سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۸

برای تو !

ثریا ایرانمنش . " لب پرچین " اسپانیا "
------------------------------------
سهراب سپهری  " از دفتر هشت کتاب  " اهل کاشانم " !

من صدای بلدرچین را میشناسم 
رنگهای  شکم هوبر هارا /  اثر پای بز کوهی را 
خوب میدانم  ریواس کجا میروید 
سار کی می آیید  .کبگ کی میخواند  باز کی میمیرد !
ماه درخواب  بیابان چیست 
مرگ در ساقه خواهش 
وتمشک لذت  زیر دندان هم آغوشی .
--------- سهراب سپهری 

من دیده ام  زندانهار ا  وهزارن  زندانی را انباشته از مرام انسانی -
من دیده ام 
 ملتی ستم کشیده را زیر یوغ اسارت بیدادگری  
من دیده ام 
سر بازان را که از گرسنگی  وتشنگی در  خشم وبیزاری  جان سپرده اند 
 من دیده ام 
ابلیسی را درجامه یک ارباب یم حاکم جبار 
 که قربانی میسازد 
 خدایش را  / ایمانش را  روانش را  
بخاطر  آنکه روح  شاه خو ش باوری را بیازارد 
 وبرای حفظ خود  فریب بدهد مردم را 
 من دیده ام 
قربانگاه را که آلوده گشته  بخون بیگناهی و.... 
من دیده ام  دستهای  خونینی را که  ژرف ترین  آبهای اقیانوسها 
 قادر به پاکیزه  کردن آنها نیستند 
و..... آیا سلطنت خداوند هم  در زوایای  این حاکمین  فرو افتاده است ؟! 
................
جوانی ( ولیعهد میشود )
مردکی  بد نام  کارش مسموم کردن  شعور جوانان است 
وحکم میراند 
شورا ( اپوزسیون)  غافل است وباطل  ونا پایدار 
دین وایمان   متزلزل 
خزانه تهی 
اعتقاد ملتی  در  معرض هتاکی 
خطر شورش آشکار 
وطن درآستانه فرو پاشی  
به امید یک ( تاج) !
 فرو مایگان  درانتظار  میراث
 وما  به تماشای نابودی وقربانی کردن ملتی ایستاده ایم .ثریا 
..............
ورق پاره هایی را که درون دفترها وکتابهایم یافته ام وروی آنها هر بار چیزی نوشته ام وامروز آنها را : پاکنویس: کردم .
پایان 
بعد از ظهر سه شنبه 3 مارس 2020 میلادی برابر با 14 اسفند 2678 شاهنشاهی / 

راز آفرینش

ثریا ایرانمنش "لب پرچین"اسپانیا !
----------------------------------
مردی که راز آفرینش را 
در تیشه خارا شکاف خود  نهان میدید
مردی که داود پیامبر را  پس از مرگ 
درمرمری بیجان  حیات جاودانی بخشید 
میگفت : ای یاران  !
تندیس ها درسنگها پنهانند .........  { کنایه به گفتار  تندیس ساز بزرگ  مایکل آ نجلو " نادر نادر پور .
----------

آنها  که تصویر شیطان را درماه دیدند 
هر گز گمان نمیبردند که امروز 
ما چگونه عکس رخ یاررا درپیاله گم کرده ایم 
دراین شبهای وحشت وشگفت 
من تنها عکس ترا دررویا میبینم 
ودر رویاهایم به سفر ادامه میدهم 
تا ... به تو برسم 

 من همان صدای  شاعر عاشقم 
 که تصویر عشق را در خیال 
میسازد 
من هرشب درکنار بستر تو غنوده ام 

زمانی که تیر تیغ شب مرا درخود میگیرد
دستهایم بسوی تو  درازمیشوند 
وپنهانی ترا زیر لب میخوانم 
مرا درآغوشت بفشار ای عشق !

لبان تشنه ام  به دنبال  دهان بیخبر تو 
میگردد
 ولبان ترا جستجو میکند 
به صدای هر گامی بخیال تو 
از جای برمیخیزم 

آه ای  سفر کرده به دیار دوردست
 کجا ترا خواهم یافت 
 دراین شبهای ظلمانی وتاریک 
که از هر سو 
 فرشته مرگ سر میکشد 

اکنون دراین خیال شگفت انگیزم 
که انهدام جهان از کدام سو شکل میگیرد
ومن در آبگینه زلالم هنوز 
چشم به راه تو مانده ام 
آه... ای عزیز دور !

