چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۸

غدم ما !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "!
اسپانیا .
--------------------------
آن شب که نسیم پیش گلها بوده است 
 از یک یکشان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی  وکجا بوده ست 
دامان تو هم به شبنمی آلوده است ........" شادروان باستانی پاریزی "

آن شب  که بلندی  اندامت در چهار چوب درگاه  بیداد میکرد  دراین پندار بودم که دربهای آسمان باز است و خورشید  طلوع کرده است .
آن شمع بلند قامت تو تنها یک چوب نازکی بود که بر آن لباسی آویخته بود  خالی از هر احساسی وجنبشی  ومن از خجلت برهنگی خویش در برابر تو  مرگ را آرزو کردم .

من در کنارتو از تاریکی روح تو درعذاب بودم وسرم رادرمیان پرهای  بالشی میبردم  که دیگر از آن من نبود وفریاد میکشیدم .
وبر آن سینه استخوانی  میخندیدم.

من از آتش خشم ووحشت چشمانت  آهنگ تند  ریا را میشنیدم  وروح تابناکم  به همراه ضر بان قلبم مرا بسوی دشتهای ویران میبرد .
من در آنشب تاریک وسیاه زمستانی  آرزوی گرمای وجود ترا داشتم درحالیکه میان برفهای یخ بسته  بودم ودستهای استخوانی وبیرمق تو در میان زمین وهوا معلق مانده بودند .
زمانیکه صبح پنجه به د ر کوبید 
بر خویش لرزیدم  ودانستم که این رویا تعبیری دیگر دارد .
ودانستم از این پس ویرانه ای خواهم شد بدون تابش  نور وافتاب  وتو همان ابر تاریکی بودی که بارشت بر دیگران بود وسیاهی وتیره گی ات برمن سایه میانداخت .

امروز ویرانه ای بیگانه ام که از تابش  نور وافتاب به دورم  واز گلهای خوشبو وآشنا نیز دور  هیچگاه درآن زمان این پیش بینی را نداشتم که از میان دستهای بدون خون وبیمار تو  باید فرار کنم بسوی دشتهای ناشناخته ومردمی بیگانه .

حال بیداری وحشتناکی گریبانم را گرفته است  دیگرخواب را فراموش کردم  ودرمیان رویاها سیر  میکنم میان نیمه خواب ونیمه بیداری به دنبال کسی هستم که وجود ندارد .
و.... این بار به بیغوله ای آمدم بدون سقف وبدون دیوار .
میلان سیلابها  وویرانیها  وگریه های مستانه ای که دوباره مرا درخواب فرو برد .

باید میخوابیدم وآنچه را که حقیقت داشت از خودم ودیگران پنهان میداشتم  من پنداشتم که تو در زیر یک فانوس کهن زاذه شدی  اما درمیان جمع خلوت نشینان  آوازه ات پیچیده بود  وتو گوشواری فیروزه مانند  بر گوش دیگران بودی  !

اسرار هویدا شد ومن خاموش ماندم 
صدا در افاق پیچید  ومن از شرم سر به زیر  دشت پهناور  زمان بردم  وبامید سحر نشستم  وبه سرود مستانه تو گوش فرا دادم  چنان بی معنا وتهی از هر فصاحتی بود  .
و..... مرغان خبر چین پیام دادند که این انگشتانه طلایی سوراخ است.ث

شمه ای از داستان  عشق شور انگیز است 
این حکایتها  که از فرها دوشیرین کرده اند
هیچ مژگان  دراز  وعشوه ای جادو نکرد 
آنچه آن زلف دراز  وخال مشکین کرده اند
ساقیا می  ده که  با حکم ازل تدبیر نیست 
قابل تغییر نبود  آنچه تعیین کرده اند
در سفالین کاسه رندان بخواری منگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان بین کرده اند......." حافظ شیرازی " ساقینامه .
پایان 
 ثریا ایرانمنش -  5 فوریه 2020 میلادی برابر با 16 بهمن 1398 خورشیدی ! . اسپانیا !











سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۸

رودکی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین ".
اسپانیا !
------------------------
شاد زی با سیه چشمان  شاد 
که جهان نیست جز فسانه وباد 

ز آمده شادمان می باید بود 
 وز گذشته نیز نباید کرد  یاد !......" رودکی سمرقندی"

روز گذشته در زیر آفتابی که بوی نم میداد  بیاد آفتاب داغ  وبی حیای  خودمان بودم ! چیزی نمانده بود که چمدانم را ببندم وراهی سفری  بی برگشت شوم ! آنجا  به سر زمین مادریم که نمیتوانم بروم  بنا براین میروم به تاجیکستان ! زیر سایه جناب رودکی وباو میگویم  اشعار تو چندان برایمان  ارمغانی نیاورد  شاد که نتوانستیم زندگی کنیم  سیه چشمان همه کور بودند و جهانرا را فهمیدم که افسانه وباد است اما گاهی این باد کشنده وسمی وطوفانهای وحشتناکی در پی دارد آینده ای نیست که زآمده شا دمان باشیم نگاهمگان بیشتر به گذشته ودیروز است . ابر وباد وفلک دست به دست هم داده تا ریشه انسانهارا از بیخ وبن برکند .
تکنو لوژی  تازه مردم را تنها تر ساخته  امروز همه عاشق میکروفون ودوربین هستند تا عاشق دیگری  یعنی همه عاشق خویشند .
 آن جعد موی وغالیه بوی دیگر وجود ندارد  وهمه میخورند و کمتر پس بدهند  ونیکبختند  شور بخت ماییم که دادیم ونخوردیم  تنها زیر ابر وباد وباران این جهان  حتی دیگر باده هم نمیتوانیم بنوشیم دیگر باده گوارایی نیست ومزه ای نمیدهد الکل خالص است که انسانرا به مرز جنون .گاهی مرگ میرساند .
 آه جناب رودکی  ! ایکاش  نسخه دیگری برایمان میپچیدی .
عجز وبیچارگی  انسانهارا بیشتر درخود فرو برده  دیگر تشبیهات واشعار کاری از پیش نمیبرند این اسلحه داغ است که انساهارا به شهرت میرساند چیز  تازه ای بوجود نیامده است  تا دلمانرا خوش سازیم که جهانی بهتر در پیش  داریم هر چه هست بیماری  کثافت وگرسنگیی  انسانهاست  ومرا بسود وفرو ریخت هرچه دندان بود یعنی همه آن صدفها ومروارید ها نبدیل به یک تکه استخوان مردار شدند  تو پیری را خیلی زیبا تشبیه کرده بودی انسانها درآن زمان ارام به دنیا میامدند وآرام میزیستند وارام از دنیا میرفتند اینهمه غوغای بیحاصل نبود واینهمه  فریاد ها واینهمه چراغهای سبزو زرد وقرمز  مارا بسوی عدم راهنمایی نمیکردند .
امروز در یک جهان بیمار  با حسرت واندوه  زندگی  روزانه را  به شب میرسانیم ودردها  تا مغز استخواتمان مارا بفریاد وا میدارند وفریاد رسی نیست .
دیگر هیچ پرده نقاشی زیبایی وجود ندارد تا مارا با خیالها سر گرم کند مشتی رنگ را بر روی پارچه ای میریزند وبا پاهایشان گویی گل را لگد میکنند روی آن راه میروند و...
 ونامش را میگذارند  هنر مدرن !
بیان زیبای تو در تمام غزلهایت  از الماس هم  گرانبهاتر است اما دیگر کمتر کسی ترا میشناسد امروز شهرام خان ا زتو نامی تر است ومسعود خان وعلیرضا خان شهره آفاقند آنها زبان  خر راز خرما بهتر  میفهمند  وما درسایه گیسوان افشان مردی زندگی میکنیم که ناگهان از درون قوی مارگیری سیاستها بیرون جهید حال با چهار بادی گارد از اینسو به ان سو خودش را میکشاند ودرردیف اول صندلیها ی مجلس نشسته وقانون مینویسد قانونی که دران قید شده ( برادر بزرگ همه جا شمارا مینگرد )مواظب حرف زدن رفتار وگفتارتان باشید به زودی همه آیفونهای خانه را عوض خواهیم کرد  وبه زودی آنتن ها را نیز عوض میکنیم این کار چند حسن دارد هم نانی درون آن هست وهم آبی درجویبار دیگران وما شمارا راحت میتوانیم از دریچه تی وی هایتان به راحتی  بنگریم برایتان سخن رانیها میکنیم  شمارا به راه جهنم راهنمایی مینماییم کدام راه بهتر است ! .
بیا ر آن می که پنداری  روان یاقوت نابستی  
ویا چو  پرکشیده تیغ  پیش آفتا بستی 
به پاکی  گویی  اندر جام گلابستی 
بخوشی گویی اندر دیده بیخوابستی 

