« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
هما ی عزیزم ، بقول خانم سکندری تو از ان تیپ انسانهایی هستی که باید همیشه ترا نگاهداشت ودوستت داشت .
شب گذشته کتاب تو دردستهای من که بخواب رفته بودم غلطید وروی زمین افتاد امروز صبح درمیان اوراق آن کارت پستالی را دیدم که بمناسبت ایام نوروز برایم فرستاده بود ومن همچنان آنرا مانند گوهری گرانبها درلابلای کتاب تو پنهان داشتم .
دوباره وسه باره خواندم خط زیبا و اشنا و شیوا با تمام تقوا وساده نویسی مقدس خود مرا مورد مهر قرار داده بودی واما .... از طبیعت دست نخورده این دیار نوشته بودی متاسفانه دست که هیچ لگدها هم خورده است سر زمینی زشت وبیقواری با ساختمانهای وکج ومعوج با زیر بنای پوشالی وتو خالی ونیمی از آن را آتش سوزان میبلعد ونیم دیگر را سیلابهای ویران کننده ,مردم هم هرسال فراموش میکنند مانند فلوریدا برای جلوی خانه های خود سدی بسازند تا از گزند این سیلابهای ویران کننده درامان بمانند بوی نمد کهنه بوی لجن وبوی فاضلاب آب سر تاسر شب بینی ونفس ترا میازارد درعوض تا دلت بخواهد هر کوی وبرزن برای خود یک مادر مقدس دارد وبرایش جشن بپا میکند این ملت بیخیال وبیدرد تا ابد مینوشند ومیرقصند بی آنکه بفردای خود بیاندیشند . شاید اینها بهتر از ما فکر میکنند دم غنمیت است .
دراینجا آموزشی نیست تنها نقاشی ورقص وآواز را آموزش میدهند دانشگاهها همه تهی اکثرا به سر زمینتهای دیگری میروند ویا برای کار به کشورهای دیگری کوچ میکنند ، بیخیال . حوصله داری ! در تمام روز شاید بیشتر از چند ساعت کار نمیکنند یا درحال صبحانه خوردن میباشند یا ناهار ویا جشنها !
کوچکترین ترسی از بیسوادی وتهی مغزی ندارند شاخه های گوناگون را درلابلای اینترنتها میبابند به نوشتن وکاغذ بازی خیلی اهمیت میدهند ناگهان میبینی یک کیلو کاغذ جلویت گذاشتند برای پر کردن چندر قاز پولی را که بتو میدهند هیچکس میلی ندارد از آن اطلاعاتی را که درذهن خود فر آورده جلو تر برود نه از کتابها ونه ا زمنابع دیگر برایشان چیزی مهم نیست اخبار کافی است و نشستن دورهم وتکرار گفته ای یکدیگر .
من به سختی توانتستم اینجا بچه هارا به ثمر برسانم هنوز برای کار باید به کشورهای دیگری بروند و
ایکاش درهمان زمان که آن دوست مهربان از من خواست به امریکا سفرکنم وهمه جور کمکی بمن میداد به حرف او گوش داده بودم . امروز دراین سر زمین چه خوشبخت باشم وچه بدبخت بحال کسی فرقی نمیکند .
با تمام این احوال از خواندن کتاب دریغ ندارم واگر کسی باینسو سفرکند تنها ازاو کتابی میخواهم .
من باید جیزی را بتو بگویم برخلاف تو من ذره ای دلتنگی برای آن سر زمین ندارم هر گوشه اش برایم یک شکنجه گاه بود زندگی تو ومرام مسلک تو با من فرق میکرد منهم درباغچه خانه دودرخت مروارید داشتم اما فرصت اینکه به آنها نگاه کنم نداشتم وسی سه شاخه گل رز نایاب اما همیشه میهماندار مشتی صغرا وکبرا وفاطمه سلطانی بود که درلباس بریژیت باردو وجینا لولو بریجیدا خو نمایی میکردند ودر کنار مردی که همیشه مست بود وخواب ! وبه هنگام بیداری تنها متلک وفحاشی بود وفریاد همیشه پیکر من میلرزید من فرار کردم فرار کاری که جرم بود ومن مرتکب این جرم شدم بچه های خردسال را از میان دود تریا ک وشیشه های مشروب ورقاصی بیتا خانم وبینا خانم به بیرون فرستادم وخودم نیز آمدم تنها با لباسهایم وچند صفحه ونوار وچند عدد کتاب دیگر برنگشتم وبه آتچه که درپشت سر گذاشته بودم هیچگاه فکر نکردم حتی به آن ( ایران کامیابی) که زندگی مرا ویران ساخت وبرد.
نه چرا باید خودرا فریب بدهم ذزه ای دلم برای آن سرزمین تنگ نشد برای هیچ کجا وهیچکس و سنگ شدم لازم بود که سنگ باشم تا بتوانم جلوی سیلابهارا بگیرم .
حال وقت آن است که به قلمر تربیتی فرزندانم وکوته نظری انسانهای دیگر بنگرم ودر آنجا ببینم که جوانان چگونه خودرا با زبانهانهای مختلف مشغول میدارند وزبان مرا نیز حرف میزنند .
البته دراینجا جیزهای دیگری هم هست که به صراحت نمیتوان درباره آنها حرف زد فقدان ادب وفرهنگ سر زمینم .
وخوشبختانه خودفروشانی هستند که ایران بزرگ را به یوگسلاوی تشبیه کرده میگویند چه اشکالی دارد ک یوگوسلاوی زیبا ازهم جدا شد تکه تکه شد وهفت کشور دیگر دموکراسی !!!! از آن بیرون آمد حال باید درانتظار تکه تکه شدن آن گربه زیبا باشیم وچند تکه از آنرا برای خود قبا بدوزیم .
بهر روی هنوز هستی وهمیشه بمان وآن سر زمین را برای ابد فراموش کن تنها یک ملت واحد ورشید میتواند یک سر زمینرا بسازد خاک خود قدرت سازندگی ندارد وما متاسفانه از داشتن مردانی بزرگ وزنانی مانند تو محرومیم . زیبای ما . پایان
ثریا ایرانمنش . لب پرچین ۹کتبر ۲۰۱۹ میلادی