سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۸

فضیلت .

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------

ای باغ  ناز کودکی  ، ای آرزو ی رام 
شعرم ز عمر رفته  غم آگین حکایتی 

در چشم تو نجابت پنهان  پرستش است 
دردا  که هر حکایتی  اکنون شکایتی است .......« پرویز خائفی )

ما نمیدانیم معمای  فضیلت چیست هیچگاه هم در صدد معنای واقعی آن بر نیامدیم هیمنقدر که استاد خوب درس میداد ویا معلم خوب دیکته میگفت اورا صاحب فضیلت  مینا میدیم  هیچگاه بما یاد نداندند  که درکار دیگران دخالت نکنیم ودر جستجوی ارزش های  او بر نیاییم وانسانهارا هماگونه که هستند بپذیریم اگر این بود دنیا بهشتی بود ! .
 دلیلی ندارد  که آن  انسانی  سفاهت دارد یا بلاهت ویا غمگین است  آرزو کند که همه  مانند او باشند اگر به دنبال تقدس میرود نباید به زور دیگری را به دنبال خود بکشند ( مگر درمواردی که مزدی در کار باشد)  قضیلت  باید چهره ای  سعادتبار  داشته  باشد  بی آزار وبی تکلف  امروز این لحن پرهیاهو بین مردم سر زمینها  این سختگیری ها بشیوه معلمین مکتبها این بخث های بیهوده  این مجادلات  زننده  وبچگانه  این سر وصدا ها  این بی ظرافتی درکلام وگفتار   در این  زندگی امروزه عاری از زیبایی  ونا فهمی وپر غرور   هر آنچه را که هست نابود میسازد  این بدبینیهای فرو مایه  از یک زندگی آرام یک دنیایی لبریز از خشم میافریند  اینها هم اصول بی اخلاق  وبی علمی وبی کفایتی  اشخاصی را میرساند که کمتر از درک آنچه بر آنها رفته باخبرند  حقیر شمردن دیگران  را آسانتر کرده است  همه این اصول  اخلاقی وعظمت  دور از سعادت وخوشی  وزیبایی بین این تازه به دوران رسیده ها  نفرت انگیز وزیان بخش است  ونشان میدهد که تاچه حد از فضیلت انسانی به دورند .

مردم بینوا وگرسنه ونادار وفقیر به همین گونه بوده اند  آنها گناهی ندارند  گناه از زندگی  ناخوشایند اطرافیانشان  وبی پروایی  رفتار واندیشه هایشان  سرچشمه گرفته  وبی ریختشان کرده است  اما نه به آن بدبختی که به یکباره فرو ریزد  بدبختی درمیان بدبخیتها ی دیگر زاده میشود  وآن حقیر ذره ذره  قطر های روزانه اولین  روز زندگی را میچشد  او نمیداند که هنوز باید ودارد دنیایی شود که لبریز از چیزهایی گوناگون است باید تسلیم اراده دیگران باشد  هر بیچاره ای قصد آزار دیگری را ندارد مگر آتکه ذاتا نا دان واحمق به دنیا آمده باشد ، حال با این کیفت واشخاص تازه وورود عده ای ناشناس بر سر زمین ما  همه آن روزهارا به یکباره درکام میکشد  وتازه میفهیم که در بین چه اشخاصی میزیستم ودرگام دوستی وصفا وعشق جانمان لبریز از گرمای وجود  خود بود  وچه جای بدبختی بزرگی است  که ناگهان این پوشش این روکش را باد میبرد  وچهره خشن وبیرحم آنها هویدا میشود  وآن گنج های  راستین  وپنهانی  مردان قهرمان زنان بزرگ  بیصدا  درذخیره های خود گم میشوند  .
سراسر نیروی یک ملت  شیره پروده گان آینده است وما آینده ای نخواهیم داشت حد اقل تا پانصد دیگر .
منتقدی  که با سماجت میکوشد  تا دیگران را واندیشه های بزرگرا  تا حدود قد وقامت پست خود پیایین بیاورد .
نه این نامش فضیلت نیست بلکه کثافت است .
بعضی از شبهای شنبه ودوشنبه من یک برنامه از یک مردی  مسن ودنیا دیده را میبینم گاهی خوب است وزمانی واقعا دلخراش شب گذشته نمیدانم چه بر او گذشته بود که همهرا بباد ناسزا گرفت آرامشی دراو نیست حکایت از بیماری درونی وناخوشی میکند . اگر میدانی که طرفداران تو نخبه نیستند وترا درک نمیکنند غیر از چند زن ! خوب رها کن همه اعصاب خودت را زیر فشار مگذار وهم دیگران را مایوس مکن ، این نامش فضیلت انسانی  نیست یکنوع سر کشی  ویا خشونت ناهموار است . ث
پایان 

