پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۸

داستان چهل وشش سال نشستن درغرب !

ثریاایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !
-----------------------------------------
دیدم که قلندری بجز مستی نیست 
جز بی خبری  زعالم هستی نیست 
بیگاری وکم مایگی  وبی هنری 
جز شیوه  نامردمی وپستی نیست 
---
خیلی روی این برنامه اندیشه کردم سالهاست که دراین فکرم که این چهل واندی سال را در کتابی بگنجانم وهر بار صفحه ای را پرکردم در دفاتر گوناگون اما باید روزی آنهار ا به دست ماشین بسپارم روز گذشته هنگامیکه با پسرم بسوی مطب دکتر میرفتیم احساس کردم درکنار پیر مردی ضعیف ولاغر نشسته ام  از ساعت پنج صبح بیدار بود !  باز باید به سفر بزود گونه های سرخ وتپل او فرو رفته درعوض آنهارا به کوچکترین پسرش داده ودرنهاد او به ودیعه گذاشته است او تنها سه سال داشت که دست اورا گرفتم به همراه برادر وخواهرانش که هرکدام یکی دوسال بزرگتر بودند با چند چمدان لباس مورد احتیاج آن ( خانه بزرگ را ) برای همیشه تر ک کردم ومیدانستم هیچگاه برخواهم گشت نشستن مادرجانم کنار کوچه وتکیه بر دیوار بی پناهی نیز مرا از رفتن باز نداشت میبایست فرار میکردم درغیر اینصورت باید همه چیز رارا رها میکردم حتی فرزندانمرا ودرکنج ویرانه ای تنها مینشستم ! هنوز انقلابی نبود شورشی نبود همه چیز بجای خود بود اما یک احساس بمن میگفت برخیز وبرو.
در طی این چهل واندی سال  در غربت وغریبی وبیکسی آدمهای زیادی سر راهم قرار گرفتند ! هرکدام قصه ای دارند وافسانهای که لزومی نمیبینم آنهارا اینجا عریان کنم . تنها بودم یکی از بچه ها درشبانه روزی بود دو دخترم درمدرسه روزانه درس میخواندند  وهمین پسر که امروز چهل وهفت سال از سن او میگذرد د رکنارم با اسباب بازیهای تازه ا ش بازی میکرد وهنوز بیاد اتومبیل کوچک فراری اش بود که برای جشن تولد  دوسالگیش کادو آوردند !!! اینجا خبری از این نوکیسه گریها نبود اینحا ( لندن ) است وقانون دارد !! ماهم نوکر قانون بودیم مرتب باید جواب همسایه / فروشنده وبقیه را میدادم که چرا بچه به کودکستان نمیرود  لندنرا ترک کرد یم وبه گوشه دور از شهر کمبریج که هنوز ساکت بود پناه بردیم تنهای تنهای کسی نبود حتی خط تلفن مارا وصل کند در  خانهای دو دطبقه ونوساز که دختر فامیلی  به ما انداخته بود با اثاثیه دست سوم کنار کوچه بعنوان مبلمان !!! مجبور بودیم زندگی کنیم حتی راه مغازه هارا نیز نمیدانستم کسی نبود جواب مرا بدهد ِ نه شهر  مردگان بود تنها کسی که نمیدانم نام دوست بر او بگذارم یا دشمنی درلباس دوست که عمویش اور ا بمن معرفی کرده بود گاهی کمکهایی بمن میکرد برایم حساب بانکی باز کرد تا بتوانم با کار ت  پلاستیکی  خرید  کنم وکم کم از مردم خیابان آدرس مغازها وقصابی وسوپرهار امیپرسیدم . بلی عزیزم روزگار  غریبی بود ناگهان سیل ایرانیان فراری مانند یک رودخانه طغیان کرد همه یکی دو خانه قبلا خریده بودند میدانستند بو کشیده بودند ساواکی بود ند شهردارچی بودند پولها را  قبلا خار ج کر ده بودند وه که چه خوشحال شدم اما ......دیری نپایید که این خوشحالی به رنج واشگ چشم تبدیل شد  آنهم بماند .همه نوشته ها موجود است ُ روزی با یکی از همین مردان فامیل به دیدن دوستی رفتیم که د ر لندن زندگی چند گانه داشت !؟ با خوشحالی ان دورا به هم معرفی کر دم بادی درغب غب انداختم که !!
 تا به آن فامیل از راه دور آمده بگویم ببین چه دوستانی دارم ؟ ! خانم پرسید قهوه میل دارید ؟ البته رویش به آن مر د جوان بود که چشمانی روشن داشت ومن با همسرش دوست بودم ( مثلا ) من گفتم من چای مینوشم ! ناگهان آن دوست ر و بمن کرد وگفت ؛ 
تو برو گمشو تو چه میدانی قهوه چیست وازآن مرد با لبخندی مهر بانانه پرسید با شیر یا خامه یا تاریک ! 
از خجالت وشرم نزدیک بود بمیرم توقع ویرانی سقف ر ا بر سر م داشتم اما توقع این بی احترامی که مانند سر زنش یک اربا ب به خدمتکارش بود برایم گران تمام شد واین اولین تجربه من درلندن بزرگ بود !

بر تافتم از قلندری  روی نیاز 
رفتم بسراغ زاهد حیلت ساز 
دیدم که نمیدهد  بجز بوی ر یا 
سجاده ی بوریا ومحراب نماز 

کردم به سپهر عشق  چون شمس  ورود 
پرسیدم  از |ن مطلع  اتوار شهود
گفتا :  پی راه  بردن  این مقصود 
در رقص نگر  جمله ذرات وجود

ورو زگذشته زمانی فهمیدم پزشک تازه من سر وکارش با دزدان تازه وارد شده ومجاهدین ودزدان قدیمی است نسخه هایش را پاره کردم وبه دور ریختم ودیگر هیچگاه به مطب او برنخواهم گشت ..وهمچنان این حکایت باقیست /ثریا / اسپانیا 
\نجشبه ۱۳ ژوئن ۲۰۱۹ میلادی !!