امروز از بخت بد من 
در شب نسیان سالخوردگی 
دل به یک بهار سپرده ام که 
از یاد دلخراش کودکیم 
جوانه میگیرد 
پایان 
ثریا ایرانمنش / 3 مارس 2020  میلادی برابر با 14 اسفند مناه 2578 شاهنشاهی / اسپانیا .





-



دوشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۸

خط آخر

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 
--------------------------------
همتم  بدرقه راه کن ای طایر قدس
 که دراز است ره ومن نوسفرم 
-----------------------------
شب گذشته باز با برنامه ای جدید روی صفحه ام هویدا شد  اما بی فایده است  بقول معروق دیگر حنای هیج یک ا زاین اپوزسیونهای صادراتی رنگی ندارد همه در گارگاه  کپیه برداری سازمان جمهوری اسلامی  طراحی وساخته وپرداخته میشوند ودوباره همان آواز تکراری وصفحه خط خورده  یار دبستانی را  بگوش ما میرسانند  امروز در توییترم نام اشخاصی ر ا دیدم که مورد حمله ایرانیان واقعی قرار گرفته اند که منهم همین عقیده را دارم  اینها همه سازمان یافته ساختگی حتی آن خیزش وفروکش کردن دانشجویان نیز ساختگی بود آنها دانشجویان  دانشگاه ( وحدت) اسلامی هستند  فرزندان همان اوباشان قدیم وباج گیران که امروز سردار وسر لشگر وذوالفقار شده اند . زهی خیال باطل وما چشم به دست بیگانگاه دوخته ایم که مارا نجات دهند برایمان ( کورونا) هدیه آوردند به همراه کیک سبز !!!!
نمیدانم چرا بیاد آن سازمان مخوف ( خانقاه ) وراه سیرو سلوک آن افتادم هر گاه بیاد آن روزها میافتم گویی بیاد یک زندان با شکنجه وطناب دار روبرو بوده وحال فرار کرده ام  بیشتر از تمام عمرم من درطی این چند سال از این مرکز درد وشکنجه وحقارت دیدم  البته دوستانی !!!!هم دراین شهرک بودند که خبر چین دائم  ومعرکه بیار  آن دولت بودند  نه هیچکدام نتوانستند روحیه مرا بشناسند من پاکیزه تر ازآن بودم که بتوانم دامن آلوده این خود فروشان ودوره گردان شوم .
سالک یعنی رهرو  ورونده  در روش های فکری  وعقیدتی  بیشتر بکارمیرود واین روش بیشتر در طریقه دراویش رخنه کرده است .در گدشته زمانی که خیلی کودک بودم  نوشته هایی  بر سر در خانقاه  شاه نعمت الله  ولی در کرمان نوشته بود که .......
پدرم برایم آنهارا میخواند :
هرکس به این سرا وارد شد نه نامش را بپرسید ونه مقصدش را ونه ایمانش را  باو غذا بدهید جا بدهید وتا سه روز اورا درپناه خود نگاه  دارید  بعد از سه روز اگر جایی  را نداشت ویا شغلی  اورا بکار بگیرید (اما نه کار گل !!! ) این را ازخودم نوشتم که درخانقاه جدیدالتاسیس اسلامی  همهرا بکار گل واداشته بودند قصری بزرگ در شهر کنت خریداری شده بود که آنرا باز سازی کردند تا ( پیر  طریقت )با جلال وشکوه مانند یک شاه درآنجا ساکن شود وبقیه خانه های دست چندم درشهر های مختلف که خریداری میشد واهل خانقاه مشغول تعمیر وتمیزکردن آنها میشدند تا یک نوجوان دیگری را بر مصدر کار سوار کنند دفتر اصلی آن زیر نظر دولت فخیمه درانگلستان مشغول بکار بود وهمه ثروت خودرا تقدیم این دفتر مینودند تا درسلک همراهان پیر درایند واگر مالی ومنالی نداشتند وانگشتری آنها لعل ویاقوت وطلا نبود  توالت هارا تمیز میکردندویا آشپزخانه را اداره مینمودند حق نشستن درکنار بزرگانرا نداشتند! 
 ابدا این کارها ربطی به ان نوشته ای که من درکودکی  ملکه ذهنم شده بود - نداشت . زنی فقیر که سر چهارراه سیگارمیفروخت هرشب بایک کارتن سیگار یاهو کنان وارد میشد ومردی که تاجر برنج بود هر شب با یک تکه فرش ویا چند گونی برنج یاهو کنان وارد میشد با اتومبیل بی ام دبلیو !!! خوب ! درویش بود!  پچ پچ میان زنان درگرفت  ما جدا افتادیم  مافقرا از همه بیگانه شدیم ومردان غنی وارد گود اصلی ومهره های اصلی .ویک صبح زود بیمار وخسته با روحی شکسته ودردمند با اتوبوس خودم را بخانه رساندم ویک هفته درتب سوختم وسپس نامه بلند بالایی برای پیر طریقت واربا ب بزرگ نوشتم که  این راه ورسم درویشی وسیر وسلوک نیست این یکنوع تجارت است در یک فاحشه خانه مذهبی !ولوکس  جوانهارا استخدام میکنید از آنها اژدها میسازید ونامشرا میگذارید سیرو سلوک !!!!
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست 
 از دروغ  سیه روی گشت صبح نخست
=== 
احرام چه بستیم که آن قبیله نه اینجاست 
در سعی چه کوشیم که  از مروه صفا رفت 
===
نفاق وزرق نبخشدصفای دل حافظ 
طریق رندی وعشق انتخاب خواهم کرد 
===د  رباره قلندران راستین واین  قلندران ساختگی سخن بسیار است ومجال کم اینها هم حکم همان دانشجویان وحدت را دارند که از کار گاه های  چینی وایرانی بیرون آمده اند کپیه برابر اصل .