زان نعره های دل انگیر  تند پوی 
رنجی نماند وعهد  بجا ماند و بار درد

زان رنگ رنگ شعله ای  رقصان آرو 
خاکستریست مانده  به ویران اجاق سرد 
ثر یا ایرانمنش . اسپانیا . ۱۸ ماه ژوئن ۲۰۱۹ میلادی !.


دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۸

قانون خدا

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------

و.... چه قانون ظالمانه ای ! : 
« ای شماییکه   باید رنج بکشید  وبمیرید ، رنج بکشید ! کسی برای خوشبخت بودن  زندگی نمیکند برای آن زندگی میکمد   که قانون (مرا)  به سرانجام برساند ،  رنج بیشتر  ...بمیر ولی آن باش  که باید باشی « انسان !» بر گرفته از یک نوشته : رومن رولان  نویسنده نامی فرانسه !.

آری ، به یکباره همه چیز فروریخت  پایه همه نوع آن ساخته ها وما چه بدبخت شدیم حتی در ظلمت شبانه غربت  هرچه را ساخته بودیم  به غنیمت بردند  دیگر شعور وعقل  به هیچکاری نمی آید وتاریخ مصرف آن  تما م شده است .

حال میبینی  که هیچ نمیدانستی ، هیچ نمیدیدی ، درون حجابی  از پندارهای نیک  ونزدیک به فریب میزیستی بین تصور  ودرد موجودی که خون خودش را  مینوشد برای درمان  بین تو وآنها هیچ ارتباطی وجود ندارد  میان اندیشه مرگ  وتشنجات  تن وجان دست وپای میزنی  دربرابر این موجودات  بینوای ساختگی - مقوایی که همه تلاش بیهوده دارند برای آنکه ثابت بمانند وخود وزندگیشان درامان .
آنهم یک زندیگ که درحال پوسیدن است .

خودرا پنهان کردی در میان این گفتارها  ومیپنداشتی درکنار این  عروسکهای بی کار وبیجان  تو نیز جایی داری اما از ( اهمیت اجتماعی) بیخبر بودی  ! نه چیزی نبود غیر از یک فریب  از آن پس یاد گرفتی  که بدانی  زندگی یک مبارزه  دائم است بر ضد سرنوشت خونخواری که میل نداشتی  بر تو چیره شود  ودرهمان حال فهمیدی که سرنوشت از تو قویتراست .
پایان 
ثریا ایرانمنش / دوشنبه .۱۷ ماه ژوئن ۲۰۱۹ میلادی . 

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۸

اگر ودیگر هیچ ÷

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------

مسکینی وغریبی از حد گذشت مارا
بر ما اگر ببخشی وقت است وقت یارا
 چون رحمت تو افزون شود ز عذر خواهی 
هر چند بیگناهیم  ، عذر آوریم گناه را 

در گذرگاه زندگی پر فراز ونشیب  ودر تمام شادی های زود گذر  ما نباید دشمنان خودرا از یاد ببریم وآنهارا فراموش کنیم مااگر پایمال شدیم  مقصرآ ‌نها بودند  حال اگر آنها پایمال شوند ما باید مقصر باشیم  اما بدانیم که تقصیری از ما سر نزده است .
تنها میتوانم بنویسم که هستند کسانی  که ما نباید بسلامی آنها چیزی بنوشیم !

امروز در این فکر بودم که ؛ ناپلئون بوناپارته » به سرنوشت اعتقاد داشت ومیگفت تاج شاهی روی زمین افتاده من خم خواهم شد وآنرا برمیدارم وبر سر میگذارم ! این عمل را انجام داد بهر روی بین اطرافیان او نیز خیانتکارانی بودند که هنوز دربار آلوده لویی را بیشتر میپسندیدند  نا پلئون یک چرخ روی دنیا زد ودریک جزیره جان داد از جزیره ای در این سوی آبها به جزیره دیگر در آن سوی آبها رفت ! 
این سرنوشت او بود اما نامش باقیست چرا که فرانسه را ساخت .
از خاتواده تزارها چقدر باقی مانده ؟ هیچ چند دیکاتور آمدند کشتند ، بردند ، وخوردند بعهد هم رفتند وامروز تنها یک دیکاتور مادام العمر دارند ! که به طلا عشق میورد .

