سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۸

نیمه شبان

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
از ساعت یک بیدارم نگرانم نگران او که درسفر است واین نگرانی بیمورد نیست خبری ندارم  سری به درون سایتها بردم  چیزهای خوبی را دریافت کردم ودانستم  بازجوی سابق ساواک دیروز امروز بلند گو دارد و برنامه های مهمی را در اختیار تماشاچیان محترم میگذارد ! بانویی جرم شناس  صاحب تالیفات وکتابهایی درهمین راستا وهمسر همان سیاوش شمیشر به دست که باید از شمشیراو  ترسید ! حتما هم باید ترسید ! 
نتیجه گرفتم که ساواک وساواما یکی هستند نامشان عوض شده است وآدمها جای خودرا به دیگری داده  وخود راه دیگری را طی میکنند . 
در این دنیا باید درون حلقه جا ی بگیری تنها پرواز کردن کاری بس احمقانه وبسیار دشوار است شاید سنگ ویا تیز جانخراش صیادی ترا شکار کرد چه اصراری داری تنهایی بدوی ؟!
مطالبی را در مورد ( فرهنگ ایران زمین ) تهیه کرده بودم تا بنویسم وبرای ارباب بفرستم اما درحال حاضر  ساعت چهار صبح دیگر مغزم دچار طغیان شده است  ودیگر نمیتوانم سطرهارا بخوانم  درخیال من دیگر سطری باقی نمی ماند  هرچند همه جمله ها بیدارند ودچار طغیان  ومن در میان جانم دچار اضطرابم . 
شورش باد وطوقان وبرف ووبارانهای سیل آسا وطغیان طوفان درهمه جا همه چیز هارا بهم ریخته در استرالیا میتوان قیامت را دید واینجا ؟ زبون تر ازهمه با سی سانتیمتر برف روی زمین گویی آسمان به زمین چسپیده  اینجا ؟ من تنهایم در دل نیمه شب  وهیچ جنبده ای نمی جنبد  ودر حریم من راهی نیست  زندان سایه های تاریک است  واقلیم محافظان تاریکی  ومن زاده شده درآن  خرا ب ابادم که روحم را بسویی خود میکشد  وبختی که واژگون ووارونه است  ودراینجا ؟ 
 چه همه زبون وخار افتاده ام میان آمهای مصنوعی  کز دیر زمان مخاطبان مخصوص خودرا داشته ودارند  من تنها درخودم گفتگو ها دارم  یعنی تنها دولب من میجنبد  از بیم آن حرامیان وویرانگران اندیشه ها .
دراینجا کسی مرا نمیبیند  گاهی  زنی  سری درون باغچه کوچک خود دارد وبا گلها سخن میگوید  اینجا غیر از آن سحری را  که خفته درخونش چیز دیگری را نخواهی دید  کتابها در گرداگردم سرگردانند وهریک علامتی را درون خود جای داده اند  اینجا دیگر امید را در افق نخواهی دید  ودیگر کسی به نشاط وشادمانی بر نخواهد خاست  خروس سحری میخواند  دراینجا   زن دربرابر زاهد مرغی نیست بلکه انسانی بزرگ است زن درآینه ضمیر شیطان جای ندارد  بلکه موجودی است فعال  وحجابی نیز بر سر وسینه خود ندارد .
زن دراین سر زمین فعال است  / 
اوراق کتابها را جمع کردم وگوش یه ندای سحر میدهم  باخاموشی وسکوت ودرانتظار خبری از آنسوی قاره  هستم .
تنها یک مادر است که درانتظار مینشیند وشب را به سحر پیوند میدهد .پایان
یک دلنوشته /نیمه شب  سه شنبه اول بهمن ماه 1398 خورشیدی و21 ژانویه 2020 میلادی !!

دوشنبه، دی ۳۰، ۱۳۹۸

مردان کوجک

ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
تا ز میخانه ومی  نام ونشان خواهد بود 
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود 
حلقه پیر مغام از ازلم در گوش است 
ما همانیم که بودیم وهمان خواهد بود .......شمس الدین  " میم" حافظ شیرازی "

