جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۸

عصر گم گشتگی

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
-------------------------------------------

بکدام دل توانم  که رخ تو باز بینم 
که به دست غیر دستت به هزار بینم 

کتاب خاطرات درغربت تمام شد  سه روز تما م چشمم به کتاب دوخته شده بود  نه چیزی بمن اضافه شد .ونه کم ، تنها تاسفم از بیخردی ها ی بعضی ادمها  که همه ناحق نام خودرا انسان گذارده اند  بیشتر شد . 

از این جا تا آنجا  راهی است بس طولانی 
هیچگاه به بعد مسافت نیاندیشیده ام 
حتی به مسافت 
حس نزدیکی ندارم  نه بخانه ونه بکاشانه 
شاید  تو بتوانی بفهمی  
نه با قایق شکسته آمدم  ونه باکشتی پناهجو 
با پاهای خودم  آمدم 
آمدم تا دیگر برنگردم وهیچگاه روی آن سر زمین را نبینم 

امروز نه اینسو هستم  نه آنسو  معلق میان زمین و آسمان 
نه پروانه ام ونه عقاب 
 میل به زندگیادر من کشته شد 
آن میل وآن عشق را  زودترا از من گرفتند وکشتند 
همه رفتند همه ومن تنها درمیان مشتی غریبه جان میدهم 
پاهایم بمن گفتند  که دویدن   را فرامو ش کن 
پاهایم اولینها بودند که ایستادند 

نه باتمدن کار دارم ونه با وحوش 
نا با امیپراطور  کار دارم ونه  با قوم الظالمین 

همه بدبختی ها ی ما ازتاریخ است 
با تاریخ خودرا دنبال کردیم به تاریخ خودرا فروختیم 
 وسپس  آنرا بباد دادیم 
از جاده ابریشم  عبورمان دادند 
به جاده ای داغ  سیمانی رهایمان کردند 
کف پاهایم سوخت 
به شهری آمدم  که مردمش در مهربانی شهرت داشتند 
اما .... تنها شهرت داشتند 
ظرافت اندیشه را درک نمیکردند 
وبینش والای مارا که همه دست آورد زندگی ما بود 

امروز نه وحشت دارم  نه خوف  نه ترس
در شهری  که گورستانها نزدیک آن است وخاکستر مردگان الماس میشوند 
تا بر تارک  امپراطوری بنشینند 
منزلی ندارم  ارواح دراطرافم میچرخند 
میرقصند  میدانم که مرده ام 
  میدانم که سالهاست مرده ام !
پایان 

به کدام  درنهم سر ؟ که بر آسمان این در
بصفای دل جهانی  همه درنیاز بینم  ......؟ 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۱۱ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی .