جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۹۸

تکا مل یا؟....

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا !
--------------------------------------------
عکس نزیینی است !
چون پیر شدی خافظ ، از میکده بیرون شو !

دلم گرفته !  بغضی نا شناس راه گلویم را نیر بسته  اشکهایم درحلقه چشمانم میچرخند اما جرئت پایین آمدن را ندارند !
این روزها برایم سخت وبسیار غم انگیز است  چیزی برایم عوض نشده ونخواهد شد همه روزها یکی هستند  تازه بیاد بیماریم افتادم ! چگونه راحت خوابیده بودم  درانتظار مرگ  تنها چیزیرا که بیاد دارم این بود که پسرکم داشت با نی  آبی خنک را به گلویم میفرستاد ،  وبا قاشق سوپی را که پخته بود به زور به حلق من فرو میکرد .  آّ بگذار بخوابم ! خواب  خوب است خواب فراموشی میاورد  بی آنکه بدانم این خواب مرا بسوی نیستی ومرگ میبرد  .
دختران از راه رسیدند بهمراه مردی گردن کلفت مردک مرا بغل کرد وگفت دستهایت را به گردنم قفل کن دهانش بوی بدی میداد ! چه کسی است ؟ چرا مرا بغل گرفته نگاهی به رختخواب تمیز وسپیدم انداختم ، نه بگذار بخوابم  ... به زور مرا روی بک صندلی چرخدار و بعد روی یک تختخواب فلزی درون آمبولانس انداخت دخترک بسکه گریسته بود چشماش باد کرده حال با عینک تیره درونن آمبولاس نشسته بود ! 
کجا میرویم < به چراغهای سفید رنگ به دستمالها ی ضد عفونی به آشغالهایی ک به سقف آویزان بود مینگریستم آمبولانس شیهه کنان بوی بیمارستان رفت  پرستاران به دورم ریختند ! بگذارید بخوابم تختخوابم کجاست ! 
چشمانمرا باز کردم سینه ام میسوخت  فریاد دکتر بلند بود : 
اگر نمیتوانی روی دستها وبازویش رگ اورا بیابید سینه اش را بشکافید وطرف چپ سینه امرا شکافته رگی را یافته وحال مشغول بخیه بودند بی حسی اثر خودرا از دست داده بود  مهم نیست میتوانم بخوابم .
چشمانم را باز کردم  پرستار خوشگل همیشه که شبیه سوزان ساردان است ومن اورا سوزی مینامم به درون آمد  مرا بوسید دستی به روی پیشانیم کشید فشار خون ، تب ،  کیسه های بزرگ نمک روبرویم آویزان بود وکیسه های خون و / سرم وآنتی بیوتیک ! مهم نیست ! راحتم میتوانم بخوابم .

چرا اینهمه خسته ام  فرشتگاه آبی پوش اطرافم بمن گفتند مرده ترا اینجا آورده بودند میدانی گلبولهای قرمزتو به زیر چهار رسیده بود یعنی مرگ ! اوه نه  دوباره باید یکهفته اسیر این تختخواب وسوند واین کیسه ها باشم . 
بخانه برگشتم مانند یک کودک نوزاد مرا تر وخشک میکنند نمیگذارند حتی لیوان آب را خودم بردارم  مهم نیست من بچه نیستم بزرگ شده ام  !!!
 اوهوم اگر بچه نبودی تا دم مرگ نمیرفتی !!!‌ 
زندگی برایم مهم نیست  من زندگی بدون عشق را نمیخواهم  ! 
ما چی؟ یعنی مارا هم نمیخواهی ؟ 
چرا شما همه هستی منید اما دلم خالیست باید آنرا بکسی اجاره بدهم !!! دلم یک مستاجر میخواهد ! اهه !