روز گذشته  در اطاق تنهاییم به صدای جادویی وآهنگهای دلپذیر " ویگن" گوش میدادم  با نوای او  سفرم را به گذشته آغاز کردم  دیگر روی به آینده  نداشتم  ودیگر هم نمی اندیشم آینده ای برای جهان وجود نخواهد داشت  به درختان وشاخه های بلند و که تابستانها فراغتی بود  آسودن  درزیر آسمان آبی  ونم نم باران  عاشفانه ومکیدن  قطرهای  باران  از روی گونه هایم  که گاهی با اشکهایم مخلوط بودند .
قطره های بارانی که به لطافت گلبرگهای تازه بهاری بود  وبه زلالی آب روشن  جویبارها و امروز  باید  به رودخانه ی گل آلودوآرزوهای مرده وعبور لاشه ها  نگریست که غرش کنان از کنار تو میگذرند  و تنها باید به گذشته ها سفر کرد  به اب روشن  جویبارها وزمزمه آبشار .
دیگر کمتر میتوان به تولد  ورسیدن  غنچه ها اندیشید  دراین ایام تیره  تنهامیتوان  در جویبار اندیشه ها  با آوای دیرین  به صبح تولد سفر کرد .
به سوی جنگل سر سبز کودکی  ونوجوانی  امروز من وکاج های زمستانی همسالیم  وهم پیمان هردو احساس پیری وکهنسالی میکنیم  دیگر آویزه های بوته مرواررید  در باغچه  خانه را نمیتوان دید  به آسمان تیره وکبود مینگرم  وبه پرواز دسته جمعی پرندگان که از طوفان مهیبی خبر میدهند  وبه مردی که میاندشیدم که میپنداشتم مرد بزرگی است وبزرگش نمودم وامروز ذره ای است دردل خاک   / به کلاغهای سیاه پوشی که تصویر باز گونه  قوهای سپید دریاچه ها خیال بودند .
" ویگن " آوازش را ادامه میداد  ( من تنهاترین مردم  . تنها ترین مردم دنیا )  ! 
 آخ . ای خداوند روزگار تنهایی امروز من همنشیین وحشتم  وآرزوی مهربانی کسی را دارم که دیگر دراین دنیا نیست ..
با پرده نازک  پنجره جلوی خورشید را گرفتم  این پرده نازک  با تاروپود زمخت خود  زمستان سرد زندگیم را  باز گو میکند  ومن از تار و پودش  ذزات تنهایی را که به درون اطاق میریزد احساس میکنم .
دیگر میلی ندارم  تابش خورشید را از پشت شیشه ها وتار وپود این پرده ببینم همچنانکه دیگر  میل ندارم خبری از آن گم شده داشته باشم .
 چشمانم را میبندم و.....
نه ! دیگر  کسی یا چیزی  نیست تا من دستهای کوچکم  را بسویش دراز کنم  .
روزها خاموش مینشینم  این خاموشی  گویا تر از هزاران گفتگوهای بی معنی است  اما اندیشه هایم طغیان میکنند همه سپیدند ودر پرواز نباید جلوی آنهارا بگیرم  هرچند دیگر  ( اندیشه های من بکار نمی آیند)
 چرا که درآنها راستی وپاکی موج میزند نه ریا ودروغ برای یک تکه فر ش یا یکه تکه آهن زیر پاهایم 
ودر رویاها میبینم که سر زمین  کیکاوس وخسرو وآرش  ویرانه ( تاریخ ) شده است  ومن روی ویرانه ها باید نوحه بخوانم  چراکه   دیگر خدایان  نیر فرسوده  ویا مرده اند .

روزهایی که انگشتهای چابکت بر شیشه ها میکوبیدند  من نازکترین خیالهایم را بسوی تو میفرستادم  روح تو در تمام پیکر من میپیچید  و تا انتهای  ریشه دل من ادامه داشت  دیگر به سحر نمی اندیشیدم به صبح روشنی  فکر میکردم که تو دروازها را باز میکردی ونمیدانستم که تو همان ( شب دروغین ) وتاریک هستی .
حال میاندیشیم که من در آبادانی زاده شدم ودر ویرانی جهان خواهم مرد ومیل ندارم بدانم در کدام سوی جهان ایستاده ای .ث
بر سر تر بت ما چون گذری همت خواه 
 که زیارتگه رندان جهان خواهد بود 
بروای زاهد خود بین که از چشم من وتو 
راز این پرده نها ن است نهان خواهد بود
پایان 
 ثریا  ایرانمنش  " اسپانیا " 20 ژانویه 2020 برابر با 30 دیماه 1398 خورشیدی !!

