جمعه، دی ۲۷، ۱۳۹۸

پند حکیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا!
-----------------------------------
حکیم گفت  کسی را که بخت والا نیست 
به هیچ روی  سر اورا زمانه جویا نیست 

برو مجاور دریا نشین  مگر روزی 
به دستت آید دری کجاش  همتا نیست 

شدم به دریا  غوطه زدم ندیدم  در
 گناه بخت من است این . گناه دریا نیست......" جامی "

آفتاب زندگی  رو به غروب  تا چه حد غمگین است  وحال به تماشا ی برگهای  ریخته درختان نشسته ام وزمستانی سرد  درختان عریان وزمین گریان .
امروز تنها تویی ویک آینده تاریک وگریان  ومن دیگر نخواهم توانست چهره خودرا درآیینه  تو ببینم چرا که همه جیوه جلوه هایت ریخته است / چشمان روشن من همچنان بر شب کوری جهان مینگرد گویی همه جهان کور شده وکر واز زمانه به دور  ودیگر نقش تبار من وبوسه های من در هوای پشت شیشه های  بخار گرفته ویا یخ زده را  نخواهی دید.
غروب نزدیک است وشب تاریک فرا میرسد  ومن هنوز به مارها ی روییده بر شانه ضحاک پیر میاندیشم 
مغز پیر او سیری ناپذیر است  بی فکر وبیمار است  ونشسته دراوهام واسرار خویش .
او جهانرا بی آنکه دیده باشد سخت میکاود  وافکارش را بی آنکه به آنها سامان دهد به همه تزریق میکند  ومن بفکر دره ها وکوههای شکافته هستم که هرروز تبدیل به خاک میشوند  بفکر اسمانی که دیگر آبی نیست وخورشیدی که میرود تا کم کم خاموش شود .

من دراندیشه های خود غرق شدم وبیرون آمدنم غیر ممکن است واین تنها گریزمن از زندگی وتاریکی هاست .
به مغزهایی میاندیشم که ظالم تر ازضحاک وزهر آلوده ترازمارهای سمی میباششند واین مغزها دنیارا پرورش میدهند دیگر کجا میتوان درکون ومکان گوهری یافت والاتراز یک شعور پاکیزه ؟!.

اینجا درکنار دریا در کنار پاکیزگی های بد بو وآلاینده های ضد عفونی به دنبال گوهری بودم درخشان وتابان به  دنبال خورشید وگرمای  بیدریغ او وچنان سوختم که دیگر حتی خاکستری از من باقی نماند تا درهوا به صوررت ذراتی بر پیکری  بنشیند.

از بالای بلندی به شهری مینگرم  که  بر فراز آن چو بنگری مردابی راکد  ودریایی ساکت بدون هیج موجی تنها گاهی سنگی درون امواج دریارا تکان میدهد ویا طوفانی که غلبه کرده همه چیز را باخود میبرد  فصلها نیز وحشی شده اند  / شهری که دیگر نمیتوان بر سنگ فرشهایش قدم گذاشت تا ازخون  آلوده نشده باشد  وقاتلان شبانه  وروزانه درهوای مسموم آن نفس میکشند  ویا ازرسوب مستی  میخوارگان شبانه  بوی تعفنی برمیخیزد  / شهری که با فضله ای کبوترانش یکی شده وبازیجه دست چراغ های رنگین است .
شهری بی اصالت بر فراز تپه ای که هرآن فرو میریزد .

پاهای من درآن زمین تا زانو درخاک بود حرکت مرا ارز یابی میکرد شهری بود اگرچه بیمار شده اما هنوز مادر من بود ومن درآغوش گرم او جای داشتم بوی کودکیم را میداد بوی بغل  پدر وعمه ودایه مهربانم را .

حال درکوچه پس کوچه های غربت وتنهایی  دراین شهر غمگین که حتی صبح وآفتابش نیز غم انگیزاست  شهر گناه الوده  شهر بی تاریخ  شهر مغازه های فروش دست دوم  شهر بدون فصل  شهر بی فامت بی ستون وبدون درختان ریشه داردبهمراه  واژ های سبکبال نوکیسه ها واطوارهای آنها باید دریک سینی پلاستیک غذایت را صرف کنی ودریک لیوان  کاغذی آب داغرا بنوشی چرا که راهروی مرگ درانتظارت میباشد .
پایان 
یک دلنوشته روز جمعه 17 ژانویه 2020 میلادی برابر با 27 دیماه 1398 خورشیدی ؟!/