امروز ما دریک بلای آسمانی گیر افتاده ایم ، نه روی زمین هستیم ونه در آسمان مانند پرندگان پرواز میکنیم  واین همان چیزی است که روزی شاعران ظریف پرداز ما  با انگشتان آلوده شان  نوشتند  وبر آن نامی نهادند ! عشق را کشتند ُ سازهارا خاموش کردند  وچنان بحران هولناکی بر ان سر زمین فرود آمد که حتی زمین ها نیز شکاف برداشتند همه چیز درحال ویرانی واز بین رفتن است  با این طوفان عظیم  در شرف نابودی   است حال آنکه هنوز ما درتشنجات  رنج وشادی وبین تاج وریاست درجا میزنیم ایمان واندیشه وخرد را بر باد دادیم  وبر این باوریم که دوباره همه چیز از نو شروع خواهد شد اما تنها یک دیوانه میتواند فکر کند که چگونه میتوان مغزهای پوسیده ولبریز از خرافات ومهملات پاکیزه ساخت وبجای آنها تخم خرد را کاشت ؟! کسانیکه  به چند متر پارچه سبز دور یک  چهار دیواری آهنی خالی میگردند وبرای نیازهای خود میگریند آنهارا چگونه باید ودار کرد که این درون خالیست ، چیزی نیست ، کسی نیست به درونتان  سفر کنید آنجا اورا خواهید یافت نه درآن بارگاه عظیم شیطانی . قرنها باید بگذرد نسلها باید فنا گردند اگر زمینی باقی ماند واگر انسانی روی آن یافته شد شاید دوباره بتوان دیواری کشید وزمینی را شخم زد  .
درمن هیچگونه نیروز مبارزه ای وجود ندارد برای کی ؟ برای  چی ؟  چیزی وکسی نیست که بتوانم بر آن چنگ بیاندازم  مقابله با هجوم  آشوبها ودشمنان  ، نه هیچ پلی نیست که من بتوانم به راحتی  با افکارم از روی آن عبور نمایم .

این زره ها ، این دیوارها  همه درونشان خالی وبرهنه است  تنها موریانه ها وخزندگان سمی در آن میلولند وما چگونه میتوانیم ازیک جسد پوسیده بخواهیم بیماری مارا / فرزند مارا / جنگها را / متوقف کند ؟!.
چندی پیش جوابی به یکی از فالورهای مثلا روشن فکر ایستاگرامم در یک خط نوشتم با کمال بی ادبی بمن مینویسد با من کتابی حرف مزن وکتابی ننویس  اورا از روی صفحه پاک کردم وتازه فهمیدم که این مردم حتی معنی کلام را نیز نمیفهمند همانگونه که حرف میزنند به همان گونه  مینویسند .
حال همه مانند جسد های متحرک دور خود میچرخند  ویا دراطاق تاریکشان  دراز کشیده  میان موروملخ ها  گاهی سر به طغیان بر میدارند یا درپی فرار به سر زمین دیگر میباشند ، با چه پشتوانه ای ؟آنقدر گیج ومنگی که حتی معنای درودرا نیز نمیدانند چیست . 
معنای زنذگی وسر نوشت ما دچار ویرانی شده  گاهی میجوشد وزمانی کف میکند وسپس خاموش میشود  همه چیز از هم گسیخته  وبسیاری  چیز ها گم شده اند حتی دردنیا نیز تعداد ی از درختان وگلها نیز گم شدند میوهای خوب فراموش شدند بجایش میوهای جنگلی را با هورمون بزرگ کرده بما میخورانند .
امروز از خود میپرسیدم که چه رابطه ای بین این مردم   ، این موجودات  ومن هست ؟ ! جوابی نیافتم .
پایان
گرد بادم  ، سرنوشت من  همان آوارگی است 
کی برای  این سرنوشت  شوریده سامان خواستم ؟ 

شعله برقی شد و درخرمن  جانم گرفت 
قطره اشکی  که از ابر بهاران خواستم 

دیگر از آشفتگیها میگریزم  همچو موج 
من که دردریای دل  پیوسته طوفان خواستم !
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / ۱۶ ماه ژوئن ۲۰۱۹ میلادی --
------------------------------------------------------------