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۸

خاموشی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
دوستان  با زمیان من ودل غوغا شد 
عشق رفت وجنگ من ودل بر پا شد 
-----------
چنان به عشق میاندیشم  که گویی زنی بینوا وتهی دست در آرزوی تاجی برلیان وجواهرت گرانبهاست در واقع عشق برای من همان  خدا پرستی وایمان است وبس آن ا دیان برای لگام زدن به دهان وهستی انسانهای بی خرد ونادان است ترس از جهنم ورفتن به بهشت واهی ودروغین همه همین جاست هم بهشت هم جهنم وهمه درون خود ماست .
تنها ابلهانند که دل به یک رویا میسپارند ودراین میان واسطه ها پیدا میشوند واین واسطه ها قدرتشان به خدا میرسد اگر چه جنایتکار باشند نمونه اش را زیاد داریم .
برای من همه پیامبران یکی هستند وآن گناهی که بر گردن ما زنان در کتب  دینی نوشته وبجا گذاشته اند یک فریب بزرگ است وبر صلیب رفتن عیسی  مسیح هیچ ارتباطی به گناه اولیه ما ندارد تنها یک ناشیگری سیاسی است واین سیستم ها میتوانند  یک ملت را به خاک سیاه بنشانند تاجی رااز میان بردارند وملتی دچار خود شکنی روحی وامنیت ومالی بکنند به همان روشی که امروز در بعضی از سر زمینها  مانند سر زمین من  میخانه هابسته ودکان ریا ونیرنگ ودروغ با ز شده است موسیقی که نوازش دهند روح است وبشر با آن زنده میباشد ممنوع وبجایش سنج وطبل ودهل وآوازهای چندش آور وغم زده نشسته است دراین روزگار پیکار عظیمی بین روشنگران وخردمندان ودیوانگان مذهبی در جریان است  که شاید از همه جنگهای بزرگ عظیم تر باشد یک نبرد بی امان بین خرد اندیشان  با حیوانات قرون وسطی  که مغز شویی شده اند .
امروز  دنیا ی ما شگفت انگیز ودرعین حال وحشتناک شده است  وآدمهای دیروز یا رفته اند ویا درخاموشی نشسته اند  امروز عصر شگفتی ها وزد وخوردهای ناشس از نادانی وبی خردی است تکنو لوژی های پیشرفته هم کاری را از پیش نمیبرند آنها از قبل برنامه هایشان ریخته شده است .
امروز همه چشمهابه  پشت سر مینگرند واز جلو رفتن واهمه دارند  بین همه آدمها یکنوع تناقص  وناهمواری دیده میشود  وفراموش کرده اند درکجا زاده وپرورش یافته اند دامن مهربان مادر دیگر گم شده  اعتقاد بی چون وچرا با یاوه های مردان تهی مغز ونادان ویا دانای معتقد به یک عنصر واهی .
امروز همه سرا پا گوش به چرندیات  موجودی میدهند که عقل باخته ومانند عروسکی دردست قدرتهای دیگر  بالا وپایین میشود  اعتقادی بی چون وچرا  به چند کلمه وچند حروف ناشناس وچه بسا منافع نیز دراین بین عرض اندام نماید .
آخرین باری که به سر زمینم سفر کردم  همه دوستان سابق دشمنان امروزی من بودند زندگیشان از همیشه بهتر وپر بار تر ودروغ وریا کاری هایشان بی نظیر همه تکیه به یکی از مردان خدا داشتند یکی نوکر دزد بزگ " ولایتی" بود دیگری به فلان رهبر مذهبی وخود بیت رهبری . 
خوب درگذشته ماهم چنین افرادی را داشتیم رفاقت با ریاست بزرگ ساواک ودوستان ساواکی فرقی نکرده است تنها نامشان عوض شده است ساواک شد واماک ویا ماماک ویا نایاک ودر نهایت همان اداره امنیتی که حتی بهترین  دوستانراوفامیل را  نیز جذب خودکرد ومن ترسان  ولرزان عطای آن میراث شوم را به لقایش بخشیدم وتنها جانم رابه همراه چند کتاب نجات دادم مهم نیست که امروز سیرم یا گرسنه اما میدانم که به هیچ عنوانی قابل خرید نیستم هر چند خریدارانی داشتم .
وتنها عشق است که مرا بنده میسازد و:خدا خود عشق است :
------
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ وراست 
ما بفلک میرویم عزم تماشا کراست 

ما بفلک بوده ایم  یار ملک بوده ایم 
باز همانجا رویم  جمله که آن شهر ماست 

خود زفلک برتریم  وزملک افزون تریم 
زین دو چرا بگذرریم  منزل ما کبریاست ...." شمس تبریزی" 
 پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / 18 ژانویه 20202 میلادی برابر با 28 دیماه 13398 خورشیدی !؟.  