نه  جان عزیز آن می را که تو چنین ترجمانش هستی  دیگر وجود ندارد  آن می هستی بخش می جان بخش ومی ناب اهورایی بود که دیگر نیست .

هر که در آتش نرفت  بیخبر از  سوز ماست 
سوخته داند  که چیست پختن سودای خام 
اولم اندیشه بود   تا نشود   نام زشت 
فارغم اکنون ز سنگ  چون بشکستند جام ........." سعدی " 

امرو دیگر این سخنان خریداری ندارد با ید با مد رروز جلو رفت  با آهنگهای راک وسخن های واهی دیگر کسی باین جمله های نمی اندیشد  .
روزی برای شخصی نوشتم  : 
قلم را بردار وسیاست راکنار بگذار   چیزی در حد یک کتاب ( هاری پاترز ) بنویس  دنیارا چه دیدی شاید موفق شدی شایدهم جایزه نوبل را بتو دادند جایزه ای که این روزها ارزش آن ازیک دستمال مچاله شده کمتر است . سیاست وسیاست بازی کار تو نیست شیرها ی نر وگرسنه وپیر درکمیند وترا پاره خواهند کرد .
نمی دانم ایا به حرفم گوش داد؟  پایان 
ثریا ایرانمنش / 4 فوریه 2020 میلادی برابر با 15 بهمن 1398 خورشیدی !
اسپانیا .








دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۸

بهاران میرسد

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "/
اسپانیا !

ساقیا ! فصل گل  آمد  می گلفام تو ؟
آب تو  آتش تو پخته تو خام تو کو ؟

گفته بودی بسرت ایم اگر جان بدهی 
خط تو  نامه توپیک تو پیغام تو کو ؟
؟
روز گذشته درهوای  دلپذیر  بیست وچهار درجه  گردشی در شهر داشتیم ! شهری که دیگرنمیشناختم ناگهان ـآن دهکده کوچک تبدیل به یک شهر بزرگ نا مانوس با هجوم آپارتمانها وکشتی ها واتومبلهای  وکافه رستورانها ومردم بیخیال شده بود ! نه دیگرآرمشی  درآن شهر یا دران دهکده کوچک دیده نمیشد همه جا بهم اتصال پیدا کرده بود قطار سریع السیر تازه و اتومبیلهای روباز آخرین مدل مرا بیاد بورلی هیلز ونوکیسه های آنجا میانداخت پارکهای جدیدی  باز شده با اسباب بازیها برای افراد مسن وکودکان !در یک قهوه خانه  نشستیم تا چایی بنوشیم لیمورا درون قوری چای انداخته بود !  همهمه وشلوغی هرکسی صندلی را بر میداشت  وجایی که میل داشت مینشست واز همه بد تر دود سیگار که داشت مرا خفه میکرد.
نه همان  دهکده بالای تپه خودم خوب است آرام است  وبیصدا  با شیشه های دوبل  تنها رفت وآمد چند اتومبیل  ویا سر وصدای بچه های مدرسه ویا پارک است که آنها هم شادی افریند  نه صدای غرش قطار هست ونه  غرش  هواپیما یا جت های شخصی وهلیکوپتر ها !!!

