جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۸

عصر گم گشتگی

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
-------------------------------------------

بکدام دل توانم  که رخ تو باز بینم 
که به دست غیر دستت به هزار بینم 

کتاب خاطرات درغربت تمام شد  سه روز تما م چشمم به کتاب دوخته شده بود  نه چیزی بمن اضافه شد .ونه کم ، تنها تاسفم از بیخردی ها ی بعضی ادمها  که همه ناحق نام خودرا انسان گذارده اند  بیشتر شد . 

از این جا تا آنجا  راهی است بس طولانی 
هیچگاه به بعد مسافت نیاندیشیده ام 
حتی به مسافت 
حس نزدیکی ندارم  نه بخانه ونه بکاشانه 
شاید  تو بتوانی بفهمی  
نه با قایق شکسته آمدم  ونه باکشتی پناهجو 
با پاهای خودم  آمدم 
آمدم تا دیگر برنگردم وهیچگاه روی آن سر زمین را نبینم 

امروز نه اینسو هستم  نه آنسو  معلق میان زمین و آسمان 
نه پروانه ام ونه عقاب 
 میل به زندگیادر من کشته شد 
آن میل وآن عشق را  زودترا از من گرفتند وکشتند 
همه رفتند همه ومن تنها درمیان مشتی غریبه جان میدهم 
پاهایم بمن گفتند  که دویدن   را فرامو ش کن 
پاهایم اولینها بودند که ایستادند 

نه باتمدن کار دارم ونه با وحوش 
نا با امیپراطور  کار دارم ونه  با قوم الظالمین 

همه بدبختی ها ی ما ازتاریخ است 
با تاریخ خودرا دنبال کردیم به تاریخ خودرا فروختیم 
 وسپس  آنرا بباد دادیم 
از جاده ابریشم  عبورمان دادند 
به جاده ای داغ  سیمانی رهایمان کردند 
کف پاهایم سوخت 
به شهری آمدم  که مردمش در مهربانی شهرت داشتند 
اما .... تنها شهرت داشتند 
ظرافت اندیشه را درک نمیکردند 
وبینش والای مارا که همه دست آورد زندگی ما بود 

امروز نه وحشت دارم  نه خوف  نه ترس
در شهری  که گورستانها نزدیک آن است وخاکستر مردگان الماس میشوند 
تا بر تارک  امپراطوری بنشینند 
منزلی ندارم  ارواح دراطرافم میچرخند 
میرقصند  میدانم که مرده ام 
  میدانم که سالهاست مرده ام !
پایان 

به کدام  درنهم سر ؟ که بر آسمان این در
بصفای دل جهانی  همه درنیاز بینم  ......؟ 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۱۱ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی . 

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۸

عصر مرگ بشریت

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
چیزی بر خلاف عقل دراین کار نیست ،  بسیار هم کارم را طبیعی میپندارم  هر صبح  یک صفحه کاغذ سفید روی یک مونیتور در انتظارم هست  تا حرکات وافکار مرا به دست باد بسپارد کجا ها میرود ودر دست چه کسانی میچرخد برایم مهم نیست .
 انسان زمانی که دوست میدارد  میخواهد  آنچهرا که دوست میدارد  یا با همه تقسیم کند ویا از شدت وحشت وحسادت آنرا نابود سازد تا به دست کس دیگری نیفتد .
امروز دیگر نه به دنیا میاندیشم ونه به آنچه را که پشت سر گذاشته ام ویا آنچه را که درپیش روی دارم  حال تنها باید یک قرعه کشی راه بیاندازم تا میهمانی جدید را وارد خانه بکنم  وارد میدان نبرد  بازنده باید خودش را درون رودخانه غرق کند من نیستم من غرق نمیشوم  امروز درمیان دیوانگانی که دیوارهای  تیمارستانهارا شکسته وبرون جهیده وهمه یک تیر خلاص به دست مشغو.ل درو مردم دیگر میباشند من تنها تماشاچی هستم بی هیچ  احساس دردی ویا احسا س همدردی منهم مانند همه شانه هایم را بالا میاندازم « مشگل من نیست » .