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۹۸

پند حکیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا!
-----------------------------------
حکیم گفت  کسی را که بخت والا نیست 
به هیچ روی  سر اورا زمانه جویا نیست 

برو مجاور دریا نشین  مگر روزی 
به دستت آید دری کجاش  همتا نیست 

شدم به دریا  غوطه زدم ندیدم  در
 گناه بخت من است این . گناه دریا نیست......" جامی "

آفتاب زندگی  رو به غروب  تا چه حد غمگین است  وحال به تماشا ی برگهای  ریخته درختان نشسته ام وزمستانی سرد  درختان عریان وزمین گریان .
امروز تنها تویی ویک آینده تاریک وگریان  ومن دیگر نخواهم توانست چهره خودرا درآیینه  تو ببینم چرا که همه جیوه جلوه هایت ریخته است / چشمان روشن من همچنان بر شب کوری جهان مینگرد گویی همه جهان کور شده وکر واز زمانه به دور  ودیگر نقش تبار من وبوسه های من در هوای پشت شیشه های  بخار گرفته ویا یخ زده را  نخواهی دید.
غروب نزدیک است وشب تاریک فرا میرسد  ومن هنوز به مارها ی روییده بر شانه ضحاک پیر میاندیشم 
مغز پیر او سیری ناپذیر است  بی فکر وبیمار است  ونشسته دراوهام واسرار خویش .
او جهانرا بی آنکه دیده باشد سخت میکاود  وافکارش را بی آنکه به آنها سامان دهد به همه تزریق میکند  ومن بفکر دره ها وکوههای شکافته هستم که هرروز تبدیل به خاک میشوند  بفکر اسمانی که دیگر آبی نیست وخورشیدی که میرود تا کم کم خاموش شود .

من دراندیشه های خود غرق شدم وبیرون آمدنم غیر ممکن است واین تنها گریزمن از زندگی وتاریکی هاست .
به مغزهایی میاندیشم که ظالم تر ازضحاک وزهر آلوده ترازمارهای سمی میباششند واین مغزها دنیارا پرورش میدهند دیگر کجا میتوان درکون ومکان گوهری یافت والاتراز یک شعور پاکیزه ؟!.

اینجا درکنار دریا در کنار پاکیزگی های بد بو وآلاینده های ضد عفونی به دنبال گوهری بودم درخشان وتابان به  دنبال خورشید وگرمای  بیدریغ او وچنان سوختم که دیگر حتی خاکستری از من باقی نماند تا درهوا به صوررت ذراتی بر پیکری  بنشیند.

از بالای بلندی به شهری مینگرم  که  بر فراز آن چو بنگری مردابی راکد  ودریایی ساکت بدون هیج موجی تنها گاهی سنگی درون امواج دریارا تکان میدهد ویا طوفانی که غلبه کرده همه چیز را باخود میبرد  فصلها نیز وحشی شده اند  / شهری که دیگر نمیتوان بر سنگ فرشهایش قدم گذاشت تا ازخون  آلوده نشده باشد  وقاتلان شبانه  وروزانه درهوای مسموم آن نفس میکشند  ویا ازرسوب مستی  میخوارگان شبانه  بوی تعفنی برمیخیزد  / شهری که با فضله ای کبوترانش یکی شده وبازیجه دست چراغ های رنگین است .
شهری بی اصالت بر فراز تپه ای که هرآن فرو میریزد .

پاهای من درآن زمین تا زانو درخاک بود حرکت مرا ارز یابی میکرد شهری بود اگرچه بیمار شده اما هنوز مادر من بود ومن درآغوش گرم او جای داشتم بوی کودکیم را میداد بوی بغل  پدر وعمه ودایه مهربانم را .

حال درکوچه پس کوچه های غربت وتنهایی  دراین شهر غمگین که حتی صبح وآفتابش نیز غم انگیزاست  شهر گناه الوده  شهر بی تاریخ  شهر مغازه های فروش دست دوم  شهر بدون فصل  شهر بی فامت بی ستون وبدون درختان ریشه داردبهمراه  واژ های سبکبال نوکیسه ها واطوارهای آنها باید دریک سینی پلاستیک غذایت را صرف کنی ودریک لیوان  کاغذی آب داغرا بنوشی چرا که راهروی مرگ درانتظارت میباشد .
پایان 
یک دلنوشته روز جمعه 17 ژانویه 2020 میلادی برابر با 27 دیماه 1398 خورشیدی ؟!/

