ثریاایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
---------------------------------
تا ز میخانه ومی نام ونشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغام از ازلم در گوش است
ما همانیم که بودیم وهمان خواهد بود .......شمس الدین " میم" حافظ شیرازی "
روز گذشته در اطاق تنهاییم به صدای جادویی وآهنگهای دلپذیر " ویگن" گوش میدادم با نوای او سفرم را به گذشته آغاز کردم دیگر روی به آینده نداشتم ودیگر هم نمی اندیشم آینده ای برای جهان وجود نخواهد داشت به درختان وشاخه های بلند و که تابستانها فراغتی بود آسودن درزیر آسمان آبی ونم نم باران عاشفانه ومکیدن قطرهای باران از روی گونه هایم که گاهی با اشکهایم مخلوط بودند .
قطره های بارانی که به لطافت گلبرگهای تازه بهاری بود وبه زلالی آب روشن جویبارها و امروز باید به رودخانه ی گل آلودوآرزوهای مرده وعبور لاشه ها نگریست که غرش کنان از کنار تو میگذرند و تنها باید به گذشته ها سفر کرد به اب روشن جویبارها وزمزمه آبشار .
دیگر کمتر میتوان به تولد ورسیدن غنچه ها اندیشید دراین ایام تیره تنهامیتوان در جویبار اندیشه ها با آوای دیرین به صبح تولد سفر کرد .
به سوی جنگل سر سبز کودکی ونوجوانی امروز من وکاج های زمستانی همسالیم وهم پیمان هردو احساس پیری وکهنسالی میکنیم دیگر آویزه های بوته مرواررید در باغچه خانه را نمیتوان دید به آسمان تیره وکبود مینگرم وبه پرواز دسته جمعی پرندگان که از طوفان مهیبی خبر میدهند وبه مردی که میاندشیدم که میپنداشتم مرد بزرگی است وبزرگش نمودم وامروز ذره ای است دردل خاک / به کلاغهای سیاه پوشی که تصویر باز گونه قوهای سپید دریاچه ها خیال بودند .
" ویگن " آوازش را ادامه میداد ( من تنهاترین مردم . تنها ترین مردم دنیا ) !
آخ . ای خداوند روزگار تنهایی امروز من همنشیین وحشتم وآرزوی مهربانی کسی را دارم که دیگر دراین دنیا نیست ..
با پرده نازک پنجره جلوی خورشید را گرفتم این پرده نازک با تاروپود زمخت خود زمستان سرد زندگیم را باز گو میکند ومن از تار و پودش ذزات تنهایی را که به درون اطاق میریزد احساس میکنم .
دیگر میلی ندارم تابش خورشید را از پشت شیشه ها وتار وپود این پرده ببینم همچنانکه دیگر میل ندارم خبری از آن گم شده داشته باشم .
چشمانم را میبندم و.....
نه ! دیگر کسی یا چیزی نیست تا من دستهای کوچکم را بسویش دراز کنم .
روزها خاموش مینشینم این خاموشی گویا تر از هزاران گفتگوهای بی معنی است اما اندیشه هایم طغیان میکنند همه سپیدند ودر پرواز نباید جلوی آنهارا بگیرم هرچند دیگر ( اندیشه های من بکار نمی آیند)
چرا که درآنها راستی وپاکی موج میزند نه ریا ودروغ برای یک تکه فر ش یا یکه تکه آهن زیر پاهایم
ودر رویاها میبینم که سر زمین کیکاوس وخسرو وآرش ویرانه ( تاریخ ) شده است ومن روی ویرانه ها باید نوحه بخوانم چراکه دیگر خدایان نیر فرسوده ویا مرده اند .
روزهایی که انگشتهای چابکت بر شیشه ها میکوبیدند من نازکترین خیالهایم را بسوی تو میفرستادم روح تو در تمام پیکر من میپیچید و تا انتهای ریشه دل من ادامه داشت دیگر به سحر نمی اندیشیدم به صبح روشنی فکر میکردم که تو دروازها را باز میکردی ونمیدانستم که تو همان ( شب دروغین ) وتاریک هستی .
حال میاندیشیم که من در آبادانی زاده شدم ودر ویرانی جهان خواهم مرد ومیل ندارم بدانم در کدام سوی جهان ایستاده ای .ث
بر سر تر بت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
بروای زاهد خود بین که از چشم من وتو
راز این پرده نها ن است نهان خواهد بود
پایان
ثریا ایرانمنش " اسپانیا " 20 ژانویه 2020 برابر با 30 دیماه 1398 خورشیدی !!