نه حواسی دارم ونه دل بکارم میدهم  تنها باید بنویسم وسر ماه حقوقم را بگیرم چک برسد ومن چک را خرج کنم ماتیک بخرم ویا عطری تازه  کار دیگر ی نمیتوانم با آن بکنم نه فرا رسیدن پاییز را احساس میکنم ونه برودت هوارا  مانند یک ربات شب به رختخواب میروم دستی مهربان رویمرا میپوشاند وصبح مانند یک روبات روی صندلی بزرگم مینشینم وصبحانه میخورم وبه چرندیات روزانه گوش فرا میدهم ویا مینویسم ومیخوانم ظهر  مانند همان روبات غذایی میخورم وتنی به آفتاب پاییزی میسپارم  وابدا  از بالکن خانه حتی به خیابان هم نگاه نمیکنم برایم مهم نیست در پایین چه اتفاقی افتاده است  ویا خواهد افتاد .
 نه هیچ میل ندارم درانبوه  مردم گم شوم ویا درمیان مردم راه بروم  من آنقدر که به موسیقی نیاز داشته ودارم  به غذا ندارم متاسفانه آنرا هم از من دریغ داشته اند دنیای کثیف سیاست وجنایت وسکس دیگر جایی برای موسیقی نگذارده است همهرا به درون ن زباله دانی تاریخ سرازیر کرده اند وعربده کشان مست خالکوبی شده روی سن زیر نورهای الوان فریاد میکشند وپایین تن خودرا تکان میدهند نامش موسیقی است .
خود دار بی تفاوتی شده ام اورا فریاد میزنم او نیز گم شده در لابلای صفحات واوراق ونوشته جاتش  او به دنبال نیمه بلوغ سنی خود  به دنبال یک معجون تازه است  تنها بدون پشتیبان  نمیدانم آیا برای اندیشیدن ارزشی قائل است یا نه ؟ .
اورا نیز بحال خود وا گذاشته ام  امیدی ندارم که سر زمین تازه  ای از زیر خروارها خون وکثافت ولجن بیرون بیاید ِ آنچه که رفته رفته دیگر باز نخواهد گشت برای رفتگان نباید گریست  هرچه بوده تمام شده دیگر چیز باقی نمانده تنها ریگهای بیابان ومارمولکهای سیاه وسفید دررفت وآمدند وکوسه ها وسوسمارها یکدیگرا پاره پاره میکنند میخورند از خون یکدیگر نشئه میشوند .

(وتو ای یگانه دوست تا هنگامیکه  روحت بدان رضایت نداده  مارا ترک مکن )پایان 
ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا .
۱۰ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی 
================




چهارشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۸

همای همایون

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا .

 هما ی عزیزم ، بقول خانم سکندری تو از ان تیپ انسانهایی هستی که باید همیشه ترا نگاهداشت ودوستت داشت .
شب گذشته کتاب تو دردستهای من که بخواب رفته بودم غلطید وروی زمین افتاد امروز صبح درمیان اوراق  آن کارت پستالی را دیدم که بمناسبت ایام نوروز برایم فرستاده بود ومن همچنان آنرا مانند گوهری گرانبها درلابلای کتاب تو پنهان داشتم . 
دوباره وسه باره خواندم   خط زیبا و اشنا و شیوا  با تمام تقوا وساده نویسی مقدس خود مرا مورد مهر  قرار داده بودی  واما .... از طبیعت دست نخورده این دیار نوشته بودی  متاسفانه دست که هیچ لگدها هم خورده است  سر زمینی زشت وبیقواری با ساختمانهای وکج  ومعوج با زیر بنای پوشالی وتو خالی ونیمی از آن را آتش سوزان میبلعد ونیم دیگر را  سیلابهای ویران کننده ,مردم  هم هرسال فراموش میکنند مانند فلوریدا برای جلوی خانه های خود سدی بسازند تا  از گزند این سیلابهای ویران کننده درامان بمانند  بوی نمد کهنه بوی لجن وبوی فاضلاب آب سر تاسر شب بینی ونفس ترا میازارد درعوض تا دلت بخواهد هر کوی وبرزن برای خود یک مادر مقدس دارد وبرایش جشن بپا میکند این ملت بیخیال وبیدرد تا ابد مینوشند ومیرقصند بی آنکه بفردای خود بیاندیشند . شاید اینها بهتر از  ما فکر میکنند دم غنمیت است .