بافتی ام را برداشتم ودوباره مشغول بافتن شده ام  ومرتب میشنوم که تو مانند یک بچه تخس ولجبازی  آه عزیزانم ! نه ! من تازه به تکامل رسیده ام وتازه فهمیده ام که زندگی هیچ است / هیچ / 
حال هرصبح مینویسم درباره چی ؟ در باره کی ؟ او مرده ! او رفته ! اورا برده اند !  درباره هیچکس  نیست ویا هست نمیدانم !  مشگل است که انسان به اصالت اشخاص اظهار نظر کند  انسانی درمیان نیست  تا ارزش نظر خواهی را داشته باشد  همه زئوس شده اند  همه خدایگانند  همه قدرت گرفته اند  ومیل دارند برتو حاکم شوند وحکم برانند  عده ای گم شده اند ویا مرده اند  حال امروز تنها شاهد خشونت آشکاری بین مردم هستم  از هموطنانم بکلی دل بریده ام زیر کدام جلد خوابیده اند ؟  ( بیگانه هموطن من نیست ) !. از همه مهمتر دیگر دراین دنیا یک وجب خاک متعلق بمن نیست دردبزرگی است 
 همه به دنبال یک هدف میروند  این قدرت کاذبی را که زمانه به آنها ارزانی داشته  با کمک همین دستگاههای الکترونیکی مدرن ! من به دنبال رهایی هستم  رهایی بشریت که درمیان تجربه ها وتخیلها وامتحانها گم شده است  دنیای من مرده وتمام شده است ودنیای جدید چیزی جز ویرانی ببار نیاورده است  ومن میل ندارم به همراه این دنیا ویران شوم میل دارم خودمرا داشته باشم .

کمبود غذا وآب را بخوبی احساس میکنم  غذاهارا گویی برای مرغ ریزکرده اند  و...... ( خرمالو ) بکلی گم شد خیلی چیزها گم شدند بی آنکه ما متوجه کمبود آنها شویم .
نه نمیتوانم بی اعتنا باشم اما درعین حال فریادم بجایی نمیرسد  چرا که دیگر پای به دوران میانسالی دوم گذاشته  ام. پایان  
ثریا ایرانمنش « پرچین » . اسپانیا . ۱۵ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی ....!

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۸

توهمات

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا !
-------------------------------------------

سر به آزادگی بر ارم چون سرو 
بنده عشقم واز دوجهان آزادم 

مطابق هر چهارشنبه چند سایت را باید زیر رو کنم تا دریکی از سایتهای نامطبوع اورا بیابم  مانند همیشه با سخنان او دلخوش وشاد بودم او نیز در هنگام بحران بیماری دچار توهمات عشقی شده بود ! خیال میکرد هنوز جوا ن است ودراوج شهرت ومعبود درکنارش نشسته که او را نوازش میکند  ناگهان دو  باز جو بقول خودش دو دکتر آمدند واورا به سوی اطاق اسکن بردند از مغز وسر او عکس برداشتند تاببینند دچار هیچ حادثه ای شده یا نه تازه از زیر عمل بیرون آمده بود وتازه با کیسه های خون داشت جانی  میگرفت .
با من نیز چنین  رفتاری شد وهرروز صبح مجبور بودم که به هزاران سئوال جواب بدهم تا به آنها ثابت شود دچار عارضه مغزی وشعور نشده ام وخون  کاملا در رگهایم نشسته اگر چه خون من نیست .

او خوب از دانش وفضیلت خود استفاده میکند دلم هنگامی گرفت که میگفت در تنهایی اطاق بیمارستان آرزو داشتم مادرم یا خاله م یا داییم ویا کسانی را که دوستم میداشتند ومن دوست میداشتم کنارم بودند ! او درجنگلی پهناور زندگی میکند که تنها باید بجنگ برود  وهر روز دانش جدیدی را دنبال کندد وهر چه در گذشته داشته فراموش نماید  او هنوز جا نیفتاده است ونمیداند  بما بصورت دیوانگانی مینگرند که از قفس رها شده حال دریک فضای مجازی خودرا نیز گم کرده ایم.

