ثریا ایرانمنش " لب پرچین "!
اسپانیا .
--------------------------
آن شب که نسیم پیش گلها بوده است
از یک یکشان بند قبا بگشوده است
نرگس تو مگو کی وکجا بوده ست
دامان تو هم به شبنمی آلوده است ........" شادروان باستانی پاریزی "
آن شب که بلندی اندامت در چهار چوب درگاه بیداد میکرد دراین پندار بودم که دربهای آسمان باز است و خورشید طلوع کرده است .
آن شمع بلند قامت تو تنها یک چوب نازکی بود که بر آن لباسی آویخته بود خالی از هر احساسی وجنبشی ومن از خجلت برهنگی خویش در برابر تو مرگ را آرزو کردم .
من در کنارتو از تاریکی روح تو درعذاب بودم وسرم رادرمیان پرهای بالشی میبردم که دیگر از آن من نبود وفریاد میکشیدم .
وبر آن سینه استخوانی میخندیدم.
من از آتش خشم ووحشت چشمانت آهنگ تند ریا را میشنیدم وروح تابناکم به همراه ضر بان قلبم مرا بسوی دشتهای ویران میبرد .
من در آنشب تاریک وسیاه زمستانی آرزوی گرمای وجود ترا داشتم درحالیکه میان برفهای یخ بسته بودم ودستهای استخوانی وبیرمق تو در میان زمین وهوا معلق مانده بودند .
زمانیکه صبح پنجه به د ر کوبید
بر خویش لرزیدم ودانستم که این رویا تعبیری دیگر دارد .
ودانستم از این پس ویرانه ای خواهم شد بدون تابش نور وافتاب وتو همان ابر تاریکی بودی که بارشت بر دیگران بود وسیاهی وتیره گی ات برمن سایه میانداخت .
امروز ویرانه ای بیگانه ام که از تابش نور وافتاب به دورم واز گلهای خوشبو وآشنا نیز دور هیچگاه درآن زمان این پیش بینی را نداشتم که از میان دستهای بدون خون وبیمار تو باید فرار کنم بسوی دشتهای ناشناخته ومردمی بیگانه .
حال بیداری وحشتناکی گریبانم را گرفته است دیگرخواب را فراموش کردم ودرمیان رویاها سیر میکنم میان نیمه خواب ونیمه بیداری به دنبال کسی هستم که وجود ندارد .
و.... این بار به بیغوله ای آمدم بدون سقف وبدون دیوار .
میلان سیلابها وویرانیها وگریه های مستانه ای که دوباره مرا درخواب فرو برد .
باید میخوابیدم وآنچه را که حقیقت داشت از خودم ودیگران پنهان میداشتم من پنداشتم که تو در زیر یک فانوس کهن زاذه شدی اما درمیان جمع خلوت نشینان آوازه ات پیچیده بود وتو گوشواری فیروزه مانند بر گوش دیگران بودی !
اسرار هویدا شد ومن خاموش ماندم
صدا در افاق پیچید ومن از شرم سر به زیر دشت پهناور زمان بردم وبامید سحر نشستم وبه سرود مستانه تو گوش فرا دادم چنان بی معنا وتهی از هر فصاحتی بود .
و..... مرغان خبر چین پیام دادند که این انگشتانه طلایی سوراخ است.ث
شمه ای از داستان عشق شور انگیز است
این حکایتها که از فرها دوشیرین کرده اند
هیچ مژگان دراز وعشوه ای جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز وخال مشکین کرده اند
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده اند
در سفالین کاسه رندان بخواری منگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان بین کرده اند......." حافظ شیرازی " ساقینامه .
پایان
پایان
ثریا ایرانمنش - 5 فوریه 2020 میلادی برابر با 16 بهمن 1398 خورشیدی ! . اسپانیا !