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۸

پرسجو

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
----------------------------------------

یک چند  پی زینت وزیور گشتم 
یک چند  پی دانش و.دفتر گشتم 
چون فارغ  ازاین جهان ابتر گشتم
دست از همه شستم و، قلندر گشتم 
----------
وباید دست از همه شست  بعضی از روزها گویی از آسمان برای یک انسان همه گونه نوازش های میرسد ! این نوازشها بیشتر تلخند تا شیرین .  روز گذشته کنترل خودرا ازدست دادم واعصابم کشیده شد مردی گریست که من همیشه بقدرت کلام وگفته او احترام میگذاشتم کاری به نحوه واعتقادات  او نداشتم چون درهیچ گروه ودسته ای خودرا وارد نساخته ام نه چندان شم سیاسی خوبی دارم ونه میتوانم مانند دیگران خودرا به شیرینی عرضه کنم « خودم» هستم یا بد یا خوب اما دستهایم پاک / روحم خالی از هر  آلودگی وپیکرم بیمار ! بنا باین دراین اجتماع بزرگ وسر شناس مردم سر زمینم نه احترامی دارم ونه دلخوشی را که احترام را باید با پول خرید ، اجتماع کاری ندارد که تو چه بودی وچه کردی درحال حاضر اندوخته تو چیست وارقام بانکی تو چند رقمی است وآیا خانه ازخود توست ؟ وآیا چند فلات درکدام کشورها داری ؟ مهم نیست چگونه آنهار ابه دست آورده ای مهم این که تو ـ دارا - هستی وباعث افتخار !!

نه من صاحب هیچ یک ا زاین توصیفهای بالا نیستم همه عمرم کار کردم آنهم کار شر افتمندانه فاحشه های رسمی با پولهای  متعفن خود خانه وزمین خریدند وببرکت آن شوهری را نیز درکنارشا ن نشاند وهمه لکه های ننگ گذشته شسته وپاک شد من دل سپر دم بیک موجود مفلوک وبیچاره که خود او خودش را نمیشناخت وهمه چیز را باختم / حال بازنده منم چون او درخاک خفته است  انسان بازنده حق حیات ندارد حق اظهار وجود ندارد حق ندارد حتی برای سرز مینش بگرید حتی برای آدمهای بیچاره بگرید نه کسیکه صاحب مزایای بالا نیست هر آشغالی از گوشه وکنار اول بتو احترام میگذارد بعد از آن ترا میرساند به کف بیابان وخارهای مغیلان چر ا که به درخواست آنها ترتیب اثر ندادی .
امروز چندان خوب نیستم باخودم فکر میکردم در سال هشتاد در شهر کمبریج من بزرگترین وخطرناکترین عمل جراحی را به عمل آوردم وتا دالان مرگ رفتم اما طبیب کوشش کرد تا مرا زنده نگاهدارد ! آنروز ها مسئولیت داشتم اطرافم را بانوان وآقایان متشخص !!! گرفته بودند ! اما امروز دیگر کاری ندارم وحال از یک بیماری مرموز یک موجود ناشناخته که دردرونم زیست میکند وحشت دارم از بیمارستانها وحشت میکنم از دکترهای گوناگون نفهم خسته شده ام  کسی هم درآن بالاها ویا روی زمین یا دراطاق خوابم نیست تا باو متوسل شوم برای شناسایی خدا هم باید پولی پرداخت کرد !
لاجرم خودرا با بیگانگان مشغول میدارم وناگهان چنان سیلی سختی در گوشم مینشیند که تا مدتی گیجم ، آیا این همان آدم بود ؟ انسانها چه زود تغییر میکنند وچه زود شخصیت ذاتی خودرا نشان میدهند  باز گشتم بسوی همان دفتر وکتاب وهمان زمان دورودراز  دیگر برایم نه سیاست مهم است نه گردش دوران ونه اینکه چه کسی حاکم خواهد شد برایم مهم است که دررختخواب خود جان بدهم نه درملافه های بیما رستان .
دیگر  هیچ چیز برایم مهم نیست . هیچ کس وهیچ جا !
 خودرا زده ام به بیخیالی آنمرد که گریست درجای خوبی زندگی میکند / معروف است دکترهای خوبی دست درکار سلامتی او دارند من دراین ده کوره که روزی خیاررا بجای کدو سرخ میکردند وکارد نوک تیز پنیر خوری را روی میزشان میگذاشتند  بجا ی درپاکت باز کنی وتنها صندلی ریاست برایشان مهم است ودزدی وبردن وخوردن یعنی همان برادر دوقلوی سر  زمین اهورایی خودم میباشد ، نه توقعی از  اینها هم ندارم اینجا تنها شغلی که بوده ماهیگری وزنان بافنده ودوزنده ناگهان تبدیل شده به یک کشور اروپایی حال نه خودشان هستند ونه کسی آنهارا قبول دارد اکثر طبیبان از کشورهای امریکای جنوبی باینسو میایند بی تجربه بی آنکه تعلیم دیده باشنذ با گذراندن  چند ماه دریک مرکز آموزشی طبیب میشوند ویا اگر کمی چیزی بارشان باشد فورا خودرا به ورزشگاهها میرسانند وطبیب ورزشکارن میشوند سهم زیادی تری دریافت میکنند . 
با این تفاصیل دیگر امیدی به زندگی نیست ، امیدی به آینده نیست وامیدی باینکه کسی درب خانهرا بکوبد وبا تو  یک چای بنوشد نیست ،  خانه ات کوجک است قصر نیست ! مبلمانت استیل نیستد !!! وظروفت از نقره ساخته نشده ! اتومبیلت چندان معروف نیست تنها یک چهار چرخه است که تر ا جا بجا میکند ودخترک را تا یکصد وچهل کیلو متری به دفترش میرساند . نه همه رفتند با باد همسفر شدندوبخودشان اجازه میدهند تا هر غلطی که می خواهند بکنند من نه فحاشی میدانم ونه کلمات زشت وموهنرا بلدم تنها ( یک انسانم ) با تمام خصوصیات یک انسان .ث
گفت « عالم که هر ذره شکافت 
وندر دل او  هزار خورشید بتافت 