 من باید دراین جا به  عمیقترین  ومرموز ترین  نقطه تماس بشر  اشاره کنم وآن روح اوست که گاهی از بدن جدا شده پرواز میکند بسوی دشتهای ناشناخته ویا آشنا ! .

 او نیز در رویا برای خود قصری ا زعشق ساخته بود وبا آن دلخوش بود تا ازچنگ پرستاران رنگ ورارنگ رهایی یابد . 
من نیز برای خود کلبه ای ساخته بودم که درآن غریبه ای را پنهان ساخته وباو میاندیشیدم نمیدانستم کیست واز کجا آمده حتی اورا ندید بودم تنها صدایش را شنیده بودم . دریک رویای عمیق وعظیمی  خودرا غرق کردم تا روزیکه از بیمارستان بیرون آمدم .

ما هریک نماییشگر  رویاهای خود هستیم  همچنان  که درجهان واقعی   رویای عظیمی را با یک جوهر منحصر بفرد نقاشی میکنیم  وجلوی دیدگان خود میگذاریم وآن ساخته وپرداخته رویای خودرا ستایش وپرستش میکنیم .

سرنوشت ما شاید منحصر بفرد باشد مردمی رویایی واهل دلیم  وسرنوشت ما شاید محصوص  درونی ترین  احساسات ( نفس) ما باشد  محصول اراده  ما ،  وما درواقع باید همه اینها را به سر انجام برسانیم .
این رویا ها  طرحی روانکاوه دارد وباید یک روانکاو مارا  وروح مارا بشکافد  که چرا اینهمه اسیر وپایبند عشقیم تا پای جان  وبین مرگ وزندگی ازا و یاری وکمک میخواهیم نه از : کائنات : ! 
وچنین است نگاه خیره ای که یک هنرمند به دنیای اطرافش دارد.
پایان 
ثریاایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا . ۱۴ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی .!

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۸

غبار ابهام

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا !
------------------------------------------

چندین هزار قرن ،
از سرگذشت  « عالم» و « آدم» گذشته است ،
وین کهنه  آسمان گرانسنگ
بی عتنا به قربانیان خویش 
آسوده گشته است .......؛ فریدون مشیری ؛

دنیای خر تو خری است ومتاسفانه ما هم هنوز حضور داریم ! واین بار سنگین را هنوز بردوش میکشیم بی اعتنا به آنچه در پیرامون ما میگذر د ،هریک بخود مشغولیم .
 در انجیل نوشته است که : اولین بار سنگین بردوش « سنت کریستفر » بود چرا که بچه ای را حمل میکرد این بچه عیسی مسیح بود که داشت دنیا را با خود حمل مینمود ! »

خوب اگر باین امر توجه داشته باشیم  همه ما  حامل این سنگینی بوده  وهستیم  تنها باید سعی کنیم شهید راه بیماریها بخصوص بیماری اعصاب نشویم که راه گریز از |ن بسیار دشوار است . باید همیشه صبرداشت وانعطاف بخرج داد صبر وشکیبایی سر انجام محصول خوبی ببار خواهند آورد گرچه تو دراین دنیا نباشی !.
حافظ میفرماید که : صبر وظفر هر دواز دوستان قدیمند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید ؟! بسیار خوب ما چهل واندی سال صبر کردیم وهنوز در انتظار مظفریم ؟!.

یکی قداره  بسته وراه افتاده دیگری شمشیر بکمر دارد سومی با تانگ وتوپ\ وجت  خواهد آمد وآن مرد هنوز در مواقع اضطراری مردم را به صبر وشکیبایی دعوت میکند چرا که هنوز موعد وفابه عهد  نرسیده است همان مردی که چهل سال مارا فریب داد وامید بسیاری از قربانیان بوده وهست .