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۸

کیفرما

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
داد از اسمان بی هنجار 
 داد از دشمنان  که شب را دوباره بخانه آوردند 
 وروزمارا بجرم نفس کشیدن  وزیستن به سیاهی شب آلودند 
وامرور ما دربیدادگاهها به تلخی محکوم به هیچ هستیم 

روزنه ای را روشن نمیبینم وچراغی نیست تا رهنمود ما باشد  تنها  عده ایرا بسوی اعدام میفرستند  میدان تیز نام شفق سرخ را بخود گرفت نام خون بیگناهان را ودر آنجا فرشته عدالت به رسم همیشگی چشمانشرا بست  با دستمال خاطره ها .
امروز ما با چه ترسی درکنار پنجره ای ایوان راه میرویم وبا چه خوفی نفس میکشیم که مبادا جن از خواب  بیدار شود  خورشید رو به تاریکی میرود ویک یک ستارگانرا فریاد میزند تا پنهان شوند .وما؟ تکیه بر شهامت یک دیوار گلی کرده ایم دیواری که نه پشتوانه آجری ونه سیمانی  دارد تنها ازچند خشت طلایی وشکنند ه درست شده است .
دیگر درانتظار هیچ شعله ای نیستیم و درد کیفر را درتیره پشتمان احساس میکنیم  هنوز درانتظار کرکسانی هستیم تا جگر مارا نیز برای زنده ماندن با خود ببرند .
دیگر آن آتش غرور  از پناهگاهی بر نمیخیزد وشیطان سر شار از شادی میرقصد  ومن ! دراین غروب عمر  نخواهم توانست نام ( آزادی) را بر لوح ضمیرم نقش کرده وبا خود ببرم .
کجا شد آن روح رافت  ومهربانی ؟  وکجا شد آن کتیبه های جاودانی ؟ پاسخی برای این پرسشها نیست  چرا که من همان درخت قدیم وکهنسالی هستم که ریشه درخاک دارم وعلفهای تازه وسر سبز راز زمستانرا نمیدانند .
آنها تنها امروز راز کینه های دیرین  را درسینه های کوچکشان پنهان کرده اند .
من شاهد وگواه خواری انسانهایی بودم که جان داشتند وروحی پاکیزه فرسوده شدند ناکام ماندند ورفتند  به همراه همان آتشی که مایه فخر ومباهات ما بود آن آتش همیشه روشن اهورا مزدا دردلهای مهربانی وخالی از کینه .
بر کتیبه جاودانی  شاهنشاهی از اهورا مزدا خواسته بود که سر زمینش را از دروغ / خشکسالی وجنگ دورنماید  واهورا مزدا پشت به این التماس ودعا کرد وهرسه را رواج داد هم دروغ را که روح را ویران میسازد هم خشکسالی را که انسانهارا میکشد وهم جنگ را که ویرانیهاونابودی را  ببار میاورد .
درعوض برایمان گفتاری پلید وزبانی نا هنجار وانسانهایی که زاییده حیوانند به ارمغا ن آورد .
ابها ازحرکت باز ماندند ومن نگاه نگرانم را به ته جوی ولایه از گل دوخته ام ودرانتظار فوران آبشارهستم که سرازیر شود وهرچه را که آلو.ده است شسته ونابود سازد . هنوز درانتظارم . پایان

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمن ساق بود
در شب قدر ار صبحی کرده ام  عیبم مکن 
سرخوش  آمد یارو جامی بر کنار طاق بود....." شمس الدین میم. حافظ شیرازی "
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 15 ژانویه 2020 میلادی برابر با 25 دیماه 1398 خورشیدی!؟./


چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۸

کویر در کویر

ثریا ایرانمنش "لب پرچین "اسپانیا!
-------------------------------
تو از کرانه خورشید میرسی /ایدوست 
پیام دوستی ات در نگاه  روشن توست 
بیا  بسوی درختان  نماز بگذاریم 
که آرزوی سحرگهان / دمیدن توست ........." زنده نام . نادر نادرر پور "

روز گذشته به برنامه ا ی از شاعر  زمان دیرین _ وفا یغمایی گوش میدادم  بهترین کلامی که تا امروز شنیده بودم  واو آنرا چند بار تکرار کرد که :
ما همیشه به خود  ظرف نگاه میکنم نه به آنچه دردرونش نشسته است یعنی  اینکه ما همیشه تنها به جغرافیای ایران مینگریم نه به آدمهایی که درآن زندگی میکنند  !