شاید که بود  آگه  از این سر  ، دیدم 
او خود بکمال  ذره ای راه یافت 
پایان  این دلنوشته .
شنبه ۱۶/ ۶/۲۰۱۹ میلادی /
ثریا ایرانمنش / اسپانیا 

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۸

شاعران گذشته !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------
یارب  ، مردی که رهنما مردی  نیست 
صد راه وزهیچ رهگذر گردی نیست 

هرکس برهی  جهانده اسب  اوهام 
در پهنه  اندیشه ، هماوردی نیست 

کتابهای جیبی شاعران متعهد وانقلابی وچهگوارایی واستالینی را درون یک بسته بندی محکم بسته ام برای روزهای آینده ؛ اگر آینده ای وجود داشت ؛  ودراین فکرم که آیا هیچکدام از آنها به فعلات ومفاهیم واوزان عروضی شعر توجهی داشته اند یا مانند پیشوایشان جناب نیما قلم را به دست احساسات روزانه خود سپرده در یک برهه از بیخبری ناشی از مواد ومستی چیزکی  بنام شعر نو سر هم کرده و آنهارا به دست چاپگرها داده  درنسخه ها جیبی ومقوایی که  در سر هر کوی وبازار بفروش میرسید  دکتر حمیدی شیرازی  فراموش شد ، دکتر خانلری بکلی از میدان بیرون شد ، شاعر گرانمایه ما نادر نادر پور خودرا در گوشه عزلتی  پنهان ساخت  استاد ومعلم همه آنها با پول دربار رفت تا مغزش را عمل کند هنگامیکه برگشت گویا درون مغزش را پاک خالی کرده یک روبات کار گذاشته بودند بر ضد  ، همه برخاست جوانان ما هم تنها بت پرستی  را میدانستند میدانند وهنوز هم دنباله روی اشخاصی هستند که پهن بارشان نیست  سیمین بگوشه خزید لعبت والا قلم ودفتر به کناری نهاد فروغ به زیرخاک رفت پروین اعتصامی مد نبود اما جناب دکتر رحیمی که  با یک سروده چند صحه ای میفرمودند ( ای سیاهروی ترین امپراطور ان ) !!!  سر دسته وگل سر سبد شدند !انگار که همه امپراطوران بیگناه واز اصحاب پیامبران دورغین بودند حال کجایید تا ثمره این بافته هار اببینید؟ حال کجاییدتا گرسنگی وفقر وبیجارگی وخیابان  خوابی تجاوز به مال وونامو س مردم را  که شما زیر دیگ آنهار اروشن ساختید ، ببینید؟ کجائید تا درون  زندانهارا ببیند که چگونه جوانان به دست مشتی معتاد وآدمکش حرفه ای که به عمد آنهارا  هم بند زندانی میکنند تا یکدیگر ا ویا شخص بیگاهی را بجرم واهی زندانی شده بکشند روزی آه وفغان این مادران  داغدار دامن آلوده شما وخانواده تانرا خواهد گرفت .

