دراین گوشه از تمامی عالم خوشبختر باشم خوشبختی هایم به زیر پاهایم ریخته تنها باید خم شوم وآنهارا بردارم .
از اینکه در سر زمینی هستم که بهداشت ان  قابل اطمینان وبه شهر وندانش همه گونه امکانی را میدهد ومرتب از حال من جویا میشوند ومواظبت ومراقبت آنها برایم پر ارزش است ازاینکه هنوز درمیان انها انسانهایی پیدا میشوند که انسانیت آنها اشک در چشمانم مینشاند خودرا خوشبخت احساس میکنم بنا براین احتیاجی به دیگران ندارم واحتیاجی به هوار هوار وهوچی گری هم ندارم  آهسته میروم وآهسته برمیخیزیم ومواظب هستم که خاری دردل کسی ننشیند .

من شب وروزمرا درگور نکردم از هر ثانیه ان بنحوی استفاده کردم  آنچه را مینوسم به رایگان دراخیار دیگران میگذارم ودیگران نصیب میبرند بد یا خوب ایملم را ندیده پاک میکنم وکامنتهایم همه بسته اند چر که از دیوشب بیم دارم  از بیابان گردان وحشی میترسم نه برای خود بلکه خانواده ای دارم که حکم شاخه های زندگیم میباشند .
هفته گذشته دومین نوه من  دبیرستارا تمام کرد ومیل دارد وارد دانشگاه.شود ناگهان نفهمیدم چگونه بزرگ شدندحال مردان وزنانی جوان اطرافم را گرفته اند برایم موزیک میفرستند به عکسهایم لبحند میزنند مرا دوست دارنددلتنگم میشوند با آنکه فاصله سنی باهم داریم یا.... هم نداریم هنوز جوانم !  میل جوانی دارم هنوز سینه ام میطپد ! درونش قلبی است لبریز از عشق . تو گویی در پشت این  کهنه پیرهن قلب دختر جوانی درطپش است خودرانهان میکند وحشت دارد ازاینکه فریاد بکشد .از طعنه ها میترسد  !پایان
----------
اندیشه های آتشین من 
 در خلوت  آن صبح  ابر آلود -
خواب مرا  آویختند دربیداری 
من د ر  فروغ لاجوری سحر گاهان 
 بر  طاق رنگینم  - عنکبوتی  ساده را دیدم 
که آسان بر ریسمانی آویزان بود !............." زنده نام  ابدی نادر نادرر پور "  
ثریا / اسپانیا /


جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۹۹

زهی رحمت دمی نعمت

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .
----------------------------------
رحمت  لایموت  چو آن پادشاه را 
دید آنچنان  کزو عمل  خیر غیر لایموت
جانش غریق رحمت  خود نمود  تا بود 
تاریخ این معامله رحمان لایموت .........

نخست پادشهی  همچو او ولایت بخش 
که جان خویش بپرورد ودرداو عیش بداد
نظیر خویش  بنگذاشتند  وگذشتند .....
خدای عز ووجل جمله را بیامرزد/........ حافظ  " دروصف شاه  شیخ ابو اسحق "

 ....واینک ما دوباره بر گشته ایم به همان زمانهای حملات مغول وبچقچیان تمام تاریخ ما غیز ار یک مد ت کوتهی  دوران ظلمت  وجنایت بود  وایا  خواهند توانست دراین دورانی که دنیا میرود تا  به هسته خویش نزدیک شود  سر رشته ای را بیابند وملتهارا نجات بخشند ؟

درحال حاضر اگر کسی نقل صادقانه ای هم بنماید اول باو تذکر میدهند  بعد اورا وادار میکنند که سری به گفته های قبلی اش بزند ودست آخر اورا میرانند ودکانش را میبنند  وچه کسی باور دارد که برای این چند خط  از چند محله باید گذشت ؟.
اینهمه بدبختی که بر سر ما آمد اگر دراینده کسی آنهارا بشنود خواهد گفت که افکار یک دیوانه است  که بادست خود خودکشی کرد .
دوران وحشتناکی را میگذرانیم  آقایان حساب سر انگشتی کرده اند که اگر دهه شستی ها از دنیا بروند  تعادل بر قرار میشود وانها وخانوداهایشان تا ابد درهمان جا  خوش نشسته اند به همراه  برادر بزرگشان چین سرخ ! که مرتب باو باج میدهند .