در آن شهر دیگر خبر  ا زآوای خروشان نبود تنها طو.طیان  سفر کرده از راه دور که جارا برای گنجشگان تنگ کرده ودانه های آنهارا میربودند وروی درختان نخل غلغله را ه انداخته وجودشانرا اعلام میداشتند  از گذشتگان کسی درخیابان دیده نمیشد  همه درکوچه های تیره تنهایی خود بسر میبردند  وچه شهری چه غروب غم انگیزی را اعلام میداشت .

شهری گناه آلود  شهر شرابهای سرخ گذشته  با میگوهای سرخ شده حال تنها بوی ماهی سوخته وروغن داغ  به مشام میرسید  شهر گذشته ها  شهر کوچک حافظه من  حال تبدیل به یک شهر  بزرگ سنگی شده بود به همراه پلهای  آهنی شبیه پلهای  امریکایی !  پل های سست ومقوایی  بر فراز رودخانه بی آب  شهر درختان بی ثمر  میعادگاه لاشه ها وپرندگان ناشناس  شهری که گاه گاهی خورشید پنهانی از پشت ساختمانهای بلند  در شیشه های براق ویا سینی   براق  گارسنها میدرخشید .
ونگاه  خسته من  صائقه  وار به دنبال  روزهای گذشته بود  وواژه های سبکی که بین ما  آدمهای  ساختگی رد وبدل میشد .

از آن شهر که اگر از فراز باو مینگری  تنها یک مرداب  راکد  که سقوط سنگها و لاشه ها  امواج دریا را تکرار میکند .  شهر خاطره های تلخ وشیرین  شهر دلبستگیها که شبیه زادگاهم بود وامروز گم شد.ه بود .
دیگر از آن سنگفرشهای  کهنسال خبری نبود  کوچه های آبرو باخته  ومردان وزنان خود فروش  در بوسه های هوایی وگم شده  رسوب میخواران  شهری که قصه ها ازمن داشت  ونشانی گرانبها ار باختن زندگیم  امروز بازیچه دست میخواران  وبت پرستان وکبوترو پرستو ! بازان شده بود .
این شهر نیز گم شد .تنها یک خاطره برجای ماند .ث

بخت ودولت به کار دانی نیست 
حز به تایید حکم  آسمانی نیست 
افتاده است درجهان  بسیار 
بی نمیز ارجمند  وعاقل خوار ....." سعدی " 
پایان 
ثریا ایرانمنش / 3 فوریه 2020 میلادی برابر با 14 بهمن ماه 1398 خورشیدی / اسپانیا !

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۸

غزبت تنهایی

ثریا ایرانمنش "لب پرچین " .
اسپانیا!
-----------------------------
بلاک شده بودم !!!!!
هنوز هم امید ندارم این صفحه جدید بتواند به دست کسی برد همه راهها به رویم بسته شد ! چرا حقیقت را نوشتم ؟!.
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است وخطا 
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم ؟