چه نبوغی در ساختار جسمی ما  نشسته است ؟  که مارا به راههای غیر معقول رهنمون میشود ؟  چه معجونی دراین گفتارها هست که ما دهانمان بسته وگوشهایمان وحواسمان را به آنها میدهیم ؟  چرا اینهمه مقاومت کرده ومیکنیم؟  باید قبول کرد که دراین راه پر خطر  یک خواست خد ایی نیز وجود دارد باید تنبیه میشدیم ( البته بنده خیر ) ! سرانجام چه قدرتی راه مارا بسوی  امالمان خواهد برد ؟ .

هیچ  ما می مانیم و  یک « ایرانستان» سیاه وخشک بی آب وعلف  چرا که دست تعاون  ویگانگی واتحاد واتفاق بهم نمیدهیم هریک سار خودرا مینوازد وهر کسی آواز خود را میخواند وخیال میکند که بهتر ازهمه میباشد .

 عده ای فریاد میزنند که : ما با بیچارگی  کار میکنیم وبه نان شب محتاجیم در آنسو کشتی حامل خوشگذرانان ودزدان دریایی وزمنیی مشغول  راندن بسوی سراب است .

من میان این نوشته ها ورنجهایم ارتباطی کامل دارم اینها همه رنجهای منند که بصورت حروف سیاه روی این صفحات مینشینند  شاید بادیگران نیز درا ین رنجها مشترک باشم  به دنبال ایده آلیسم نیستم  معنی زندگی درخود زندگی نیست  بلکه درچیزهای دیگری است  چیزهای عالیتر در وظیفه وفعالیتهای بهتر  چرا عده ای به کارهایی میپردازند که خود به آ\ن نه علاقه دارند ونه اعتقاد ؟ به کلیسا میروند ۱ به مسجد میروند ۱ به کنیسا میروند  درهمه جا دیده میشوند ومیتوان رد پای  آنهارا  درهمه جا یافت  باین وآن آویزان میشوند از قدرت بالاتر ها سوء استفاده کرده زیر نام \انها به کارهای ننگینشان وراه بی افتخارشان ادامه میدهند ؟!  خود را فریب میدهند .

من نمیتوانم آنچه که مرا با خصوصیات شخصیم  مرتبط میکند وداع کنم ودر جلد دیگری فرو بروم این یکنوع خیانت اول بخودم وبعد به مخاطبین من است  دیوانه کننده است  برای انسانی .که  ارباب زندگی خود بود برای او هدفی بشمار میاید  ین امر کاملا طبیعی است  من حنی حوصله کشمکش با دیگرانرا ندارم   این کش مکشها وجدالهای  برای من غیر قابل تحمل واعتقاد است  من اگر بخودم دروغ بگویم  دیگران را نیز فریب دا ه ام  وچنین حقیقتی را چه کسی میتواند درک ویا باور کند  . آخ که این زندگی امروزه چقدر ننگین وبرای من درد آور است  مجبورم  مدام بجنگم  وبرای او که زانو میزند برای یک کاسه آش لعنت بفرستم  چرا که منظور نهایی او آش   نیست بلکه تواضع وخضوع وبردگی وبندگی در برابر قدرتی بالاتر است واین خضوع وبندگی است که توانسته چهل سال  ملتی را در اسارت نگاه دارد  چه موقع ما واقعا به آن رستگاری حقیقی خواهیم رسید ؟! نمیدانم ، جوابش را شما بدهید . پایان

در شهر زشت ما ، 
اینجا  که فکرکوته ودیوار بلند 
افکنده سایه برسر وسرنوشت ما 
من ! 
سالهای سال 
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط 
 در اررزوی  دیدن یک شاخسار سبز
 در دود وخاک  وآجر وآهن دویده ام 
......فریدن مشیری .....
(تنها  نه من ِ بلکه کودکان  شیرین زبان من نیز 
از من حکایت گل وصحرا شنیده اند ، 
پرواز  شاد چلچله را ندیده اند )!
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . ۱۳ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی ! ( ترسو ها مینویسند ۱۲+ ۱ ) !