دراینجا آموزشی  نیست تنها نقاشی  ورقص وآواز را آموزش میدهند دانشگاهها همه تهی اکثرا به سر زمینتهای دیگری میروند ویا برای کار به کشورهای دیگری کوچ میکنند ، بیخیال . حوصله داری ! در تمام روز شاید بیشتر از چند ساعت کار نمیکنند یا درحال  صبحانه خوردن  میباشند یا ناهار ویا جشنها ! 
کوچکترین ترسی از بیسوادی وتهی مغزی ندارند  شاخه های گوناگون  را درلابلای اینترنتها میبابند  به نوشتن وکاغذ بازی خیلی اهمیت میدهند ناگهان میبینی یک کیلو کاغذ جلویت گذاشتند برای  پر کردن چندر  قاز پولی  را که بتو میدهند  هیچکس میلی ندارد از آن اطلاعاتی را که درذهن خود فر آورده جلو تر برود  نه از کتابها ونه ا زمنابع دیگر برایشان چیزی مهم نیست اخبار کافی است و نشستن دورهم وتکرار گفته ای یکدیگر .

من به سختی توانتستم اینجا  بچه هارا به ثمر برسانم هنوز برای کار باید به کشورهای دیگری بروند و
ایکاش درهمان زمان که آن دوست مهربان از من خواست به امریکا سفرکنم وهمه جور کمکی بمن میداد به حرف او گوش داده بودم . امروز دراین سر زمین چه خوشبخت باشم وچه بدبخت بحال کسی فرقی نمیکند .
 با تمام  این احوال از خواندن کتاب دریغ ندارم واگر کسی باینسو سفرکند تنها ازاو کتابی میخواهم  . 
من باید جیزی را بتو بگویم برخلاف تو  من ذره ای دلتنگی برای آن  سر زمین ندارم هر گوشه اش برایم یک شکنجه گاه بود زندگی تو ومرام مسلک تو با من فرق میکرد منهم درباغچه خانه دودرخت مروارید داشتم اما فرصت اینکه به آنها نگاه کنم نداشتم وسی سه شاخه گل رز نایاب اما همیشه میهماندار مشتی صغرا وکبرا وفاطمه سلطانی بود که درلباس بریژیت باردو وجینا لولو بریجیدا خو نمایی میکردند ودر کنار مردی که همیشه مست بود وخواب ! وبه هنگام بیداری تنها متلک وفحاشی بود وفریاد همیشه پیکر من میلرزید  من فرار کردم فرار کاری که جرم بود ومن مرتکب این جرم شدم بچه های خردسال را از میان دود تریا ک وشیشه های مشروب ورقاصی بیتا خانم وبینا خانم به بیرون فرستادم وخودم نیز آمدم تنها با لباسهایم وچند صفحه ونوار وچند عدد کتاب دیگر برنگشتم وبه آتچه که درپشت سر گذاشته  بودم هیچگاه فکر نکردم حتی به آن ( ایران  کامیابی) که زندگی مرا ویران ساخت وبرد. 
نه چرا باید خودرا فریب بدهم  ذزه ای دلم برای آن سرزمین تنگ نشد برای هیچ کجا وهیچکس و سنگ شدم لازم بود که سنگ باشم تا بتوانم جلوی سیلابهارا بگیرم . 
حال وقت آن است که به قلمر تربیتی فرزندانم  وکوته نظری انسانهای دیگر بنگرم  ودر آنجا ببینم  که جوانان چگونه  خودرا با زبانهانهای مختلف مشغول میدارند وزبان مرا نیز حرف میزنند . 
البته دراینجا جیزهای دیگری هم هست که به صراحت نمیتوان درباره آنها حرف زد  فقدان ادب وفرهنگ سر زمینم . 
وخوشبختانه خودفروشانی هستند که ایران  بزرگ را به یوگسلاوی تشبیه کرده میگویند چه اشکالی دارد ک یوگوسلاوی  زیبا ازهم جدا شد تکه تکه شد وهفت کشور دیگر دموکراسی !!!! از آن بیرون آمد حال باید درانتظار  تکه تکه شدن آن گربه زیبا باشیم وچند تکه از آنرا برای خود قبا بدوزیم . 
بهر روی هنوز هستی وهمیشه بمان وآن سر زمین را برای ابد فراموش کن تنها یک ملت واحد ورشید میتواند یک سر زمینرا بسازد خاک خود قدرت سازندگی ندارد وما متاسفانه  از داشتن مردانی  بزرگ وزنانی مانند تو  محرومیم .  زیبای ما . پایان 
ثریا ایرانمنش . لب پرچین ۹کتبر ۲۰۱۹ میلادی 


