یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۹

رفیق شبانه

دلنوشته !
-------
از زمان پیدایش این دستگاههای نوین ورابطه من با دنیای خارج  سالها میگذرد  هیچگاه نیمه نگاهی هم به کسی نیانداختم سرم گرم گفتار خودم بود بد یا خوب آنهارا دوست داشتم " خود م" بودند  آدمهای زیادی را دیدم  بی آنکه بشناسم ویا باآنها درگفتگو باشم یا مراوده ای داشته باشم  حتی زمانیکه درمجلات خارج هم مینوشتم اربابانرا نه دیده  ونه میشناختم غیر ازیکی از آنها که بسیار ناقص العقل وبیمار بود  رابطه اش با داخلی ها خیلی خوب بود به هر گله ای سر میزد دراصل جزو حزب توده ها بود مثلا زندانی هم بود اما برادرش در این دوران صاحب پست ومقامی شده بود وبرای او در خارج نیز دم ودستگاای به راه انداخته از طریق مثلا پناهندگی مردم را سر کیسه میکرد رویهم رفته آدم کثیفی یود من دیگرهیچگاه  نوشته هایم را برای او پست نکردم ونفرستادم . سالها گذشتند نیمی از آنهایکه میشناختم به سرای باقی شتافتند بیخبر ویا باخبر قبلی !.

 با تو برخورد کردم تک نوشته هایترا دربعضی از جاها میخواندم وناگهان خودت قد علم کردی ! آه اورا میشناسم اورا از دیروز میشناسم اورا از قبل ازتولدم میشناسم چقدر اشناست ! شبیه کیست  شباهت به کسی ندارد اما خیلی اشناست  ! او کیست ؟ به دنبالت آمدم  تا جاییکه دیگر همه اوقات مرا گرفته بودی شب وروز به دنبال تو ونوشته ها وگفته هایت بودم  او چه همه شور وشوق و حرارت ....خوب برویم ببینم سر انجام این قهرمان به کجا میکشد  برایت ا پوششها دوختند  تحقیرت کردند این کار همه ما ایرانیان اریایی است تا کسی را نقش زمین نکنیم راحت نمی نششینم  از پیر وجوان شمشیرا هارا بر علیه تو از رو بستند اما من یک تنه سینه سپر کردم ودرمقابل همه ایستادم عده ای را نیز بخاطر تو ازدست دادم  خوب بدرک ...تو هستی  وراهی را  که مییروی درست است باید بتو کمک کرد هر چند به کمک من احتیاجی نداشتی وبا بزرگان گام بر میداشتی اما خوب منهم بنوبه خودم سعی  داشتم مثلا ترا محافظت کنم !!!و... یکروز ناگهان همه چیز فرو ریخت ! دیواری را  که ساخته بودم پی والوار درستی نداشت ناگهان تبدیل به مشتی گل ولای شد . 
خودمرا کنار کشیدم وآخر ین امید را نیز از دست دادم  باز برگشتم تا پا به به پای نو جوانان خودم گام بردارم  دیگر هیچگاه  نه بتو ونه به آن سر زمین نیاندیشیدم  حتی دیگر نگاهی هم به تصویرت که مرتب بالا وپایین میرفت نینداختم  دیگر برایم جسدی بیش نبودی  واز یک جسد انسان نمیتواند امید زندگی داشته باشد جسد بو میگیرد متعفن میشود باید زود اورا بخاک سپرد ومن ترا بخاک سپردم .
حال میبنیم سر از خاک در اورده ای با  مشتی " لمپن" میل ندارم این کلمه منحوس را بکار ببرم اما برایم بسیار تعجب نه شاخ درآوردم  ایا اینهایند دوستان تو وتو با اینها میخواستی با اهریمن بجنگی ؟  اوف ...... حال دیگر از هفتگی به روزانه رسیده بودی ومن هر روز  آن چهره پیر شده نحیف وخورد شده وشکست خورده را  میدیدم که درکنار آدمهای از نظر من عوضی نشسته وتیشه میدهد واره میگیرد .
میدانی ؟ دراینجا دلم برایت سوخت واین بدترین نوع یک احساس است  دلسوختن برای یک قهرمان برای خود منهم دردناک بود .
زندگیت را باختی  مفت ومسلم تاختی بی هیچ پشتوانه ای  پشتوانه های تو همه عوضی بودند ریا کار بودند دروغگو بودنددستشان درون کاسه  ومشتشان بر پیشانی تو  .
روزی برایت نوشتم اینهارا رها کن  بنویس تاریخ را بنویس شاید بجایی برسی اما چنند پله یکی را بالا رفتی وبا سر بر زمین افنادی حال مرتب باید جواب بدهی  ودروغهایت را ثابت کنی !.
من به اصل دولتها نیز اعتمادی ندارم چه برسد به نوتها ونوشته ها وگفتارهایشان  دررسانه ها .

دلم سوخت واین بدترین احساس است .
 من پا به پپای جوانان خودم راه میروم از انها دزس میگیرم با انها مجادله میکنم هیچگاه به پشت سرم نگاهی نیفکندم واز گذشته ها برای آنها چیزی نگفتم سکوت همیشه بهترین  گفتار است .
چندان خودم را درگیر سیاستهای اب دوغ خیاری امروزی نکردم دیگر برایم همه چیز به پایان رسیده بود تمدنی که داشت شکل میگرفت ناگهان با یک لگد فرو ریخت  حال دیگران چه تمدنی برای ما به ارمغان خواهند آورد ؟ آویزان کردن عکس کوروش وسیروس ودیگران بر در ودیورا وپیکر خود نشان تمدن فروریخته نیست بلکه یک نوع بیچارگی است .
امروز حتی متدین هم صلیبهارا از گردنشان باز کردند  دنیا رو به انحطاط میرود وسر زمین من بهترین نمونه این انحطاط بود یک ازمایش بود مانند همان بمبی که بر روی هیروشیما انداختند   دیگر تمدنی شکل نخواهد گرفت همه چیزمخلوط شده  زباله ها در اب گلاب خودرا  غسل داده اند سالها طول خوهند کشید تا .کسی بتواند اصل خویش را بیابد .
حال تو روی کدام ویرانه میخواهی اشیانه بسازی آنهم بااین مردان وزنانی که از دیدن ائنها تنها وحشت سر تا پای مرا فرا میگیرد . 
کجا شدی ؟  چگونه شد ؟ وچرا درراه حقیقت گام برنداشتی مگر چه عیبی داشت ؟. پایان 
ثریا / اسپانیا / 28ژوئن 2002 میلادی . 
" لب پرچین " !