همان به که برگردم به میان کتابهای ورق ورق شده ودرهم  وهمان به که تکیه به عشرت امروز کنم وبگویم " بمن چه مربوط است منکه دخالتی نه درانقلاب ونه شورش ونه کارهای شما نداشتم  راه خودمرا میرفتم وسنگ پاره وکلوخهایی را که بسویم پرتاب میشد حمع میکردم که   امروز کوهی از اندوه شده وخواب شیرین شب را ازمن گرفته است .
اگر بیرون امدم هنوز خبری از انقلاب نبود بگوشه ای پناه بردم که دست هیچکس بمن نرسد متاسقانه دست همه بمن رسید وخانه را اززیر پاهایم کشیدند وبردند وخوردند حال دراین چهار گوشه یخ بسته کچی تنها ازادی من  گردشی دورهمان اطاقم میباشد بیرون حق حرف زدن ندارم چرا که دیوار موش دارد وموش گوش دارد  روزگذشته دیدم درون اسانسور تک نفری هم دوربین کار گذاشته اند! هشت دروبین دراین بلوک که تنها چهار خانوار درآن زندگی میکنند  بر روی دیوار نیز تابلوی بزرگی خودنمایی میکند که " بلی اینجا ما هستیم ؟!بنا بر این تنها به تماشای جناب  اجل مجلس نشین حزب ووکس نشستم که تازه دارند تمرین تیر اندازی میکنند ؟! حالشان خیلی خوب است وسالی چند میلیون دلار  کفایت اینرا میکند که اتومبیلهای ضد گلوله وباد گارد  داشته باشند هم برای خود وهم برای عیال مربوطه  ( خداوند سایه  گروهک مجاهدین " را از سزشان کم نکند  با اعانه های مردم ؟!!!!  این بچه هارا بزرگ میکنند ؟! حال من باید با ترس ولرز اطرافم را بپایم که مبادا کش جورابم در رفته باشد ومبادا تیری از غیب بسویم پرتاب شود آهسته میروم وآهسته میایم تا گربه نره شاخم نزند .
هنگامیکه در میان  کتب اشعار م سیر میکنم  وبه  مقام  حافظ بزرگوار میرسم  اورا موجودی فهمیده  حساس  که بواسطه اندیشه های  بلند وناساز  جامعه  فرو افناده درتنهایی  ودجار وحشت  شده بود  دچار غربتی  نا گفتنی  مسافری گمشده  که تا چشم کار میکرد  جزبیابان چیزی نمیدید غربت هولناک تنهایی در میان اقوام / دوستان / وهموطنان  / که دچار بیکسی کامل شده بود.
من نیز  امروز احساس میکنم که پر تنها مانده ام حساسیت شدید به زیبایی وعشق  وخوشی های زندگی  که امروز بیرنگ  شده اند  ومحرومیت از همه مواهب هستی  که چرا راه خود فروش را نه میدانم ونه میلی بیاد گرفتن آن دارم .
اولین روزی که پای باین سر زمین گذاشتم تنها یک دهکده کوچک بود وپناهگاه من  چند هموطن که از سراسر ایران با نامهای عوضی وفامیلهای عوضی اطرافم را گرفتند ودیدند که من " خودی " نیستم  پرسیدند که ایا از پشت کوه آمده ای ؟ گفتم نه  از دو سر زمین متمدن که یکی در زیر تمدنهای فراموش دشه اش گم شد ودیگری تازه داشت راه تمدن را فرا میگرفت اما اول بایدسر زمینهای دیگررا چپاول میکرد تا کاخ سلطنتی ابدی بماند . پشت کوه  جایی است که شمارا پرورانده وخودم را کنار کشیدم باز این حافظ بود که درکنارم نشت وبمن گفت :
شراب وعیش چیست کار بی بنیاد 
زدیم بر صف رندان هرآنچه بادا باد 
گره زدل بگشا وز سپهر یاد مکن 
که فکر هیچ مهنس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عحب مدارکه چرخ 
از این فسانه  هزاران  هزار  دارد فریاد

وفریادم را درگلویم خاموش ساختم .ث

ثریا ایرانمنش / 2 فوریه 2020  میلادی برابر با 13 دیماه 1398 خورشیدی !
" توضیح" عکس ضمیمه  تابلوی نقاشی است که پسرم برای تولدم داد نقاشی کنند وچه زیبا هم نقاش تصویررا آفرید !!"

