دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۸

چه پاییزی!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

یاد آن عهدی  که شور عشق در سر داشتیم 
الفتی  با شاهد ومینا  وساغر داشتیم 

خلوت ما بود هر شب روشن از روی مهی 
دردل تاریک شب ، خورشید انور داشتیم 

هر کجا بزمی  بپا میگشت  از خوبان شهر 
ما درآن بزم ، از حریفان جای برترداشتیم 
------
گذشت وگذشت تا رسیدیم به خلوت  دل وتنهایی ودر سکوت به رویا بیاندیشیم ،  زمانی باین  فکر میافتم که اگر چند  فرد با شعور  که اینجا وآنجا یافت میشوند  نبودند ، یک نویسنده  به چه چیزی  باید دلخوش میکرد ؟ یا یک شاعر برای چه کسی میتوانست غزلی شیوا بسراید؟ 

عده ای مرا تخطئه  میکنند  وکسی نیست از آنها بپرسد نگر خود شما چه کرده اید ؟  با یک نفش محکوم کرده   بی پروا جارویی به دست گرفته ومرا باین سو وآن سو میکشاندید  میل  داشتید از پیش چشم شما دور شوم  آیا خود شما موجودیتی داشتید ؟ غیر از سقز جویدن و قمار کردن ولباس پوشیدن ؟! 

سر انجام تسلیم من شدید  ومن با میل ورضای خود بر صندلی دلخواه خود نشستم  امروز نامم  روی هر زبانی میچرخد  خوب گاهی کلاغهایی در اطرافم قار قار میکردند  منکه هیچگاه میل نداشتم بر برج باروی گلدسته ای بنشینم خامی وخاکی بودم .

نمیداتم عشق من تنها نوشتن وخواندن است واین بیماری درمن ریشه دوانیده کاری هم نمیتوانم بکنم با همه خستگی ها ودلمردگیها وضعف ها باز هر صبح پشت این میز مینشینم ومینویسم گویی از این عالم بیرون میروم  وارد دنیای دیگران میشوم   جلوی بعضی هارا دیوار  بلندی کشیده ام ومیل ندارم وارد حرم آنها شوم . گاهی نفسی ودمی از طریق شمیم  نوازشگر به مشام جانم میرسد آنرا میبوبم ودرسینه جای میدهم وزمانی گم میشود  اما اورا رها نمیکنم میدانم دوباره برخواهد گشت .

من هنوز در هما ن جاده قدیمی خود راه میروم با همان کلوخها وپاره سنگها وهمچنان با نوک پای خود آنهارا از جلویم میرانم وپیش میروم سرم را به هیچ سویی نمیچرخانم  با نسیم وباد درحرکت نیستم راهم صاف ومستقیم بدون هیچ پیچ وخمی  وتمایل بیمار گونه ای به اخلاق خوب وتمیزدارم که این روزها دیگر  جایی درمیان حیوانات تازه رشد کرده ندارد .
باید به نظرات احمقانه آنها گوش سپرد ودر سکوت خودرا وگوشت بدن خودرا جوید  درس اخلاق میدهند چیزی که نه خودشان به آن اعتقاد دارند ونه میشناسند . سیاست و پرده  خاکستری آن روی همه چیز را پوشانیده حتی روی عشق ومهربانی را .

میل دارم همه  به یک درک معنوی برسند زیبایی را بشناسند  کسی کوششی دراین راه ندارد هر روز زشتی دنیا وآدمها بیشتر میشود ودنیا ترسناکتر .
هر صبح باید با مشگلاتی کوچک وبزرگ روبرو شویم دیگر کسی زبان دیگری  را نمیفهمد از درک وقدرت بیان همه عاجزند  امروز همه آن چیزهایی که روزی برای ما شرم آور بود بصورت عریان در معرض تماشا گذاشته میشود وآنچه  را که نزد ما گرانبها بود گم شد .

دشمنانی نامریی هر روز مارا تهدید میکنند  وهر روز هم بر تعداشان افزوده میشود  برای من اهمیتی ندارد  من همه چیز هارا میبینم ومیشنوم  اما ارامشم را ازدست نمیدهم  آنها تنها پوست ماری را که من انداخته ام بر میدارند  وچه بسا آخرین پوستی را که خواهم انداخت نیز نصیب آنها شود  ومن تازه نفس از قلمرو دیگری سر دربیاورم .

نگاهی به قفسه کتابهایم میاندازم برگهای کتابها زرد شده اند  عده ای بصورت کاه درآمده اند آنهارا درجلد های سخت ومحکمی  پیچیده ام آنها افکار بلند مردان دیروز وغولهای قرون گذشته میباشند  قرنی که همه به آن  اعتراف داشتند وآنرا قرن غولهای میامنیدندفلاسفه بزرگ ، نویسندگان بزرگ وتجزیه دین وسیاست از یکدیگر با کمک آن بزرگان حال درمیان گوساله های طلایی باید سر به سجده گذاشته ونماز بجای آوریم وگوساله  را بپرستیم نه خدای واحد ویا یگانه را  همه جیز رو بفنا رفته ومیرود وآیا جانشینی خواهند یافت ؟ گمان نکنم هرچه احمق تر ، دیوانه تر   وبیشعور تر باشیم اربابانرا خوش خواهد آمد  ِ  روزی روزگاری برای یک داستان عاشقانه چه اشکها میریختیم واز شنیدن یک موسیقی دلنواز چگونه بوجد وشور میامدیم ودر میان زمین واسمان مانند پروانه چرخ زنان زندگی را مینوشیدیم امروز هرچه هست سیاهی است وخون رنگ سرخ وسیاه به مدد مد  سازان وکارخانه داران مواد واسلحه . باید ساخت وسوخت  وزبان درکام کشید فردا جیره اترا قطع خواهند کرد برق نخواهی داشت واین نعمت بزرگ این دستگاه عظیم تکنو لوژی نیز بی بهره خواهی ماند باید  گوش بفرمان بود . 

بر بساط عیش کوس پادشاهی میزدیم 
چونکه ملک شادکامی  را مسخر داشتیم 

در شبستان راز با زیبا رویان سرو قد 
در گلستان  ناز ، بر سرو صنوبر داشتیم ........« موید ثابتی » پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا ۷ اکتبر ۲۰۱۹ میلادی .