آوارگی !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

همه شب دراین امیدم  که نسیم صبگاهی 
به پیام آشنایان ، بنوازد آشنا را 

برای چندمین بار کتاب خاطرات اورا میخوانم ( ساده وروان بدون هیچ  مبالغه وپیچ در پیچ .قلمبه  نویسی وکژ راهه  روز گذشته  برنامه ای از او دیدم در باره فریدون فرخزاد ویادی از او   چقدر عوض شده بود گرد پیری بر موهایش نشسته وکمی فربه شده بود اما همچنان چابک ورسا سخن میراند وچه محبوب قلبهاست . 
اگر بخواهم در طول این تاریخ سر گردانی وآوارگی بنویسم چه کسی خوشبختراز همه بود باید اورا مثال بزنم همسرش برایش یک همراه وهم گام  با از خود گذشتگی تما م پسرانش را با تحصیلات عالیه به ثمر رساند ختی مادر خودرا نیز وادار کرد تا دیپلمش را بگیرد !  درتمام مدت دوید تلاش کرد واز همان تخصص کار خود نان خورد .
زنی بزرگ است ( همارا میگویم ) هما سر شار  که امروز سر شار از اقبال وافتخار است .
خیلی میل داشتم جای اوبودم  اما هرکسی را بهر کاری ساخته اند  وهر کسی لیاقت هر نوع زندگی را ندارد .
 بهر روی امروز سخت پریشانم وغمگین  ونمیدانستم که عاقبت زندگی من باینجا در این کنج تنهایی وخلوت و بیماری میگذرد  بدون یار وغمخوار وهمراه .
بچه ها خسته اند خیلی هم خسته وکسی را هم نمیتوانم بیابم که مورد اطمینان باشد وبتواتم شب وروز اورا درخانه نگاه دارم تا برایم حد داقل غذایی تهیه کند . همه رفتند به دنبال زندگی خودشان .

چه باید کرد ؟ کجا میتوان رفت ؟ وبه چه کسی میتوان تکیه داد ؟ هیچکس  ، نه هیجکس  متاسفانه بدجوری زندگی را باختم دستمرا همه خواندند  نتوانستم آنرا پنهان کنم . 

تنها بیمار میشوم تنها  میخوابم تنها غذا میخورم وتنها  با خودم سخن میرانم وتنها به دوردستها مینگرم شاید خبری از گمشده بیابم .