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۸

نفس آخر

ثریا ایرانمنش "لب پرچین"/
اسپانیا !
------------------------
ابر ها چون دودی که از روی یک حریق بر میخیزند شتابان  میروند ماه گذشته وهفته های گذشته پر ویرانی ببار آورده واز خود تنها گل ولای بجای گذاشتند ویرانی - مانند مردان امروز سیاست ما که مانند یک ابر  یک سایه برروی اسمان پدیدار میشوند ومقداری لجن وگل ولای از خود بجای گذاشته وسپس میروند اکثر آنها  فرزندان  انقلابند / فرزندان شورش ودرهمان گودال بزرگ شده اند با خواندن چند جزوه حوزه ای ویا چند کتاب و راهنمایی های بی پایه واساس اینترنتی  خودرا صاحب کمال میدانند ومدتی  روی اب مانند یک حباب باد میشوند وسپس میترکند  عده ای نیز بمیل وخواسته خود تاریخ مارا تاریخ سر زمین مارا تحریف کرده وازخو د افسانه ها  میسازند .
امروز جنگلهای تاریک وپنهان که روزی غرق تارییکی وپنهان بودند بمدد مردان  متدین امروزی غرق آتش شده اند وکوهها فرو میریزند ودشتها خالی ازسبزه وگل تنها خاکی از خود بجای میگذارند گلها درگلخانه ها محبوسند وبرای آوردن یک باغچه زیبا درخانه  باید از کاغذ رنگی ورنگ مداد و غیره کمک گرفت / 
گلها درون فریزرها یخ بسته اند  وما همه خاموش  در چمنزارهای بی علف  ونمناک با انبوه جانوران وبیماری ها راهی باریک را جستجو کرده ومیرویم  گرگهای مهاجر در زیر درختان کمین کرده اند باید مواظب پنجه های خون الود آنها باشیم .
نفسهارا درسینه حبس کرده وآهسته گام برمیداریم از هر سو مورد حمله  ودرمیان خطر ها ایستاده ایم کسی چه میداند ویا می داند نمیخواهد بداند که برسر انسان ازاد چه آمد ؟.
شبهارا به صبح میرسانیم بی امید از جای بر میخیزیم وبی امید میخوابیم تصویرها درقابهای رنگا رنگ بما دهن کجی میکنند ومارا به مبارزه میلطبد  اما دیگر مبارزه ای درکار نیست ( دلار) جای همه مبارزاترا گرفته است با خطی باریک ونرمی  وانعطاف همه جا کار میکند حتی روی سنگهای محکم و وغیر قابل نفوذ نیز نفوذ دارد .
چقدر ما تنها مانده ایم وآخرین دلدادگان دیروز  به خانه ابدی خویش باز گشتند وحال درمیان این مردم سرگردان این قوم بیگانه واین موجودات رنگ وارنگ به جویبارهای  خشک وبی اب مینگریم ومیل داریم که به آنها بگوییم روزی رودخانه پر آبی از این راه میگذشت ابی صاف وگوارا همه آنرا مینوشیدند وامروز تبدیل به یک باتلاق خشک وجایگاه جانوران شده اند  . کسی باور ندارد .
چقدر افسرده ام ! دیگر کسی نیست تا بمن بنگرد ویا مرا بشناسد . حتی زنان ومردان سالخورده نیز مرا فراموش کرده اند  مهم نیست . همه روزی گونه های بر آمده وگلگونشان تبدیل به مشتی چروک میشود  چیزی هم از خود بیادگار نگذاشته اند  آمدند نشستند وگفتند ورفتند وکسی جای خالی آنهارا احساس نکرد
 پیشانی خودرا بر تفنگ بی باروت خود فشردند ومیدانستند که دیگر فردایی درانتظارشان نیست .