دگر ز منزل جانان سفر مکن  حافظ 
که صبر معنوی وکنج خانقاهت بس 

حال تنها مونس شبهای دراز بی عبادت من همان کتاب جادویی ابیات حافظ است که هرکلام آن را باید در یک جواهر گرانبها پیچید ودر ذهن نگاه داشت .
حال ما درخط آخر ایستاده ایم وبقول آن پیر  خردمند که روانش شاد درساعت 25 زمان هستیم  عده ای درویش مسلک عده ای بیمار روانی عده ای حکم سکه های بدلی  واسکناسهای قلابی گرین کارتی ! مشغول موعظه وسرگرم کردن مردم میباشند و ما از تاریخ وهویت خود به دور افتاده ایم .

روز گذشته دخترکم عکسی از یک کلیسا را بمن نشان داد که از زمان مارکو پولوی جهان گرد بجای مانده وهنوز چند _( مانک)در انجا بسیک وسیاق همان زمان زندگی میکنند مارکو پولو دراین چرچ واین دیر چهار شب خوابید تا از طریق همین راهبان با ملکه ایزابل آشنا شد وبا کمک او رو بسوی سر زمینهای ناشناخته گذاشت  . ملتی که تاریخ خودرا نگاه دارد همیشه زنده است وما در شروع انقلاب  اولین کارمان ویرانی  آرامگاه بنیان گذار ایران نوین رضا شاه کبیر بود . نه هیچگاه ما  انسان نخواهیم شد شاید آدمی بشویم  برسر سفره  با کارد وچنگال غذا بخورییم اما انسان ؟ هیچگاه ! ث 
حدیث عشق که از حرف وصوت مستغنی است 
به ناله دف ونی درخروش  ودر ولوله بود 
پایان 
" اشعار متن  : از خواجه شمس الدین حافظ شیرازی "
ثریا ایرانمنش / 3 مارس 2020 میلادی برابر با 12 اسفند 2578 شاهنشاهی !



یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۸

راز بقای انسان

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
نمیدانم درکجا خواندم آدم بودن اسان است اما انسان بودن بسیار سخت واین امر برمن ثابت شده است . 
من شاهد خاموش شدن افتاب بوده ام  وگویی که روزی چند بار مرده ودوباره زند ه شدم  وزیرکانه به آدمها لبخند زده ام  هر بار طلوعی تازه یافته ام  حتی درعین سخت ترین ودرناکترین دوران زندگیم که میلی به باز گو کردن آنها ندارم آنهارا  برای خودم بعنوان یک افتخار نگاه داشته ام .