ومن چقدر دراین دوران آوارگی از دور شاهد این مردم بیگانه که ظاهرا هموطن من بودند نگریستم وتا چه حد از یاد آوری رنجهایی که از آنها برده وحورده بودم میاندیشیدم  که خود یک رنج مضاعف است .
همیشه نمیشد با شعرای نازک  خیال ونویسندگان نشسته در کاخ صدفی همنشین شد   آنها در اقلیت بودند ودر میانشان گاهی آدمهای حریصی نیز یافت میشد که بقول فروغ فرخزاد چه بسا برای یک بشقاب پلوی بیشتر چنین فریاد میکشیدند وبسرعت برق رنگ عوض میکردند .
من همیشه به تنگ شراب و تراش کریستالی آن مینگریستم وتلولو درخشانی که از تابش نور آفتاب بر آن مینشست نه به محتوی سمی که دردرونش جای داشت .
در خارج نیز کسی را نیافتم تا باو دلخوش کنم وبگویم این یکی با همه فرق دارد  تنها زمان کوتهی شخصی بعنوان نویسنده وخالق یک کتاب جهنمی ظاهرشد  که من مدتها باو  گویی به یک ستاره درخشان مینگریستم جای اورا د راوج ثبت کردم وناگهان ....... دیدم یک بادکنک توخالی است که حکومت اورا باد کرده وبه هوا فرستاده برای آنکه مدتی چشم ما به اسمان خیره باشد واز زمین دورشویم وکثافتهای آنهارا نبینیم وسپس  دیدم این دانه های سمی وخودرو بسیارند . وبا یدبسوی شب تاریک سفر کرد وبه لطف همان تاریکی به اندیشه هایم امان دادم تا روان شوند وسپس از تنگنای گلو تا اوج سینه ام فریادی بیصدا کشیدم کسی این صدا  را نشنید  تنها سلولهای پیکرم به لرزه درآمدند .

گاوهای فربه وچاق در چراگاه آن سر زمین میچرند وهنوز این چریدن ادامه دارد ودراین سو کرمهای کوچکی که بخیال خود شبچراغند میل دارند مارا به روشناییها هدایت کنند درحالیکه خو دشان درتاریکی ها غرق شده اند.
ضحاک همچنان مشغول نوشیدن خون جوانانی است که تازه پای به آن علفزار گذاشته اند نه از دیروز چیزی میدانند ونه فردایی دارند وگاوهای شاخدار وفربه با نقاب بسوی آنها خدنگی زهر آلود پرتاب میکنند .
بر سر  ضحاک دستاری از ابریشم خام وبر تنش وبر کمرش مخمللی زرین وبر انگشتش انگشتری که درونش زهرجای دارد .
او بجای شاهان ما نشسته است غریبه ای از سر زمین بادیه نشینان  تکیه بر جای بزرگان  داده به جای کوروش وداریوش واسفندیار ونقش رستم را از همه اذهان پاک نموده است وامروز جوانان ما نمیدانند که  کوه بیستون را عشق تراشید با دستهای فرهاد وکسی از قصه شیرین وفرهاد وخسرو پرویز چیزی نمیداند  اولین کار او این بود که همه کتابهای تاریخی واشعار مهم  به زبان پارسی را جمع کرده  تا تنهایک کتاب  حاوی دروغ های بی معنی را جایگزین همه نمایند  ودیگر کسی عاشق نشد .وشاعری شعر نگفت  چرا که کلمات زیبا گم شده بودند .
حال ای صبح تاریک تاریخ ! از کدام سو دمیده ای وبه کدام سو روشنایها را  خواهی فرستاد . 
ظرف ما خالی از مظروف است باید دنیای دیگری ساخت واز نو آدمی دیگر  واین درد همیشه درسینه همه مردمان آن دیا ربوده است وهمیشه از خودی ئالیده اند تا ازبیگانه . ومن امروز باید ثنا گوی بییگاناگان باشم که مرا درخود جای داده اند  وپشت به آدمهایی بکنم که تنها تصویر ونقاب آدمی را بر صورت نقش کرده اندوچه درد آور است که تو رنج خودی را در پیش بیگانگان اقرارکرده  ونگاهت تنهابر موزه ای باشد که پیکرهای سوخته را به نمایش گذارده است . پایان
ثریا ایرانمنش " اسپانیا / چهارشنبه 15 ژانویه 2020 میللادی برابر با 25 دیماه 1398 خورشیدی؟!