همه درگوشه وکنار زیر درختان چنار نشسته اند واز دور  مشغول مبارزه هستند ً با نوک انگشت که بر روی ماشینهای خودکار خود میکشند  مزدورانی که میل دارند به زورر وارد معرکه شوند وزیر دست للهه بزرگشان پررورش یافته اند  وما ؟     هنوز به دنبال قهرمان کهنسال خویش یعنی ازادی هستیم 
وتو ای راهزن عمامه دار میتوانی  مزدورانت را بسوی ما روانه کنی  اما بدان که ما ازنعش آنها پلی خواهیم ساخت تا از روی آن بگذیرم ودوباره به خانه خود برگردیم  خانه متعلق به ماست  وما نوکر ستاره سرخ نیستیم  ما فرزندان شمشیرو زاده شیریم .

آه اگر یک چرااگاه بود  همه بسوی ان میدویدند تا علفی بخورند متاسفانه چراگاه خشک شده واب روانی درجویبارها نیست تنها ائفجارها هستند که مارا میترسانند  دوهزار وپاانصد سال این ستاره درخشید خاموش شد دوباره روشن شد  ستاره های دروغینی روی آنرا گرفتند  چرا ما از اسارت خویش شرمسار نیستیم ؟ //

دشنمنان ما قلبهارا دریدند خون مارا سر کشیدند  تا شعله زندگی را درما خاموش سازند  اما هنوز دررگهای باریک ما خون جریان دارد  خون کافی  تا بتوانیم فریاد خودرا به اسمانها برسانیم .
امروز همه درهم شکسته / بیمار / وخسته .
ودرجایی خواندم که  آن دولت مخوف  قاچاقچیان وآدمکشان خودرا روانه بازارهای اروپا کرده بعنوان بیزنس یا چلو کبابی یا بقالی  واز اینسو آن قوم وقبیله مخوف انبارهای بزرگ  مواد غذایی ساخت چینی وعربستان وترکیه را د ربازار ها عرضه میکنند وبه درستی نمیدانی ایا ازانها بچشی یا نه چه بسا مسموم باشند .
هوای داغ تابستان  درکنار درختان زمزمه میکند  خیلی اهسته  دیر گاهی است که ما بهاررانرا ندیده ایم ناگهان از پاییز به تابستان رسیدیم آنهم در قلعه سنگباران ویا قرنطینه که بازهم خواهد آمد وباز هم باید فاصله هارا حفظ کرد !!! کدام فاصله را ؟ فاصله زندگی با مرگ را  دورنمای خونینی دربرابر چشمانم خود نمایی میکند  هیچ رویایی درسر ندارم هر چه هست اندوه است وبیچارگی .  وآن قهرمان ما که نامش آزادی است امروز در میان خون وبیماری دارد جان میدهد . پایان

صبا اگر گذری  افتدت  بکشور دوست 
بیار نفحه  ی از گیسوی  معطر دوست 

من گدا و تمنای وصل او  ؟ هیهات 
 مگر بخواب ببینم  خیال منظر دوست 
ثریا ایرانمنش . 26 ژوئن 2020 میلادی برابر با ششم تیرماه 1399 خورشیدی!  ا سپانیا .







پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۹

رومانی .

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد آ
قضای آسمانست  این و دگر گون نخواهد شد

رقیب ازارها  فرمود و جای آشتی نگذاشت 
مگر آه سحر خیزان  سوی گردون  نخواهد شد

بیشتر اشعارم را از رروی حافظ بر میدارم چرا که زمان ما کمتر از دوران پر خشم وهیاهوی وبدبختی آن زمان نیست . 
حافظی بود که بر زبان این دردهارا  جاری ساخت اما این زمان حتی درون خانه ات نیز درامان نیستی وحتی در دلت نیز آزاد نیستی که مهری یا خشمی را بپرورانی /

نوشتم  که دنیا امروز یک تیمارستان بزرگ است از بیمارستان گذشته  بیماران تبدیل به دیوانگان زنجیری شده اند که مهار کردنشان بسیار سخت است .