توضیح ؛ عکس بالارا در لندن گرفته ام راهی را که هرروز میرفتم .!

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۸

ایرانی سرگردان

ثریاایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !
----------------------------------------

خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی
 همچو آب روشن که به تشنگان درآیی

آتش پنهانی  که درونم را میسوزاند 
آی بیچاره ! تو بر آنی  که    آنرا شور عشق بخوانم 
 آه... نه  دل بیتاب من  خواهان رستگاری است 
ای کاش این فرشته  برای نجات روح من بیاید ........ سرودی در اپرای  ؛هلندی سرگردان : 

حضرت رهبر معظم عالم  معنویت وروحانی سرگردان شیعه  در یک گرد هم آیی بزرگ به همه ایرانیان سرگردان توصیه فرمودند برای نجات از عذاب الهی بسوی ایران عزیز برگردیم وبا تیرو یا طناب دار ویا شکنجه به مکافات برسیم تا اینکه درغربت بمیریم ودرتابوتهای شیشه ای وتمیز بخاک رویم !

البته پیشنها بدی نیست وکسی اگر آخر عمرش فرا رسیده ویا به یک بیماری لاعلاج گرفتار است چه  بدی دارد که یک بلیط یک سره  به مقصد سرزمین پر برکت ایران  خریده   ودرآنجا به دست مامورین  الهی  کشته شود تا به دست یک جراع نادان ویا یک دکتر بیهوشی در غربت ؟!  بد فکری نیست ! نه؟ 

خوب من امروز اشعار بالا را دریک صفحه خواندم  چه عیبی دارد یک نسخه برای خودم بپیچم ودر کنار معشوق بمیرم ؟! آنچهرا که من امروز یک پایان ساده به آن دادم  مقایسه با گفته های آن جادوگر پیر بنظر من بهتر است وآسان تر است .

چون هنر قوی و آخرین آوازی دارد ومن میل دارم این آواز را درآغوش معشوق بخوانم ودر میان بازوان او بمیرم مگر عیبی دارد ؟  اما این دو باهم بسیار فرق دارند  حتی تشابهی هم بین آنها نیست  برای تعالی ودرامان بودن از عذاب الهی باید به دست چند غول یک چشم کشته شوی درحالیکه میتوانی به ارامی درمیان نفس گرم مشوق جا ن بدهی .