وامروز در فضای مجازی  ظهور مردانی  دانا ویا نادان ویا آبشوگر وشارلاتان چهل سال است که همه را سرگرم ساخته اند نسلی سوخت ونابود شد وما پیر شدیم ودرحسرت همان دود برگهای خشکیده ماندیم .ما نیز در آتش درون سوختیم .  

ولیعهد ما دریک بیمارستان دولتی در جنوب شهر به دنیا آمد وبچه یک  جنوب شهری ومعلوم الحال بچه اش را برده درکانادا به دنیا بیا.ورد !!!بهشت دزدان وآدمکشان حرفه ای . دفتر زمانه این گونه ورق میخورد ! 
جناب شاملو وآن مردک دیوانه  جلال ال احمد هنوز خدایگان این بت پرستانند وستایش وپرستش میشوند .وهنوز ضحاک ماردوش بر تخت نشسته معلوم نیست چه آیه هایی  را میخواند که همه مردم  درخواب وبیهوشی فرو رفته اند ؟  وبه تازگی  مردکی دهاتی با لهجه شهرستانی بوشهر ی یا نمیدانم کدام شهرستان با یک لپ تاب پیدا شده لباس همگرایی ملی گرایی را پوشیده دنبال خاندان پهلوی است ومیل دارد همه را ( کشیده ) بزند مشتی الاغ هم به دنبالش رفته اند بیکارند ! ملت بیکار است این نوعی سر گرمی است .
وبدین سبب این خاندان عدل الهی وعلوی پایدار میمانند تا زمانیکه سر زمین ما  تکه تکه شود ویا آنقدر بلاهای طبیعی ظاهر میکنند که بکلی ایران با خا ک یکسان شود .ث

آشفته و حیرت زده  از جویایی
ز استاد  حکیم  جستم  این بینایی

دیدم که چو نایافته  بیدار کسی 
او نیز بخواب  رفته از تنهایی
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا ! جمعه ۱۴ ماه ژوئن ۲۰۱۹ میلادی / 
اشعار متن از ؛ وجدی شیرازی ؛‌

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۸

داستان چهل وشش سال نشستن درغرب !

ثریاایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !
-----------------------------------------
دیدم که قلندری بجز مستی نیست 
جز بی خبری  زعالم هستی نیست 
بیگاری وکم مایگی  وبی هنری 
جز شیوه  نامردمی وپستی نیست 
---
خیلی روی این برنامه اندیشه کردم سالهاست که دراین فکرم که این چهل واندی سال را در کتابی بگنجانم وهر بار صفحه ای را پرکردم در دفاتر گوناگون اما باید روزی آنهار ا به دست ماشین بسپارم روز گذشته هنگامیکه با پسرم بسوی مطب دکتر میرفتیم احساس کردم درکنار پیر مردی ضعیف ولاغر نشسته ام  از ساعت پنج صبح بیدار بود !  باز باید به سفر بزود گونه های سرخ وتپل او فرو رفته درعوض آنهارا به کوچکترین پسرش داده ودرنهاد او به ودیعه گذاشته است او تنها سه سال داشت که دست اورا گرفتم به همراه برادر وخواهرانش که هرکدام یکی دوسال بزرگتر بودند با چند چمدان لباس مورد احتیاج آن ( خانه بزرگ را ) برای همیشه تر ک کردم ومیدانستم هیچگاه برخواهم گشت نشستن مادرجانم کنار کوچه وتکیه بر دیوار بی پناهی نیز مرا از رفتن باز نداشت میبایست فرار میکردم درغیر اینصورت باید همه چیز رارا رها میکردم حتی فرزندانمرا ودرکنج ویرانه ای تنها مینشستم ! هنوز انقلابی نبود شورشی نبود همه چیز بجای خود بود اما یک احساس بمن میگفت برخیز وبرو.
در طی این چهل واندی سال  در غربت وغریبی وبیکسی آدمهای زیادی سر راهم قرار گرفتند ! هرکدام قصه ای دارند وافسانهای که لزومی نمیبینم آنهارا اینجا عریان کنم . تنها بودم یکی از بچه ها درشبانه روزی بود دو دخترم درمدرسه روزانه درس میخواندند  وهمین پسر که امروز چهل وهفت سال از سن او میگذرد د رکنارم با اسباب بازیهای تازه ا ش بازی میکرد وهنوز بیاد اتومبیل کوچک فراری اش بود که برای جشن تولد  دوسالگیش کادو آوردند !!! اینجا خبری از این نوکیسه گریها نبود اینحا ( لندن ) است وقانون دارد !! ماهم نوکر قانون بودیم مرتب باید جواب همسایه / فروشنده وبقیه را میدادم که چرا بچه به کودکستان نمیرود  لندنرا ترک کرد یم وبه گوشه دور از شهر کمبریج که هنوز ساکت بود پناه بردیم تنهای تنهای کسی نبود حتی خط تلفن مارا وصل کند در  خانهای دو دطبقه ونوساز که دختر فامیلی  به ما انداخته بود با اثاثیه دست سوم کنار کوچه بعنوان مبلمان !!! مجبور بودیم زندگی کنیم حتی راه مغازه هارا نیز نمیدانستم کسی نبود جواب مرا بدهد ِ نه شهر  مردگان بود تنها کسی که نمیدانم نام دوست بر او بگذارم یا دشمنی درلباس دوست که عمویش اور ا بمن معرفی کرده بود گاهی کمکهایی بمن میکرد برایم حساب بانکی باز کرد تا بتوانم با کار ت  پلاستیکی  خرید  کنم وکم کم از مردم خیابان آدرس مغازها وقصابی وسوپرهار امیپرسیدم . بلی عزیزم روزگار  غریبی بود ناگهان سیل ایرانیان فراری مانند یک رودخانه طغیان کرد همه یکی دو خانه قبلا خریده بودند میدانستند بو کشیده بودند ساواکی بود ند شهردارچی بودند پولها را  قبلا خار ج کر ده بودند وه که چه خوشحال شدم اما ......دیری نپایید که این خوشحالی به رنج واشگ چشم تبدیل شد  آنهم بماند .همه نوشته ها موجود است ُ روزی با یکی از همین مردان فامیل به دیدن دوستی رفتیم که د ر لندن زندگی چند گانه داشت !؟ با خوشحالی ان دورا به هم معرفی کر دم بادی درغب غب انداختم که !!
 تا به آن فامیل از راه دور آمده بگویم ببین چه دوستانی دارم ؟ ! خانم پرسید قهوه میل دارید ؟ البته رویش به آن مر د جوان بود که چشمانی روشن داشت ومن با همسرش دوست بودم ( مثلا ) من گفتم من چای مینوشم ! ناگهان آن دوست ر و بمن کرد وگفت ؛ 
تو برو گمشو تو چه میدانی قهوه چیست وازآن مرد با لبخندی مهر بانانه پرسید با شیر یا خامه یا تاریک ! 
از خجالت وشرم نزدیک بود بمیرم توقع ویرانی سقف ر ا بر سر م داشتم اما توقع این بی احترامی که مانند سر زنش یک اربا ب به خدمتکارش بود برایم گران تمام شد واین اولین تجربه من درلندن بزرگ بود !

بر تافتم از قلندری  روی نیاز 
رفتم بسراغ زاهد حیلت ساز 
دیدم که نمیدهد  بجز بوی ر یا 
سجاده ی بوریا ومحراب نماز 

کردم به سپهر عشق  چون شمس  ورود 
پرسیدم  از |ن مطلع  اتوار شهود
گفتا :  پی راه  بردن  این مقصود 
در رقص نگر  جمله ذرات وجود

ورو زگذشته زمانی فهمیدم پزشک تازه من سر وکارش با دزدان تازه وارد شده ومجاهدین ودزدان قدیمی است نسخه هایش را پاره کردم وبه دور ریختم ودیگر هیچگاه به مطب او برنخواهم گشت ..وهمچنان این حکایت باقیست /ثریا / اسپانیا 
\نجشبه ۱۳ ژوئن ۲۰۱۹ میلادی !!