یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۸

راز بقای انسان

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
نمیدانم درکجا خواندم آدم بودن اسان است اما انسان بودن بسیار سخت واین امر برمن ثابت شده است . 
من شاهد خاموش شدن افتاب بوده ام  وگویی که روزی چند بار مرده ودوباره زند ه شدم  وزیرکانه به آدمها لبخند زده ام  هر بار طلوعی تازه یافته ام  حتی درعین سخت ترین ودرناکترین دوران زندگیم که میلی به باز گو کردن آنها ندارم آنهارا  برای خودم بعنوان یک افتخار نگاه داشته ام .

آدمهارا میبینم که سایه بر سرم میاندازند اما سایه شان سرد وبرودت خیز است  من بر استانه خویش ایستاد ه ام  وتک تک آدمهارا مغلوب کرده ام  از هیچ چیز نترسیدم مانند یک اره فولادین  بریدم وجلو رفتم  چه بسا شبها درخلوت خود درتنهایی گریستم اما فردا همه چهره مرا شادابتر از روز قبل میدیدند چرا که همان گریه مرا شستشو میداد وآلودگیهارا از دلم میسترد .
من یکبار فریب خوردم وبرای این فریب هیچگاه خودرا نخواهم بخشید آنهم زمانی بود که عاشق شدم سخت هم عاشق بودم واین دردرا نیز هرگز فراموش نخواهم کرد . 
هیچگاه دیگر در ذهنم به دنبال کسی ندویدم  ونخواستم  خود دو نیمه بودم  واین دونیمه هر روز قوی تر میشد  گاهی در کوچه های خاطره ها گام بر میداشتم ناگهان گویی  تعداد بیشماری پشه بمن هجوم آورده اند آنهارا با دست میراندم وسپس به گلهای روییده وجوان مینگریستم .
امروز یکی از آن گلهای صاحب اعتباری است ومن درسایه او زندگی میکنم ودیگران دستهایشان برای یاری رساندن  بسویم   دراز است  آنهارا لمس میکنم میبوسم اما نمیگذارم مرا درمیان پنجه هایشان خفه کنند از بعضی دستورات آنها سر پیچی میکنم .

از سطر نخست سرنوشت من تنها بینوایی بود  پدر را گم کردم مادر درمیان ایل وتبارش فخر میفروخت من یک تخمه  ویا یا هسته از یک میوه نارس بودم در دامن زن دیگری  که عنوان دایه را داشت  بزرگ شدم .
رنجهای او مرا فولاد ابدیده کرد .
هنوز گاهی از شبها بیاد چشمان روشن او میافتم واز روحش کمک میگیرم میدانم که همه جا سایه وار مرا دنبال میکند   او درهمه جا هست  با خنده مهربانش  از آسمان وزمین برایم افسانه ها میگفت واز رنجهایی که کشیده بود .
او نیز اهل یک قبیله بود  سه فرزند دیگر داشت من بایکی از آنها همشیره شدم یک دختر زیبا با پوست سپید وجشمان روشن . ما باهم  در رودخانه بر خلاف اب شنا میکردیم واز تپه ها وهامون بالا میرفتیم دشت سر سبز بزرگ  زیر پایمان بود وما خودرا ملکه آن دشت مینامیدیم  مردان ایل همه  باتفنگ واسب  میتاختند  وآواز زنان که اندوه بیکران آنهارا بیان میداشت لالایی هایشان غم انگیز بود .
دایه من هیچگاه تن به کوچ نداد ودرکنارم ماند واین ما بودیم که کوچ کردیم به دشتی بزرگ  وبی اب خشک خالی از هر سبزه  کویری بی انتها آسمان روی سرمان آنقدر نزدیک بود که بادست میشد ستاره هارا چید نگاه من به پشت سرم بود ودرانتظار دایه  آیا خواهد آمد ؟ نه !  
امروزز دراین شهر  واین سر زمینی  که من هستم همه میخندند غیر ازمن همه میرقصند غیر ازمن همه آواز میخوانند غیر ازمن  تنها به زخمهای بد فرجامم میاندیشم  وتنهایک گوش شنوا دارم  دولب من کمتر باز میشوند  از بیم گفتار نا هنجار آنچه که مرا ازار میدهد  مینویسم در دفترهای  گوناگون .

وتو ! ای گمشده رویاهای من  این احساس پنهانرا بتو نخواهم گفت  چرا که زبانم قاصر است   تنها از روزن چشمانم بتو مینگرم  واز خود میپرسم ایا تو هم راهی بسوی اسمان یافتی ویا ؟؟؟؟ پایان 
ثریا ایرانمنش  اول مارس 2020 برابر با 11 اسفند 2578 شاهنشاهی . اسپانیا