پرچم ما فرو افتاد  وملعونانی که نمیتوان نامی بر آنها نها د یا تنبل ویا ترسو  آنرا برنداشتند و خود به زیر پرچم دیگری خزیدند  تا ارامشی بیشتر ببیابند گرسنگانی که برای یک لقمه نان درهوا له له میزدند حال  بر اسب ابلق سوراند ومیتازند  ودر سایه های جهان برای خود  آسایشگاهی ساخته اند .

زمانی خیلی دور کتابی خوانده بودم درباره سر زمین رومانی وکوهای بلند کارپات ومردم زحمتکش وزنان ودختران زیبای آنجا وانسانهایی که به پرورش اسب  مشغول بودند  همیشه این حس را داشتم که انسانهایی که با اسب زندگی میکنند همه نجیب وشرافتمند هستند چرا که انسان اولیه اصالترا از اسب آموخت ویا دگرفت چکونه  راه برود وچگونه در برابر دشمن بایستد ! وهمیشه ارزو داشتم روی به انجا سفر کنم امروز این رومانی پس از جنگ حهانی دوم یک افغانستان دیکر شده  نه بیشتر وآن کوههای بلند که روزی پناهگاه اسبها ودختران باکره بود امروز تبدیل به پناهگاه دزدان وغارتگران وادمکشان شده است .

امروز ما زیر سایه پپیامبران کذاب ودورغین  در پیام ها ونیزنگها باید بایستیم  واین بود سر زمین موعود !
دروغی  وفریبی بزرگ  که تنها کتابها ونوشته ها آنهارا فاش میسازند  زندگی بی امید میلونها انسان که از تشنگی و گرسنگی یا میمیرند ویا هنوز زجر میکشند  دیگر  سهم هیچکس یکی نیست این دروغ بزرگی است  آنکه میتواند بکشد بیشتر میبرد  دیگر روشنایی نیست چراغی برای راهنمایی ما نیست  بر پنجره هر خانه یک پرده سیاه آویخته است   ونسلی میرود تا از نو زندگیرا بسازد بر سر دارها اویزان میشود  همه تلاش های  او بیهوده است  زندگی هیچ پاداشی باو نمیدهد  اما مرگ با نوازش خود  به ارامی جشمان اور ا میبندد  وبارریسمانی که بر گردن او حلقه زده روحش ر ا ازتن جدا میسازد ..
دیگر آستانه مقدسی نیست که بتوان  با پای برهنه  از آن بگذری .
 وخودرا تسکین دهی  شاید بتوان درکلبه ها ی فقرا وبیچارگان دمی نشست وتقدس را یافت  که آنها نیز کم کم جان میدهند  وهمه آنهاییکه بنوعی وبه درستی خودراد ر راه  انسانها فدا کرده اند  مردان کوخ نشین بودند  امروز مردان کاخ نشین لبریز ازنفرت وننگ و چیزی نصب دنیا نمیکنند  درهمه جای دنیا زمان به همین شکل میگذرد .
وآن بینوایان خوش قلبی که دل به دیگری میدهند وآن دیگری که باورمندانه درانتظا رفردای بهتری است !  : آه برویم فرزندان من  که روز افتخار فرا رسیده است  / دربرابر ما  جباریست  که پرچمی خونین  بر کشیده است ما آنرا فرو میاوریم وپیروز میشویم .... وما باور کرده بودیم این دروغ بزرگ را چرا که همه  آنها زیر همان پرچم خونیند.!
---------------------------------------!
خدارا محتسب مارا بفریاد  دف ونی بخش 
که ساز شرع  از این افسانه بی قانون نخواهد شد
پایان ثریا ایرانمنش . 25 ژوئن 2020 میلادی برابر با 5 تیرماه 1399 خورشیدی . اسپانیا 

چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۹

آبشا رصبر

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
--------------------------------
حلقه زدم شبی من در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست این ؟ گفتم من غلام دل

موج زد روی دل پر شده بود کوی دل 
کوره آفتاب  ومه  گشته کمینه جام دل 

نیست قلند رآن پسرکاو بتو گفت مختصر
جمله نظر بود  و نظر  درخمشی کلام دل ........>مولانا شمس تبریزی >

دراین دوران ارتجاع وسکون وبدبختی که کم وبیش دنیارا را گرفته است گاهی میل داری خودترا فریب دهی این فریب تا جایی پیش میرود که آنرا به حقیقت نزدیک میبنی .
هر   چه بوده وهست  تمام شده دیگر امیدی به یک دنیای بهتروارام نیست هر چه هست فریب است ونیرنگ و اطرافت را هو چیان  با هوار هوار گرفته اند بی هیچ آینده ای .