حوصله نوشتن ندارم حوصله فلسفه بافی هم ندارم  زیاد از حد رمق وانرژی ودرا ازدست داده ام باید فکر ی برای خودم بکنم این راه حل نیست . مردن هم راه حل نیست باید  بموقع درایستگاه ایستاد تا قطار سر برسد وترا سوار کند وبسوی عدم ببرد .
هیچ نمیدانستم  سر انجامم چنین خواهد شد ، نه نمیدانستم در میان مردمی نا جور بی احساس ودزد گیر کرده ام دست کمی از هموطنان عزیزم ندارند  همانگونه نگاه به دست یکدیگر میکنند اینها جاروی خودرا برای رفتن درب کلیساها بکار میبرند وبرده هارا به بیگاری میکشند آنها برای مساجد فرقی ندارند چو نیک بنگر ی همه دروغ میگویند ریا میکنند وخودشان هم خوب میدانند .
دست کمک ویار ی بسوی دیگر ؟ زهی تاسف وزهی تاثر  اگر بتوانند لگد محکمی هم به آن افتاده از پامیزنند تا درون چاهی سرنگونش کنند . می کجاست ؟ منیر کجاست ؟ دینار کجاست ؟ باید آنجا رفت .
وبرا ی بخشش گناهان نیز هر ساعت میتوان دست درون آن چاهک متعفن کرد وصلیبی بر پیشانی نشاند وخم شد وعذر خواهی کرد !! بخشش ؟  خداوند  بخشنده است ! 

باید کار کنم باید بنویسم وباید انرژی لازم را داشته باشم بیمارستان بد جوری مرا بیمار تر کرد نه درمانی که نکرد مرا دچار بیماری وضعف شدید نیز نمود روحمرا کسل کرد خودمرا به نابودی کشاند  حالا حالا ها کار دارد تا بتوانم به دیروز برگردم .
تا بعد 
 یک دلنوشته 
 سه شنبه ۸ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی 


دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۸

چه پاییزی!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

یاد آن عهدی  که شور عشق در سر داشتیم 
الفتی  با شاهد ومینا  وساغر داشتیم 

خلوت ما بود هر شب روشن از روی مهی 
دردل تاریک شب ، خورشید انور داشتیم 

هر کجا بزمی  بپا میگشت  از خوبان شهر 
ما درآن بزم ، از حریفان جای برترداشتیم 
------
گذشت وگذشت تا رسیدیم به خلوت  دل وتنهایی ودر سکوت به رویا بیاندیشیم ،  زمانی باین  فکر میافتم که اگر چند  فرد با شعور  که اینجا وآنجا یافت میشوند  نبودند ، یک نویسنده  به چه چیزی  باید دلخوش میکرد ؟ یا یک شاعر برای چه کسی میتوانست غزلی شیوا بسراید؟ 

عده ای مرا تخطئه  میکنند  وکسی نیست از آنها بپرسد نگر خود شما چه کرده اید ؟  با یک نفش محکوم کرده   بی پروا جارویی به دست گرفته ومرا باین سو وآن سو میکشاندید  میل  داشتید از پیش چشم شما دور شوم  آیا خود شما موجودیتی داشتید ؟ غیر از سقز جویدن و قمار کردن ولباس پوشیدن ؟! 

سر انجام تسلیم من شدید  ومن با میل ورضای خود بر صندلی دلخواه خود نشستم  امروز نامم  روی هر زبانی میچرخد  خوب گاهی کلاغهایی در اطرافم قار قار میکردند  منکه هیچگاه میل نداشتم بر برج باروی گلدسته ای بنشینم خامی وخاکی بودم .

نمیداتم عشق من تنها نوشتن وخواندن است واین بیماری درمن ریشه دوانیده کاری هم نمیتوانم بکنم با همه خستگی ها ودلمردگیها وضعف ها باز هر صبح پشت این میز مینشینم ومینویسم گویی از این عالم بیرون میروم  وارد دنیای دیگران میشوم   جلوی بعضی هارا دیوار  بلندی کشیده ام ومیل ندارم وارد حرم آنها شوم . گاهی نفسی ودمی از طریق شمیم  نوازشگر به مشام جانم میرسد آنرا میبوبم ودرسینه جای میدهم وزمانی گم میشود  اما اورا رها نمیکنم میدانم دوباره برخواهد گشت .

من هنوز در هما ن جاده قدیمی خود راه میروم با همان کلوخها وپاره سنگها وهمچنان با نوک پای خود آنهارا از جلویم میرانم وپیش میروم سرم را به هیچ سویی نمیچرخانم  با نسیم وباد درحرکت نیستم راهم صاف ومستقیم بدون هیچ پیچ وخمی  وتمایل بیمار گونه ای به اخلاق خوب وتمیزدارم که این روزها دیگر  جایی درمیان حیوانات تازه رشد کرده ندارد .
باید به نظرات احمقانه آنها گوش سپرد ودر سکوت خودرا وگوشت بدن خودرا جوید  درس اخلاق میدهند چیزی که نه خودشان به آن اعتقاد دارند ونه میشناسند . سیاست و پرده  خاکستری آن روی همه چیز را پوشانیده حتی روی عشق ومهربانی را .