رو زی که گرگ مزرعه بمن هجوم آوررد تامرا از پای بیافکند تنها یک راهرا انتخاب کردم راهی که باید دیگرانرا نجات بخشم وگرگ را بحال خود رها کنم تا با دردها وزخمهای درونیش درجایی ودرگوشه ای بمیرد  او حتی ذره ای ازخود بیادگار نگذاشت وحتی خاک هم اورا قبول نکرد سر گردان درگوری خفته است  آیا به هنگام مستی وسرخوشی وعیش وعشرت چنین روی را پیش بینیی میکرد؟ حال روی سخنم با شما نیمه مردان وبچه گرگهای زمانه است دیری نخواهد گذشت که سیل همه را خواهد برد وهمه شما مانند تکه سنگهای خرد شده در سر راه سیلاب غلط میخورید زخمی میشوید وسپس جان خواهید داد و.... دنیا شمارا فراموش خواهد کرد همچنانکه نرون را فراموش کرد وتزار وتاییس وچنگیز را .ث
....و... آنروز بر خود لرزیدم 
این خواب !  تعبیری دگرگون داشت 
از پیش میدیدم که در هنگام بیداری 
ویرانه ای  بیگانه  بی بهره از خوررشید !
گسترده  درباران 
ویرانه ای  بیگانه از گل  آشنا تا گل خاک آلود 
آکنده  از موران  واز ماران 
 این پیش بینی   مرا به اضطراب کشانید ......." از کتاب صبح دروغین نادر نادر پور " 
" لب پرچین " ثریا ایرانمنش .
اسپانیا 31 ژانویه 2020 برابر با 11 بهمن ماه 1398 خورشیدی / ماه شوم!

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۸

اهل بزم

ثریا ایرانمنش "لب پرچین " !
---------------------------
دوشم با اهل بزم سر گفتگو نبود
 من درخمار بودم  و می در سبو نبود 
پرسید  در دل تو ندانم چه آرزوست
غافل که دردلم  بجز او آرزو نبود ......." آذر بیگدلی "

با سری شوریده ودلی درمند سر از رویا برداشتم  ودراین فکر بودم " تو درکدام سوی این جهانی  / ای دوست !
دیگر پیام دوستی ترا در هیچ آبگیری نمیتوانم دید ! رو بکدام قبله نماز میگذاری ؟ 
دیگر درفکر آمدنت نیستم ودلی درگرو دمیدنت بر شاخسار ها !
امروز زمین از شکوفه ها خالیست وبجایش سنگریزه  موج میزند  ودیگر نمیتوان به آنها نامی داد.
روزی ترا به ساحل خلوت این دیار خاموشان دعوت کردم  اما میا که دراینجا نیز بجای هر گلی تنها کاکتوسهای خار دار وگل خر زهره میروید  ومن در میدان آزادی خویش که بیشتر از دو متر وسعت ندارد  دور خود میچرخم . نگو چرا دیگر بادهای تبدیل به طوفان شده اند  ومپرس چرا کبوتران همه کرکسند!
تنها بمن بگو که چرا ابرها باران نمیشوند ؟
چرا تنها اشکهای من شکل باران بخود گرفته است .
بمن بگو - کدام نای زن نام مرا  درآن سوی دریاها  با حسرت  فریاد کرد ؟

همه دارایی جوانیم را  امروز به نقد پیری باز خریدم بی آنکه بدانم وبخواهم .
هر شب با طنین گامهای تو بیدار میشدم 
 در لحظه های آمدنت بیخواب میشدم وسکوت دررگهایم مینشست .
صدای رویش برگانرا میشنیدم ورویش زهدان مرغان را 
بمن نگفتی که از کدام تباری  واز کدام دیار 
من از نسل شبانه ام  ومیل داشتم تو از نسل صبحدمان باشی 
من امروز در پشت باد خزانیم وتو دربهار زندگانی 

 شاعری سرود : 
من درزمستانم وتو دربهار 
اگر من یک گام به عقب بردارم وتو  یک گام به جلو 
در تابستانی گرم وطولانی
هردو  بهم خواهیم رسید"  ....    شاندور پتوفی شاعر مجار "
حال باید  خودرا بتو پیوند بزنم تا در بهاری دلپذیر   نشاط زمین را احساس کنیم .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب  پرچین "
 اسپانیا !
30 ژانویه 2020 برابر با 10 بهمن ماه 1398 خورشیدی!