آدمهارا میبینم که سایه بر سرم میاندازند اما سایه شان سرد وبرودت خیز است  من بر استانه خویش ایستاد ه ام  وتک تک آدمهارا مغلوب کرده ام  از هیچ چیز نترسیدم مانند یک اره فولادین  بریدم وجلو رفتم  چه بسا شبها درخلوت خود درتنهایی گریستم اما فردا همه چهره مرا شادابتر از روز قبل میدیدند چرا که همان گریه مرا شستشو میداد وآلودگیهارا از دلم میسترد .
من یکبار فریب خوردم وبرای این فریب هیچگاه خودرا نخواهم بخشید آنهم زمانی بود که عاشق شدم سخت هم عاشق بودم واین دردرا نیز هرگز فراموش نخواهم کرد . 
هیچگاه دیگر در ذهنم به دنبال کسی ندویدم  ونخواستم  خود دو نیمه بودم  واین دونیمه هر روز قوی تر میشد  گاهی در کوچه های خاطره ها گام بر میداشتم ناگهان گویی  تعداد بیشماری پشه بمن هجوم آورده اند آنهارا با دست میراندم وسپس به گلهای روییده وجوان مینگریستم .
امروز یکی از آن گلهای صاحب اعتباری است ومن درسایه او زندگی میکنم ودیگران دستهایشان برای یاری رساندن  بسویم   دراز است  آنهارا لمس میکنم میبوسم اما نمیگذارم مرا درمیان پنجه هایشان خفه کنند از بعضی دستورات آنها سر پیچی میکنم .

از سطر نخست سرنوشت من تنها بینوایی بود  پدر را گم کردم مادر درمیان ایل وتبارش فخر میفروخت من یک تخمه  ویا یا هسته از یک میوه نارس بودم در دامن زن دیگری  که عنوان دایه را داشت  بزرگ شدم .
رنجهای او مرا فولاد ابدیده کرد .
هنوز گاهی از شبها بیاد چشمان روشن او میافتم واز روحش کمک میگیرم میدانم که همه جا سایه وار مرا دنبال میکند   او درهمه جا هست  با خنده مهربانش  از آسمان وزمین برایم افسانه ها میگفت واز رنجهایی که کشیده بود .
او نیز اهل یک قبیله بود  سه فرزند دیگر داشت من بایکی از آنها همشیره شدم یک دختر زیبا با پوست سپید وجشمان روشن . ما باهم  در رودخانه بر خلاف اب شنا میکردیم واز تپه ها وهامون بالا میرفتیم دشت سر سبز بزرگ  زیر پایمان بود وما خودرا ملکه آن دشت مینامیدیم  مردان ایل همه  باتفنگ واسب  میتاختند  وآواز زنان که اندوه بیکران آنهارا بیان میداشت لالایی هایشان غم انگیز بود .
دایه من هیچگاه تن به کوچ نداد ودرکنارم ماند واین ما بودیم که کوچ کردیم به دشتی بزرگ  وبی اب خشک خالی از هر سبزه  کویری بی انتها آسمان روی سرمان آنقدر نزدیک بود که بادست میشد ستاره هارا چید نگاه من به پشت سرم بود ودرانتظار دایه  آیا خواهد آمد ؟ نه !  
امروزز دراین شهر  واین سر زمینی  که من هستم همه میخندند غیر ازمن همه میرقصند غیر ازمن همه آواز میخوانند غیر ازمن  تنها به زخمهای بد فرجامم میاندیشم  وتنهایک گوش شنوا دارم  دولب من کمتر باز میشوند  از بیم گفتار نا هنجار آنچه که مرا ازار میدهد  مینویسم در دفترهای  گوناگون .

وتو ! ای گمشده رویاهای من  این احساس پنهانرا بتو نخواهم گفت  چرا که زبانم قاصر است   تنها از روزن چشمانم بتو مینگرم  واز خود میپرسم ایا تو هم راهی بسوی اسمان یافتی ویا ؟؟؟؟ پایان 
ثریا ایرانمنش  اول مارس 2020 برابر با 11 اسفند 2578 شاهنشاهی . اسپانیا 


شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۸

دلنوشته ×

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
من خود تاریخ هستم  آنرا لمس کرده ام ودیده ام گاهی آنهارادرقالب داستان میاورم .
امروزز زیر دوش  بیاد _تو_  بودم درواقع هرشب بیاد تو هستم ویک آه ویک لعنت ابدی نثار روحت میکنم × میپرسی چرا ؟  برای آنکه گمان برده بودم  میتوانم بتو تکیه کنم زیادی خسته بودم عاشق تو بودم واین عشق را به قیمت گرانی خریدم اما نمیدانستم تو تنها یک بادکنک تو خالی هستی وهر روز بادت بیشتر میشود وزیر سایه ( برادر بزرگ)  ودرد زنجیر ها ی او درکودکی  وشاید انحرافات ازتو یک موجود بدبخت ترسو  ساخته که قدرت کاذب خودرا در یک بطر ویسکی میافتی  وسپس آخرین حرکت تو معشوقه گرفتن تو  آنهم یک فاحشه رسمی وخواننده کاباره ها  تریاکی به همراه  خواهرش هردو یکی با پیوند زناشویی با خانواده شما  وپس مانده های قاجاریه ودیگری همچنان درپی تو وجیب تو وشبها ترا تا  صبح درخانه خود نگاه میداشت  برایت تریاک عالی تهیه میکرد وبرایت میخواند ( تو به میخانه مرو عزیز من .... ) در میهمانیهای اداری تو آن سکرترت را که همسان یک تانگر نفتی بود باخود میبردی و به همه میگفتی همسر من اهل هیج میهمانی نیست وتنها بچه هایش را نگاه میدارد !!!! تو مرا نشاخته بودی یک دختر ایل  یک دختر سنگلاخها و آبشارها ودرختان تنومند   آیا  آن مشتی را که نثار صورت تو کردم ویک چشم ترا نابود کرد بیاد داری ؟ ....
هرروز  گنده تر میشدی وهرروز معشوقت با به تختخواب رفتن دیگران مالیاتهای  ترا کم میکرد ودست آخر  آخرین معشوق تو یک دختر 21 سالله بود که محرم تو بود !!!! بماند.
امروز  سخت احساس پشیمانی کردم .
همه  حواس تو دریک جا خلاصه میشد  پول وسکس  تو اصالتی نداشتی  اصالت تو مانند یک درخت حشکیده بود که برتنش نمد پیچیده بودند  همین . 
اصالت تو در باج دادن به یک آخوند درقم بود  واینکه دربازار پدرت را حاج اقا بنامند !  نه بیشتر وروزهای آخر که دیگر از ثروت انباشته شده بودی  فحاشی  را به شاه کشور شروع کردی اینجا دیگر ساکت نماندم  ومشتی دیگر حواله دهانت کردم وبا چند چمدان  راهی دیار غربت شدم که هنوز ادامه دارد .اما تو ؟! در بدترین شرایط مالی جان دادی  جنازه اترا بافروش سکه هایت که چشمانت به دنبالش بود وفرشی که مرتب آنرا باین وان نشان میدادی تا مشتری بیابی  از زمین بلند کردم ودرون یک دیوارجای دادم وفرش را بصورت یک سنگ بر رویت نهادم نامت را باد وباران  از روی سنگ پاک کرد  فامیل تو دیگر روی بچه ها نیست آنها با فامیل من زندگی کرده و میکنند  ازتو حتی یادی هم نیست یادگاری هم  نیست تنها یک دفترچه آنهم برای آنکه درآینده شاید نوه هایت میل داشته باشند ریشه خودرا بیابند وترا درحال رقص یا میخواری تماشا میکنند.
 خیلی سعی کردی که مرا بشکنی خیلی بدنامی برایم نوشتی وگفتی اما روزگار ترا بدنام کرد نه مرا ! 
تو هیچگاه مرا نشاخته بودی دختر ایل دختر کوهستان با روحی آزاد وسرکش که حتی به فلک نیز اجازه نمیدهد اورا خم کند یا بشکند . امروز خیلی دلم گرفته بود ودلم برای آن عشقی میسوخت که نثار تو کردم تو ریا کار / دروغگو ونماد همین فرهنگ منحط امروز که داریم میبینم .
مادرم برای اولین بار که ترا دید بمن گفت " 
او درونش خالیست تنها لباسها اورا نگاه داشته اند من آن روز نفهمیدم اما امروز فهمیدم آنهم برای آنکه به هنگام ساختن آن خانه لعنتی جلوی همه فریاد کشیدی ؟ برایت حمام را دراطاق خوابت بنا کردم وحمام دیگری برا ی خودما ن درزیر زمین !!!! همه چشمها به روی من خیره شد  !!!! وفریاد کشیدی همه خانه را سیم کشی کردم ومیکروفون گذاشته ام تا هرکجا که میروی صدای موسیقی را بشنوی اما دروغ بود تنها چند پلاک روی دیوار خودنمایی میکرد !!!! تو دروغگوی بزرگی بودی وریاکار ومانند اجداد دهاتی ات ....دزد. چیزهای زیاد از تو دارم پرونده ات  قطور است  سنگین است اما همهرا  پنهان کرده ام  نمیدانم چرا ؟! .
 دیگر زیاده عر ضی نیست . 
ثریا / همسر سابقت 
قابل توجه بازماندگان  ونوچه های فامیلت که پس از سی سال بمن تلفن میکنند  وسراغ ثروت ترا میگیرند بی پول شده اند یادشان افتاده که دایی یا عموی ثروتمندی دریکی از کشورهای اروپایی دارند !!! زهی خیال باطل .  ./ث

آندالوسیا

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " .
اسپانیا !
-----------------------

روز گذشته چهلمین سال جدایی  ایالت آندالوسیا ویا بقول دیگران آنلوز از اسپانیا بود  برای خودش یک ایالت بزرگ شده اما تنها برای  از ما بهتران  داد وستدها و غیره خوشبختانه ما  درکنار گود نشسته ایم وتنها تماشاچی هستیم .
به دنبال کتاب اشعار  - گارسیا  لورکا میگشتم تا شعری را که برای آندالوسیا سروده بود بنویسم اما متاسفانه آنقدر کتابهایم رویهم فشرده اند  که نتوانستم آنرا بیابم  بهر روی او هم یکی از کشته شدگان زمان دیکتاتوری بود که درگورهای دسته جمعی  جسدش گم شد اما یاد ش هنوز دردل مردمان این سر زمین زنده است .
 ومن  خاموش تر از همیشه به این صحنه پرهیجان واین جشنها نگاه کردم . نه گریه نکردم   اندیشه های من بجای دیگری میرفت  لزومی نداشت با گریه اندیشه هارا بپرورانم  کتابی را ورق زدم بجای خود گذاشتم بافتی را برداشتم بجای خود گذاشتم  دوباره به سطر اول خیال خود هجوم برد م که هیچگاه از من جدا نخواهد شد .
در سطر او.ل کتابم در سر زمینی بودم  که کشور شاهان  عالمگیر  وامروز ویرانه تاریخ است  افسوس خوردم  که چرا معجزه ای رخ نمیدهد وچرا  کسی نیست تا آنجارا آباد سازد تنها به ویرانی  میپردازند  ودر روی تابلتم عکس یک گوریل را دیدم با شال سبز داشت یک ضریح را میلیسید !!!دیدم با این حماعت نمیشود سر زمین ملی را ساخت ! 
باید بنوعی ماهم ملاهای مذهبی را به کنجی برانیم ومردمانی خردمندرا برجای  آنها بنشانیم مشتی فسیل ماقبل تاریخ همه درحال چرت زدن  افیونی ومعتاد در رویاها ملتی را به اسارت گرفته اند   جوانانی را که اکسیر ومعادن ساختار سرزمینمان  میباشند به قعر گورها میفرستند وچه بسا امروز هم عده ایرا بعنوان همین بیماری مرموز به دست گورها ندهند تا خیالشان راحت شود .
اینجا دراین شهر غروبها رنگ دیگری دارند رنگ شادی وبی غمی و صبگاهان  با مرطوب کردن خیابانها که این روزها مواد ضد عفونی نیز به آن افزوده میشود طراوت دیگری دارد  دیوار روبروی من یک تاتر بزرگ است  که تا سر حد دید من کشیده میشود  با همسایگان کاری ندارم همه دوستانم همان باغچه کوچک است که در آخرین طبقه آنرا به گل نشانده ام  .
اینجا هیچکس مانند من نیست  هیچکس احساس غربتی نمیکند  چرا که درفهم خود اوقات خوشی دارند با مستیها وبی غیرتی ها.
چه بسا شبها صدای زاری  از جایی بلند میشود  در وهم یک چراغ  خاموش  وصدای دل سر گردانی  که با پای هر رهگذری گوش به در میچسپاند  وبا دور شدن قدمها دوباره  درکوچه های خاطره ها سرگردان میشود .
نه . بقول معروف اینجا چراغ یقینی نیست  تنها برج بلند کلیسا با زنگهای مسین  ترا به دعا دعوت میکنند .
آندالوسیا برای ما سرگردانان بی خانه بهشت نیست اما برای توریستهای  فسیل اروپایی یک بهشت موعود است { بهشت مافیا }!همه چیز هست از شراب سرخ در خمره ها تا گوشت های دودی ونانهای یخ زده ومیوهای فریزیری وارداتی  خودشان کمتر صادرات دارند تنها باغهای زیتون است و انگورها پلاسیده .........وبیکاری  !!!.
پایان 
ثریا / 29 فوریه 2020 برابر با 10 اسفند 2578 شاهنشاهی .اسپانیا .