میل دارم همه  به یک درک معنوی برسند زیبایی را بشناسند  کسی کوششی دراین راه ندارد هر روز زشتی دنیا وآدمها بیشتر میشود ودنیا ترسناکتر .
هر صبح باید با مشگلاتی کوچک وبزرگ روبرو شویم دیگر کسی زبان دیگری  را نمیفهمد از درک وقدرت بیان همه عاجزند  امروز همه آن چیزهایی که روزی برای ما شرم آور بود بصورت عریان در معرض تماشا گذاشته میشود وآنچه  را که نزد ما گرانبها بود گم شد .

دشمنانی نامریی هر روز مارا تهدید میکنند  وهر روز هم بر تعداشان افزوده میشود  برای من اهمیتی ندارد  من همه چیز هارا میبینم ومیشنوم  اما ارامشم را ازدست نمیدهم  آنها تنها پوست ماری را که من انداخته ام بر میدارند  وچه بسا آخرین پوستی را که خواهم انداخت نیز نصیب آنها شود  ومن تازه نفس از قلمرو دیگری سر دربیاورم .

نگاهی به قفسه کتابهایم میاندازم برگهای کتابها زرد شده اند  عده ای بصورت کاه درآمده اند آنهارا درجلد های سخت ومحکمی  پیچیده ام آنها افکار بلند مردان دیروز وغولهای قرون گذشته میباشند  قرنی که همه به آن  اعتراف داشتند وآنرا قرن غولهای میامنیدندفلاسفه بزرگ ، نویسندگان بزرگ وتجزیه دین وسیاست از یکدیگر با کمک آن بزرگان حال درمیان گوساله های طلایی باید سر به سجده گذاشته ونماز بجای آوریم وگوساله  را بپرستیم نه خدای واحد ویا یگانه را  همه جیز رو بفنا رفته ومیرود وآیا جانشینی خواهند یافت ؟ گمان نکنم هرچه احمق تر ، دیوانه تر   وبیشعور تر باشیم اربابانرا خوش خواهد آمد  ِ  روزی روزگاری برای یک داستان عاشقانه چه اشکها میریختیم واز شنیدن یک موسیقی دلنواز چگونه بوجد وشور میامدیم ودر میان زمین واسمان مانند پروانه چرخ زنان زندگی را مینوشیدیم امروز هرچه هست سیاهی است وخون رنگ سرخ وسیاه به مدد مد  سازان وکارخانه داران مواد واسلحه . باید ساخت وسوخت  وزبان درکام کشید فردا جیره اترا قطع خواهند کرد برق نخواهی داشت واین نعمت بزرگ این دستگاه عظیم تکنو لوژی نیز بی بهره خواهی ماند باید  گوش بفرمان بود . 

بر بساط عیش کوس پادشاهی میزدیم 
چونکه ملک شادکامی  را مسخر داشتیم 

در شبستان راز با زیبا رویان سرو قد 
در گلستان  ناز ، بر سرو صنوبر داشتیم ........« موید ثابتی » پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا ۷ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی . 

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۸

چه شوقی ؟

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
نه ذوق  نغمه نه آزادی  فغان دارم 
چه سود  از آنکه  بشاخ گل آشیان دارم 

 نه زیب محفل انسم  نه زینت چمنم 
من آن گلم  که نه گلچین و نه باغبان دارم 

ز ماجرای  دل آتشین  خود چون شمع 
 بسی حکایت  ناگفته بر زبان دارم ..........« شادروان ابولحسن ورزی » 


فریاد های من ،  اثری تاثیر نا پذیرند ،  جمعیت امروز بوی خون را شنیده است  وحال بصورت گله  سگان دونده  ودرنده درأمده  همه از هر سو در کش  و  واکشند  ، روی کوچه ها وسنگفرشها تنها رنگ خون نقش بسته است  تیرهای  دار بر قرارند  واتومبیلهای واژگون  و نرده های چدنی دیوارهارا هرروز بلند تر میسازند  ومردم درپستوی های خانه یا درجیبهایشان هرنوع اسلحه ای را پنهان دارند ! 

