پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۸

عصر مرگ بشریت

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
چیزی بر خلاف عقل دراین کار نیست ،  بسیار هم کارم را طبیعی میپندارم  هر صبح  یک صفحه کاغذ سفید روی یک مونیتور در انتظارم هست  تا حرکات وافکار مرا به دست باد بسپارد کجا ها میرود ودر دست چه کسانی میچرخد برایم مهم نیست .
 انسان زمانی که دوست میدارد  میخواهد  آنچهرا که دوست میدارد  یا با همه تقسیم کند ویا از شدت وحشت وحسادت آنرا نابود سازد تا به دست کس دیگری نیفتد .
امروز دیگر نه به دنیا میاندیشم ونه به آنچه را که پشت سر گذاشته ام ویا آنچه را که درپیش روی دارم  حال تنها باید یک قرعه کشی راه بیاندازم تا میهمانی جدید را وارد خانه بکنم  وارد میدان نبرد  بازنده باید خودش را درون رودخانه غرق کند من نیستم من غرق نمیشوم  امروز درمیان دیوانگانی که دیوارهای  تیمارستانهارا شکسته وبرون جهیده وهمه یک تیر خلاص به دست مشغو.ل درو مردم دیگر میباشند من تنها تماشاچی هستم بی هیچ  احساس دردی ویا احسا س همدردی منهم مانند همه شانه هایم را بالا میاندازم « مشگل من نیست » .

نه حواسی دارم ونه دل بکارم میدهم  تنها باید بنویسم وسر ماه حقوقم را بگیرم چک برسد ومن چک را خرج کنم ماتیک بخرم ویا عطری تازه  کار دیگر ی نمیتوانم با آن بکنم نه فرا رسیدن پاییز را احساس میکنم ونه برودت هوارا  مانند یک ربات شب به رختخواب میروم دستی مهربان رویمرا میپوشاند وصبح مانند یک روبات روی صندلی بزرگم مینشینم وصبحانه میخورم وبه چرندیات روزانه گوش فرا میدهم ویا مینویسم ومیخوانم ظهر  مانند همان روبات غذایی میخورم وتنی به آفتاب پاییزی میسپارم  وابدا  از بالکن خانه حتی به خیابان هم نگاه نمیکنم برایم مهم نیست در پایین چه اتفاقی افتاده است  ویا خواهد افتاد .
 نه هیچ میل ندارم درانبوه  مردم گم شوم ویا درمیان مردم راه بروم  من آنقدر که به موسیقی نیاز داشته ودارم  به غذا ندارم متاسفانه آنرا هم از من دریغ داشته اند دنیای کثیف سیاست وجنایت وسکس دیگر جایی برای موسیقی نگذارده است همهرا به درون ن زباله دانی تاریخ سرازیر کرده اند وعربده کشان مست خالکوبی شده روی سن زیر نورهای الوان فریاد میکشند وپایین تن خودرا تکان میدهند نامش موسیقی است .
خود دار بی تفاوتی شده ام اورا فریاد میزنم او نیز گم شده در لابلای صفحات واوراق ونوشته جاتش  او به دنبال نیمه بلوغ سنی خود  به دنبال یک معجون تازه است  تنها بدون پشتیبان  نمیدانم آیا برای اندیشیدن ارزشی قائل است یا نه ؟ .
اورا نیز بحال خود وا گذاشته ام  امیدی ندارم که سر زمین تازه  ای از زیر خروارها خون وکثافت ولجن بیرون بیاید ِ آنچه که رفته رفته دیگر باز نخواهد گشت برای رفتگان نباید گریست  هرچه بوده تمام شده دیگر چیز باقی نمانده تنها ریگهای بیابان ومارمولکهای سیاه وسفید دررفت وآمدند وکوسه ها وسوسمارها یکدیگرا پاره پاره میکنند میخورند از خون یکدیگر نشئه میشوند .

(وتو ای یگانه دوست تا هنگامیکه  روحت بدان رضایت نداده  مارا ترک مکن )پایان 
ثریا ایرانمنش . لب پرچین . اسپانیا .
۱۰ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی 
================