شاید بهتر باشد  بجای زندگی کردن دررویاهها  کمی به حقیقت بیاندیشیم  اما همه درخوابی عمیق فرو رفته ایم  وهیچکس میلی ندارد برای آینده نقشه تازه ای بکشد  ویا برای اینده زندگی کند مگر آن گرسنگانی که سالها دربیغوله ها میان خاکها وکرمها  گرسنه بودند وامروز بر خوان نعمت ملتی نشسته ومیبرند اما نمیخورند .مانند همان مرغ بوتیمار تشنه کنار آب میمیرند اما لب به آ ب دریا نمیرنند از ترس آنکه تمام شود .

زمانیک با شخصی روبرو میشوم ودر آیینه چهره او مینگرم  همه افکارم مغشوش میشود  " خوب این همان است که ما به دنبالش هستیم  اما ناگهان مانند تکه یخی درمیان مشتهای ما آب میشود وقطرات اب بما نشان میدهد که تنها یک تکه یخ بود که از زمانهای دور در گوشه ای بجای مانده بود .

دراین هنگام است که فریاد بر میدارم که پس چه زمانی دستهای مارا از زنجیر ها باز میکنید ؟ 
چرا مرد.م بندگی را تحمل میکنند ؟  چرا قیام نمیکنند ؟  آیا هنوزدر انتظار الطاف خداوندگارید ؟   زنجیر ها هرروز کلفت ترمیشوند کلفت ترمیشوند تا جایی که حتی احساس میکنی درون تختخوابت نیز پاهات را قفل کرده اند بسختی تکان میخوری.
اندیشه های من در پی جوانان تن پرور نمیروند  آنها همراه  انسانهای شریف راه میروند  اما آن انسانها نیز مانند من در گوشه ای درانتظارند . 
سالهاست ما سربازی را نمی بینیم هر چه هست پلیس است که امنیت هارا  !!! حفظ میکند  سر بازخانه ها سالهاست  که دیگر درشان بسته شده وصدای چمکه وپاهای پر قدرتی بگوش نمیرسد بنا براین همه درلباس شخصی با کراوت یا با یقه بسته تفنگی زیر بغل دارند که ناگهان بسویت شلیک میکنند آنهم زمانیکه دستشان درون کاسه توست ولقمه ای دردهانشان .

شبها مرتب خواب بیمارستانرا میبینم  .ویا دراه بیمارستانم تنها جایی که از آن وحشت دارم . چه وحشتناک است به آهستگی پژ مردن درون یک ملافه سفید / آنهم بدون اتکه ازادی  جهانرا ببینی تنها سر زمینها دراسارت  نیستند همه جهان اسیر است .

تنها جایی که مقدس است درب خانه ام میباشد که به اسانی از میان آن میگذرم  یک کلبه پاکیزه که درمیان ان ارواح پاکی زیسته ویا زندگی میکنند .

دراین خانه زنان ومردان بزرگی را بوجود آورده ام نجاتشان  داده ام  آنها نه کاخ میشناسند  ونه کاخ نشینانرا ومن در زیر این سقف کوتاه زانو میزنم  بیاد شما که روزهای بهتری را برایتان به ارمغان بیاورد. پایان 
ثریا ایرانمنش .24 زوئن 2020 میلادی برابر با 4تیرماه 1300 خورشیدی . اسپانیا .



سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۹

سخن مدعسان

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا 
--------------------------------

لطیفه ایست  نهانی که عشق ازآن خیزد 
که نام آن نه لب لعل وخط زنگاریست ......"حافظ" 
---------------------------------------------
این روزها در  لینکهای ویوتیوپها  برنامه یست که زیر نام ( اسرارستاه شناسی )  هر هفئه روزهای شنبه اتفاقات یکهفته  را پیش بینی میکند !  خوب اتفاقاتی که باید یبفتد اما من بیسواد ونادان نقش ستارگانرا دراین بازی نفهمیدم مثلا زحل بخانه عطارد میرود وزلزله میشود !!! حال این پیام اور جدید  پیش بینی کرده که جناب دانلد ترامپ در بازی ومسابقه ریاست جمهوری بازنده میشود وبجایش   معاون قبلی آن بابا مینشینداو هم وسط راه سکته میکند معاون او که یک زن است رییس جمهور میشود الیته همه آنها ازحزب مخالف یعنی جبهه دموکراتها هستند ! حتی مرگ بیچاره ترامپ راهم پیش بینی کرده است !!! عجب ستارگان دانایی هستند ؟!!!  اما هیچ خبز از تغییر نظام اهریمن در سر زمین مارا نمیدهند گاهی لولوخورخوره را برایمان میفرستند که بترسیم وبگوییم نه همینها خوبند ! واز همه بدتر ستاره من مار س است که ابدا ازجایش حرکت نمیکند  گویی مر ده ابدا دخالتی در هیچ یک از این اتفاقات  ندارد .
 خوب همان بهتر سر جایت بنشین وچس ناله کن ! بهتر  که وارد معرکه  بازار این اراذل بشوی تیشه بدهی اره بگیری همه سر وته یک کرباسند .
رو.زی روزگاری دراین پندار بودم که  خونی بحوش آمده ومردی بر میخیزد از همان افسانه های کودکی که برایمان میگفتند ویا درکتابها ی تاریخ میخواندیم  اما کو مرد ؟ مردان امروز زنان خرجشان رامیدهند وبزرگشان میکنند  مردی وجود ندارد همه مردان بزرگ از دنیا رفته اند مشتی  مرد آزمایشگاهی درون شیشه  مانند غول بیرون جسته وتو آنهارا /گنده میبینی نه ذره ای بیش نیستند  ذره های کمتر از خاک .
کتابهارا که باز میکنم ترجمه هارا میبنیم واشعاررا میخوانم دلم میگیرد کجایید شما  ؟ بجای شمع کافور امروز چراغ نفت که هیچ شمع مرده میسوزد.
امروزدیدم که  از گوئشه ایوان خانه من تا ساحل  آن سوی زمان غیر از کوره های آتش خبری نیست  چیزی هویدا نیست  تنها مرغ شب است که مینالد  وبر بام زندگی من اندیشه هایم  تنهایند .
دیدم که دراین دنیای بی باران وبی جنگل تنها آتش شعله میکشد  ودیگر گلهای سرخ اشتیاق من نخواهند شگفت بوی جنازه ها همه جارافرا گرفته است .
روزگاری برای شنیدن سخن رانی یک استاد  هفته ها دل شوره داشتیم وراههارا میپیودیم هنگامیکه بر میگشتیم لبریز از نشاط بودیم چیزها فرا گرفته بودیم گفته ها شنیده بودیم  .امروز پیر مردی دران سوی نشسته تنها کا رش پرده دری وفحاشی است دیگری درآن سوی خط کارش ایثار گفته هایی است که تنها لیاقت خودش را دارد وسومی میجوشد که آهای سر زمینیم رافروختند  نه چیزی نیست که من بتوانم یاد بگریم باید ازخودم مایه بگذارم پند بدهم آنهم باین اوباشی که معلوم نیست چگونه زاده شدند وچگونه بزرگ   شدند درکوچه پس کوچه ها دویدند تا بجایی دست بند کنند خودرا فروختند تا نانی بخورند وهنوز هم این داستان ادامه دارد درشهر کورها نشان دادن  رودخانه ودره وگلستان بییفایده است کور تنها اندرون خودش را میبیند  بخصوص اگر کوری ماد رزاد باشد .امروز دیگر از این گلبنانگ خروسان آوازی بر نخواهد خاست  وشب  دیگر آبستن یک بلور نخواهد بود بلکه هرچه هست تاریکی است . تاریکی . 
باغ قدیم ما خیلی دور است وچه بسا ویران شده است تنها به نشخوار میپردازیم . پایان 
ثریا ایرانمنش . 23 ژوئن 2020 میلادی برابر با سوم تیرماه 1399 خورشیدی . اسپانیا