چه خوب ! خیال میکردم در گوشه ای آر ام  برای رفتن بسوی ابدیت نشسته ام ،  اما حال دلم میسوزد برای ملتی که أنقدر احمق بار آمده وعقل خودرا گم کرده است .  گفتن از گذشته آسان تراست تا  بفکر آینده باشی ِ  مرده مرده  است باید زنده هارا دریابی وبفکر زنده ها باشی اما ما هنوز مرده پرستیم .

اروپای کهنسال درمیان یک سنگینی چکنم ونکنم  بیحال افتاده است واز هر سو مورد حمله مردان مسلح دیوانه که جنون ایده ولوژی دارند قرار گرفته است ِ امریکا هنوز میل دارد سرور جهان باشد وروسیه مشغول تدارک یک خاور میانه بزرگ به نفع خودش میباشد تکلیف ادیان چه خواهد شد ؟‌ اوف از این ادیان برای بیشبرد مقاصد وارام نگاهداشتن مردم دین را ساختند وخدای واقعی درگوشه ای پنهان شد ، گم شد !

من کمتر دیگر ببفکر خود وآن آشوب درونی خویشم تسلیم شده ام  نه بفکر یک تکه فرش 
گرانقیمتم ونه یک تابلوی بزرگ  تنها چند جلد کتاب مرا کفایت میکند تلویزیونم سوخته تنها به رادیو کلاسیک آن گوش میدهم با صداهای انکر الصوات  تازه کار ها ،  دیگران رفته اند باز نشسته شده اند تکفیر شده اند .

چشمهایم را میبندم  به چه چیزی بیاندیشم ؟  آه به اتشی که دردنیا شعله وراست  .دارد زبانه میکشد  اکر اینسورا خانوش کنند  کمی دورتر  با زشعله میکشد  با انبوه دود وخاکستر  وخاک وخاشاک ومردمانی که از زیر  خروارها خاک بیرون آمده همانند زامبیا حاکمند  مردم کرخ شده اند  دیگر جانی برای جدال در کسی باقی نمانده  دنیا احتیاج به یک جنگ دارد یا تمامش کند ویا از نو دوباره ( دنیای بهتری را بسازند ) !!  تنها یک تصلدف کوچک باعث یک جنگ میشود این بار دیگر از توپ وتانگ خبری نیست اتم است ومیکرب وخاکستر  شدن  دیگر کسی بفکر صلح جهانی نیست جمعیت باید کم شود تنها پانصد میلیون اربابا ن را کفایت میکند تا برای بردگی ساخته شوند  متفکران سیاسی  که درسایه غولهای  قدیمی وخونخوار راه میروند  جنگ را شرف انسانی میدانند ؟! .
 دیگر نابغه ای مانند ناپلئون بر نخواهد است  با یک فکر سنجیده ومعتقد به سرنوشت  رشته کاررا دردست بگیرد ودنیارا طلب کند ! هیچ نابغه ای دیگر دردنیا نیست همه مبهوت ومات وعقل باخته شده اند  نیروی هوش وانسانیت در پناه تکنو لوژی مدرن از میان رفته است . صدایمان ضبط میشود و روحمان وکم کم مانند حیوانات زیر یک دنیای واهی  میچریم علف میخوریم یاپس مانده وریساکل شده حیواناترا .
 بهتراست کمتر حرف بزنم و دهنم را ببندم چیزی برای گفتن ندارم ونه برای نوشتن تنها خودرا ارضا میکنم . همین وبس .ث

ز دور عشق  که چون ابر نوبهار  گذشت 
بیادگار  ُ همین چشم خونفشان دارم . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۶ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی .