ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا !
--------------------------------------------
عکس نزیینی است !
چون پیر شدی خافظ ، از میکده بیرون شو !
دلم گرفته ! بغضی نا شناس راه گلویم را نیر بسته اشکهایم درحلقه چشمانم میچرخند اما جرئت پایین آمدن را ندارند !
این روزها برایم سخت وبسیار غم انگیز است چیزی برایم عوض نشده ونخواهد شد همه روزها یکی هستند تازه بیاد بیماریم افتادم ! چگونه راحت خوابیده بودم درانتظار مرگ تنها چیزیرا که بیاد دارم این بود که پسرکم داشت با نی آبی خنک را به گلویم میفرستاد ، وبا قاشق سوپی را که پخته بود به زور به حلق من فرو میکرد . آّ بگذار بخوابم ! خواب خوب است خواب فراموشی میاورد بی آنکه بدانم این خواب مرا بسوی نیستی ومرگ میبرد .
دختران از راه رسیدند بهمراه مردی گردن کلفت مردک مرا بغل کرد وگفت دستهایت را به گردنم قفل کن دهانش بوی بدی میداد ! چه کسی است ؟ چرا مرا بغل گرفته نگاهی به رختخواب تمیز وسپیدم انداختم ، نه بگذار بخوابم ... به زور مرا روی بک صندلی چرخدار و بعد روی یک تختخواب فلزی درون آمبولانس انداخت دخترک بسکه گریسته بود چشماش باد کرده حال با عینک تیره درونن آمبولاس نشسته بود !
کجا میرویم < به چراغهای سفید رنگ به دستمالها ی ضد عفونی به آشغالهایی ک به سقف آویزان بود مینگریستم آمبولانس شیهه کنان بوی بیمارستان رفت پرستاران به دورم ریختند ! بگذارید بخوابم تختخوابم کجاست !
چشمانمرا باز کردم سینه ام میسوخت فریاد دکتر بلند بود :
اگر نمیتوانی روی دستها وبازویش رگ اورا بیابید سینه اش را بشکافید وطرف چپ سینه امرا شکافته رگی را یافته وحال مشغول بخیه بودند بی حسی اثر خودرا از دست داده بود مهم نیست میتوانم بخوابم .
چشمانم را باز کردم پرستار خوشگل همیشه که شبیه سوزان ساردان است ومن اورا سوزی مینامم به درون آمد مرا بوسید دستی به روی پیشانیم کشید فشار خون ، تب ، کیسه های بزرگ نمک روبرویم آویزان بود وکیسه های خون و / سرم وآنتی بیوتیک ! مهم نیست ! راحتم میتوانم بخوابم .
چرا اینهمه خسته ام فرشتگاه آبی پوش اطرافم بمن گفتند مرده ترا اینجا آورده بودند میدانی گلبولهای قرمزتو به زیر چهار رسیده بود یعنی مرگ ! اوه نه دوباره باید یکهفته اسیر این تختخواب وسوند واین کیسه ها باشم .
بخانه برگشتم مانند یک کودک نوزاد مرا تر وخشک میکنند نمیگذارند حتی لیوان آب را خودم بردارم مهم نیست من بچه نیستم بزرگ شده ام !!!
اوهوم اگر بچه نبودی تا دم مرگ نمیرفتی !!!
زندگی برایم مهم نیست من زندگی بدون عشق را نمیخواهم !
ما چی؟ یعنی مارا هم نمیخواهی ؟
چرا شما همه هستی منید اما دلم خالیست باید آنرا بکسی اجاره بدهم !!! دلم یک مستاجر میخواهد ! اهه !
بافتی ام را برداشتم ودوباره مشغول بافتن شده ام ومرتب میشنوم که تو مانند یک بچه تخس ولجبازی آه عزیزانم ! نه ! من تازه به تکامل رسیده ام وتازه فهمیده ام که زندگی هیچ است / هیچ /
حال هرصبح مینویسم درباره چی ؟ در باره کی ؟ او مرده ! او رفته ! اورا برده اند ! درباره هیچکس نیست ویا هست نمیدانم ! مشگل است که انسان به اصالت اشخاص اظهار نظر کند انسانی درمیان نیست تا ارزش نظر خواهی را داشته باشد همه زئوس شده اند همه خدایگانند همه قدرت گرفته اند ومیل دارند برتو حاکم شوند وحکم برانند عده ای گم شده اند ویا مرده اند حال امروز تنها شاهد خشونت آشکاری بین مردم هستم از هموطنانم بکلی دل بریده ام زیر کدام جلد خوابیده اند ؟ ( بیگانه هموطن من نیست ) !. از همه مهمتر دیگر دراین دنیا یک وجب خاک متعلق بمن نیست دردبزرگی است
همه به دنبال یک هدف میروند این قدرت کاذبی را که زمانه به آنها ارزانی داشته با کمک همین دستگاههای الکترونیکی مدرن ! من به دنبال رهایی هستم رهایی بشریت که درمیان تجربه ها وتخیلها وامتحانها گم شده است دنیای من مرده وتمام شده است ودنیای جدید چیزی جز ویرانی ببار نیاورده است ومن میل ندارم به همراه این دنیا ویران شوم میل دارم خودمرا داشته باشم .
کمبود غذا وآب را بخوبی احساس میکنم غذاهارا گویی برای مرغ ریزکرده اند و...... ( خرمالو ) بکلی گم شد خیلی چیزها گم شدند بی آنکه ما متوجه کمبود آنها شویم .
نه نمیتوانم بی اعتنا باشم اما درعین حال فریادم بجایی نمیرسد چرا که دیگر پای به دوران میانسالی دوم گذاشته ام. پایان
ثریا ایرانمنش « پرچین » . اسپانیا . ۱۵ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی ....!