واقعیت  کامل  عشق  فقط از طریق  یک بغل خوابی نیست  باید صمیمانه دوست داشت  تمام عشقهای دنیا ازهمین سر چشمه گرفته که متاسفانه  به دست اهالی علم وقلم به ناکامیها کشانده شده یعنی درهمه ادیا ن( عشق ممنوع) است  .یا بطور مصنوعی باید نقشی را بازی کرد  عشق بطور کلی  مقام عالیتری دارد ووالاتر از همه احساسات بشری است ، 
چرا یک مادر فرزند را دوست دارد آنهم عاشقانه ؟ حال اگر ( جناب  فروید ) آنرا عقده  خوانده بما مربوط نمیشود فروید یک یهودی آلمانی  روسی فرانسوی وغیره است حساب ما با دیگران فرق دارد ما با مولانا وحافظ وسعدی وعطار  عراقی زندگی کرده ایم .متاسفانه درقرن غمگینی زندگی میکنیم  قرنی که عشقها تغییر شکل داده واشعار گم شده وموسیقی درلابلای جنجالهای سیاسی بکلی از میان رفته است وجای خودرا به نوعی حرف زدن وبددهنی داده که آنرا موسیقی مدرن و( رپ) نام گذاشته اند  من متعلق باین دنیا نیستم ترجیح میدهم روزها وهفته ها بخوابم وبیدار نشوم تا این کثاف دنیارا نبینم.
اکثر اوقات احساس ضعف میکنم بندرت خودراز اد وقوی میبینم  تنها زمانی که نور عشق دردلم میتابد ناگهان برمیخیزم وهمه چیز را همه کس را به رقص میاورم  میل ندارم شهید یک بیماری عصبی شوم  میلی به خواندن آثار رمانتیک نیز ندارم وبه تماشای فیلمها ی آنچنانی ! میل دارم خودم باشم با همان قلب روشنم که بی ریا وپذیرای  هرگونه مهری میباشد  دیگر از اصوات روشنفکرانه وگفتگوی های بیهوده خسته ام  دیگر از تهمت هایی که بوی جاه طلبی میدهد  با مفهوم امروزی خسته ام  چرا نمیخواهیم  باورکنیم که ( هنر مرده است )  آنهم به دست مشتی بیمار روانی وسکس منیکی  قلب بیمار من از اینکه میبیند  میهن  وسر زمین روشنم  چگونه تحقیر شد  وهمه اروزهای آن امپراطور بر باد رفته  وامپراطور جدیدی نیز یافت نشد تا راه اورا بپیماید  ، درد میگیرد  امرو زهرچه هست نفرت است همه باین ایمان  بی هویت تسلیم شده اند  حال  بایدیک بلیط یک سره ابتیاع کرد وبسوی بیدادگاه رفت آنها هنوز خون میطلبند سیر نشده اند از خون نوزادان به دنیا نیامده تا خون مردان وزنان جوان تغذیه میکنند تا ( نامیرا ) شوند شریک شیطانندومهر پنجه  اورا بر پیشانی خود نقش کرده اند وچرا تسلیم شدیم ؟! برای آنکه گرسنه بودیم ؟! ما هیچگاه سیر نخواهیم شد !نه همه  سیری ناپذیریم ! . پایان 
اسپانیا / ۱۲ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی .
نوضیج ؛ با پوزش از بعضی از کلمات  دو تکه شده ! این برنامه یک خط \پاکستانی / عربی  میباشد .من مجبورم بطور مرتب بعضی از الفاظ اضافی را بردارم ویا دوباره بنویسم  کار مشگلی است دستگاه من برنامه فارسی را قبول نمیکند ؟!!!!با سپاس از تحمل شما عزیزان  . ثریا 

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۸

آدم مهم

ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !

 قبل ار هر چیز بخودم نبریک میگویم  که جناب پدرو سانچز در انتخابات برنده شد واین سومین بار است که ما  پای صندوق رای میرویم وهر بار ایشان برای کمبود کرسی دچار اشکال میشوند   وباید با دیگر احزاب  شریک شوند بعضی ها دندانشان گرد است و پستهای  حساس کشور را میخواهند  !!! حال باید دید  این بار چه خواهند کرد ؟ .

