دلنوشته روز شنبه 27 ژوئن 2020 میلادی برابر با 7 تیرماه 1399 خورشیدی
=============================================
بمن روح عیسای مریم عطا کن
که عمری دگر باره بخشم جهانرا ؟
نه خشمی به او دارم ونه جدالی ونه جنگی اما میگو.یم که : بس کن !
میل داشتم برایش بنویسم بس کن اما ...... ؟!
چه اصراری داری خودرا بشناسانی آنهم با این وضع رقت انگیز
بلاگم قفل شده مهم نیست من همچنان مینویسم وهمچنان میتازم برای آنکه روح خودرا نفروخته ام به هیچ چیز درجهان .
در فیس بوک داستانی از یک زن پیشخدمت یک رستوران وبزرگواری وبخشش اورا خواندم که گریستم دیدیم هنوز دردنیا انسانی باقی مانده دراین جنگل وحشتناک که از هر سو خطرهای گوناگون مارا تهدید میکنند وما با چه بهانه وچه زوری اصرار داریم همچنان این راه پر خطر را ادامه دهیم شاید هر کدام از ما سهی داریم ورسالتی داریم که باید آنرا به سزانجام برسانیم وشاید خیلی ها ازاین رسالت خویش بیخبر باشند چرا که روح خودرا فروخته اند .وچه ازاین خود فروشی بخود میبالند وافتخار میکنند .
بارها وبارها خسته تر برخاسته ام اما صدایی دردرونم فریاد میکشد به درشتی که هستند کسانی بتو وابسته واحتیاج بتو دارند وخوب ا
اگر چنین است چرا سالها خودرا زند بگور ساختم ؟ بیاد گفته پسرم افتادم که روزی بمن گفت تو تنها قهرمان ( هیرویی )منی ! آه پسرم چقدرمهربانی .
حال باو به " ناشناس " میاندیشم شب وروز در این ویرانه های مجازی دارد خود کشی میکند تا خودش را بشناساند یا گناهکار است میل داد خودرا بیگناه نشان دهد ویا واقعا آنقدر ساده لوح است که همه چیز بر ایش مهم جلوه میکند .
از جاهلیت نشانه هایی در چهره اش میبنیم وگاهی مانند طفلی سرخورده در انتظار نوازش مادر میباشد سعی دارم کمتر وارد جدالها وگفتگوها های فضای مجازی شوم همه چیزرا درآنجا خواهی یافت با زهم گروهی ودست جمعی باخودند خودیند !!! باید خیلی مهم باشی ویا کسی را بشناسی تا درب را به رویت باز کنند آنها از بی نیازی من واز سر فرازی من بیخبرند واز مبارزه بی امان من با زندگی که تا الان ادامه دارد .
کسی چه میداند شاید من دراینجا دراین گوشه از تمامی عالم خوشبختر باشم خوشبختی هایم به زیر پاهایم ریخته تنها باید خم شوم وآنهارا بردارم .
از اینکه در سر زمینی هستم که بهداشت ان قابل اطمینان وبه شهر وندانش همه گونه امکانی را میدهد ومرتب از حال من جویا میشوند ومواظبت ومراقبت آنها برایم پر ارزش است ازاینکه هنوز درمیان انها انسانهایی پیدا میشوند که انسانیت آنها اشک در چشمانم مینشاند خودرا خوشبخت احساس میکنم بنا براین احتیاجی به دیگران ندارم واحتیاجی به هوار هوار وهوچی گری هم ندارم آهسته میروم وآهسته برمیخیزیم ومواظب هستم که خاری دردل کسی ننشیند .
من شب وروزمرا درگور نکردم از هر ثانیه ان بنحوی استفاده کردم آنچه را مینوسم به رایگان دراخیار دیگران میگذارم ودیگران نصیب میبرند بد یا خوب ایملم را ندیده پاک میکنم وکامنتهایم همه بسته اند چر که از دیوشب بیم دارم از بیابان گردان وحشی میترسم نه برای خود بلکه خانواده ای دارم که حکم شاخه های زندگیم میباشند .
هفته گذشته دومین نوه من دبیرستارا تمام کرد ومیل دارد وارد دانشگاه.شود ناگهان نفهمیدم چگونه بزرگ شدندحال مردان وزنانی جوان اطرافم را گرفته اند برایم موزیک میفرستند به عکسهایم لبحند میزنند مرا دوست دارنددلتنگم میشوند با آنکه فاصله سنی باهم داریم یا.... هم نداریم هنوز جوانم ! میل جوانی دارم هنوز سینه ام میطپد ! درونش قلبی است لبریز از عشق . تو گویی در پشت این کهنه پیرهن قلب دختر جوانی درطپش است خودرانهان میکند وحشت دارد ازاینکه فریاد بکشد .از طعنه ها میترسد !پایان
----------
اندیشه های آتشین من
در خلوت آن صبح ابر آلود -
خواب مرا آویختند دربیداری
من د ر فروغ لاجوری سحر گاهان
بر طاق رنگینم - عنکبوتی ساده را دیدم
که آسان بر ریسمانی آویزان بود !............." زنده نام ابدی نادر نادرر پور "
ثریا / اسپانیا /