خیلی ها سعی دارند  که خودرا بزرگ جلوه دهند وبه با طبقات بالا  یکی شوند واز زیر بار عمله گی خلاص شده تن به مفتخوری بدهند  راه تقدس ومذهب بهترین است  هم خودرا از طبقه ممتاز میدانند وهم تافته جدا بافته  بنا براین از درب تقدس وارد میشوند  مهم نیست چه ادیانی باشد  برای خر کردن مردم وارام نگاه داشتن آنها بهر روی باید یک لولو  ویک چوب بلند داشته باشند  برای تبدیل زندگیشان   به یک زندگی  خوب به تقدس میچسبند  آنهم از طرف  کسانی که حتی  ذره ای ایمان ندارند وحتی خدارا نیز باور ندارند !   از  او بعنوان  یک تراکتور برای صاف کردن جاده استفاده میکنند .
 گاهی هم انگولو ساکسونها ویا سایرین آنهارا به میان خود راه میدهند تنها درگوشه ای بایست ونظاره گرباش  نه بیشتر .
 سیاست نیز تقریبا باین تقدس چسپیده وکمتر دچار وا زدگی است  چند نفر از آقایان   احزاب جدید  آنچنان  به ملاهای ما شبیه اند  که گویی درخلوت عمامه  را از سر برداشته ریش همان ریش دندان همان دندان ورخنه درکار دیگران نیز به همان شیوه رندانه .
بهر روی سیاست نیز بی پدر ومادر وحرام زاده است .
بین طبیعت وفرهنگ راهی بس طولانی  وچه بسا  ارتباطی نیز نداشته بانشد  طبیعت بی هدف است  وعده ای  را بسوی خود فریبی میکشاند .
خوب ! تا کسی نباشی نمیتوانی حتی  بسوی قدیس شدن بروی در حال حاضر  من چه کسی هستم ؟  کیم ؟ !.
چه کسی مرا میشناسد  اما من همهرا میشناسم !
کار من از روز ازل واول با فرهنگ وادبیات بوده است بنا براین کمتر گرد مسائل سیاسی وتقدسی رفتم  گاهی بکلی منکر همه چیز میشوم  فریاد برمیدارم آیا کسی هست تا صدای مرا بشنود ؟ تنها خودم صدایم رامیشنوم. این آخرین ووالاترین کلام درباره طبیعت  است  اما باید روی سن نقشی را بعهده گرفت وبازی کرد شاید در آخر سر چیزی نصیبت شد طبیعت  چیز را عریان میکند .
خوب ! بنا براین نباید درانتظار هیچ پیروزی ویا تاجی باشم تنها آمدم تنها زیستم تنها مبارزه کردم وتنها هم خواهم رفت  نمیدانم به کجا  گاهی باخود میاندیشم اگر بروم بسوی آن دنیا  همهرا خواهم دید اما باید سفرها کنم یکی در آلمان دیگری دراتریش سومی درامریکا چهارمی درایران ونه خوشبختانه درفرانسه کسی را ندارم اما درانگلستان جرا چندین جسد و چند موجود زنده !  چرخش بزرگی خواهد بود . 
طبیعت هدف ندارد  درست است اما کارش  را به درستی انجام میدهد  آمدی زیستی  وباید بروی میهمانی  خداوند تمام شد.   داخل رنگها میشوی ودرعطرهای غوطه میخوری  تحولات مرموزی ترا دربر میگیرد  همهرا میبنی حتی کسانیرا که زبانشانرا نمیدانستی واز طریق آثارشان عاشق آتها شدی درمیان آنها نیز خواهی نشست  رنج دیدگان گذشته را  که خود را  وقف دیگران کردند  کار وکوششان برای ترحم به دیگران بود  حال باید تو به ماورای طبیعت سفر کنی   اما باید بدانی که قلب هنرمندان اکثرا از مهر تهی است  ولبریز از آرزو وجاه طلبی  با مفهموم عادی روزمره  نباید نا امید شوی  آن نیروی درخشانی که میاندیشیدی درهنرمندان هست  شمعی کاذب بود که فورا سوخت  .
حدا اقل تو در هنگام نوشتن وحلق هرچه که نامش را میخواهی بگذاری  خودت هستی  بدون هیچ    حسابگری  واگر باید با رنود دمساز شوی میدانی از کدام درب وارد شوی . 
دیگر نبوغی درهیچکس باقی نمانده است نبوغرا باید در میان صفحات الکترونیکی یافت . پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۱۱/۱۱/ ۲۰۱۹ میلادی .

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۸

بیماری نا هوشیاری

یک دلنوشته !
یکشنبه ۱۰ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی 
----------------------------------
بطریق اولی شاید بیمار بود ، بیمار روانی  بیمار جنسی بیمار خود خواهی وخود شیفتگی!
در غیز اینصورت محال بود که چنین راهی را طی کند  ، قهرمانیهای بیمارگونه اش که به سادگی معرف یک مغز پریش بود .
تضادهایی که معرف شخصیت چند گانه اش بودند  امروز نمیتوان از همه مردم آواره  انتظارداشت که که به درستی  راه بروند حتی راه رفتنشان نیز مانند مستان  کج ومعوج است .

من شادمانم که سالهای قبل ازوقوع شورش ودگرگون شدن  سر زمین بیرون آمدم حسی نا روا مرا بسوی غرب میکشید بوی نامطبوع دورنگیها ونا مردمی ها حتی درکنارم درمیان خدمتکاران  خانه ودر بستر زناشویی بینی مرا میازرد باید بروم  هرچه زودتر باید بروم  .

بنا براین با مردمان پس از آن شورش بزرگ چندان آشنا نبودم ومیانه ای نداشتم  همه خارج شده بودند وهمه بسوی قبله آمالشان  کعبه ابدیشان ( امریکا) میرفتند من اروپای کهنه وقدیمی را بیشتر دوست داشتم با دیوارهای نمناکش ومردمش که سخت به سنتهای خود چسپیده بودند .
امروز  نمیدانم کارم درست بود یا نه هیچگاه به پشت سرم نگاه نکرده ام واز این خط پیروی کردم که آب رفته وریخته شده را نباید دوباره نوشید وهیچگاه نباید به پشت سر نگاه کرد باید چشمانترا به جلو بدوزی وآنچه که بعد ازاین بر سرتو خواهد آمد . 
امروز به درستی نمیدانم خوشبختم یا بدبخت  وامروز صبح گریستم خیلی زود بود که برخاستم اما دوباره سرم را به زیر لحاف بردم وگریستم ! برای کی ؟ برای چی؟ برای زندگی که از دست دادم وبا باقیمانده آن دارم برای خود قصری میسازم که شابدشادی را درآنجا بیابم  نه شادی گم شده سعادت رخت بربسته هرچه هست رنج است ورنج ورنج .

روز گذشته با پسرم وعروسم ومادرش که راهی  کشورش بود ناهار خوردیم هشت نفر سر یک میز هیچکدام زبان یکدیگررا به درستی درک نمیکردیم !مادرعروسم که گویی لال بود غیراز زبان خودش هیچ زبانیرا نمیدانست بنا براین ارتباطی با نوه هایش نداشت تنها نگاهش را به آنها میدوخت عکسی از \انها درون قاب گذاشته  بودم که به او هدیه کردم تنها فشار دستهایش ولبخدش وبوسه هایش بمن میگفت که چقدر از دریافت این هدیه  خوشحال است .
همه بظاهر باهم حرف میزدیم اما هریک دنیای خودرا داشتیم ودردنیای خود سیر میکردیم آفتاب دلپذیری بود ودریا صاف وارام عکسی گرفتم هیچ موجی روی دریا نبود گویی یک عکس رنگی در کنار ما بود یک نقاشی . 
بخانه تنهایی خود برگشتم وکتاب را دربغل گرفتم ودوباره مشغول خواندن شدم ودرانتظار آنچه که باید باشم .
نه دیگر کسی نیست تا باودلخوش باشم وشادی آینده را در سیمای او ببینم هر چه بود ریا بود ، فریب بود ،ونیرنگ بود چه بی بها دلخوش کرده بودم که روزی سر زمینم آزاد خواهد شد ومن دوباره آنرا خواهم دید  چه رویای عبثی .
نه !نا امید نیستم اینجا  خانه ندارم خانه ای هم بنا نکرده ام درسر زمین  غربت خانه وزمین متعلق بمن نیست صبرکردم به زمین خودم برگردم ! کدام زمین ؟ کدام خانه ؟ وکدام سر زمین ؟ دنیا همه جا یکی شده است حال گلو بالیستها شکست بخورند یا نه باز هنو زهرکجا بروی آسمان همین رنگ است  . پایان
ثریا / یکشنبه دهم  نوامبر ۲۰۱۹ میلادی اسپانیا .
 دراین فاصله  رفتم رای خودرا به صندوق انداختم وآمدم میدانم  که ( او ) برنده نخواهد شد اما من کوشش خودرا کردم .ث