« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
----------------------------------------
یک چند پی زینت وزیور گشتم
یک چند پی دانش و.دفتر گشتم
چون فارغ ازاین جهان ابتر گشتم
دست از همه شستم و، قلندر گشتم
----------
وباید دست از همه شست بعضی از روزها گویی از آسمان برای یک انسان همه گونه نوازش های میرسد ! این نوازشها بیشتر تلخند تا شیرین . روز گذشته کنترل خودرا ازدست دادم واعصابم کشیده شد مردی گریست که من همیشه بقدرت کلام وگفته او احترام میگذاشتم کاری به نحوه واعتقادات او نداشتم چون درهیچ گروه ودسته ای خودرا وارد نساخته ام نه چندان شم سیاسی خوبی دارم ونه میتوانم مانند دیگران خودرا به شیرینی عرضه کنم « خودم» هستم یا بد یا خوب اما دستهایم پاک / روحم خالی از هر آلودگی وپیکرم بیمار ! بنا باین دراین اجتماع بزرگ وسر شناس مردم سر زمینم نه احترامی دارم ونه دلخوشی را که احترام را باید با پول خرید ، اجتماع کاری ندارد که تو چه بودی وچه کردی درحال حاضر اندوخته تو چیست وارقام بانکی تو چند رقمی است وآیا خانه ازخود توست ؟ وآیا چند فلات درکدام کشورها داری ؟ مهم نیست چگونه آنهار ابه دست آورده ای مهم این که تو ـ دارا - هستی وباعث افتخار !!
نه من صاحب هیچ یک ا زاین توصیفهای بالا نیستم همه عمرم کار کردم آنهم کار شر افتمندانه فاحشه های رسمی با پولهای متعفن خود خانه وزمین خریدند وببرکت آن شوهری را نیز درکنارشا ن نشاند وهمه لکه های ننگ گذشته شسته وپاک شد من دل سپر دم بیک موجود مفلوک وبیچاره که خود او خودش را نمیشناخت وهمه چیز را باختم / حال بازنده منم چون او درخاک خفته است انسان بازنده حق حیات ندارد حق اظهار وجود ندارد حق ندارد حتی برای سرز مینش بگرید حتی برای آدمهای بیچاره بگرید نه کسیکه صاحب مزایای بالا نیست هر آشغالی از گوشه وکنار اول بتو احترام میگذارد بعد از آن ترا میرساند به کف بیابان وخارهای مغیلان چر ا که به درخواست آنها ترتیب اثر ندادی .
امروز چندان خوب نیستم باخودم فکر میکردم در سال هشتاد در شهر کمبریج من بزرگترین وخطرناکترین عمل جراحی را به عمل آوردم وتا دالان مرگ رفتم اما طبیب کوشش کرد تا مرا زنده نگاهدارد ! آنروز ها مسئولیت داشتم اطرافم را بانوان وآقایان متشخص !!! گرفته بودند ! اما امروز دیگر کاری ندارم وحال از یک بیماری مرموز یک موجود ناشناخته که دردرونم زیست میکند وحشت دارم از بیمارستانها وحشت میکنم از دکترهای گوناگون نفهم خسته شده ام کسی هم درآن بالاها ویا روی زمین یا دراطاق خوابم نیست تا باو متوسل شوم برای شناسایی خدا هم باید پولی پرداخت کرد !
لاجرم خودرا با بیگانگان مشغول میدارم وناگهان چنان سیلی سختی در گوشم مینشیند که تا مدتی گیجم ، آیا این همان آدم بود ؟ انسانها چه زود تغییر میکنند وچه زود شخصیت ذاتی خودرا نشان میدهند باز گشتم بسوی همان دفتر وکتاب وهمان زمان دورودراز دیگر برایم نه سیاست مهم است نه گردش دوران ونه اینکه چه کسی حاکم خواهد شد برایم مهم است که دررختخواب خود جان بدهم نه درملافه های بیما رستان .
دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست . هیچ کس وهیچ جا !
خودرا زده ام به بیخیالی آنمرد که گریست درجای خوبی زندگی میکند / معروف است دکترهای خوبی دست درکار سلامتی او دارند من دراین ده کوره که روزی خیاررا بجای کدو سرخ میکردند وکارد نوک تیز پنیر خوری را روی میزشان میگذاشتند بجا ی درپاکت باز کنی وتنها صندلی ریاست برایشان مهم است ودزدی وبردن وخوردن یعنی همان برادر دوقلوی سر زمین اهورایی خودم میباشد ، نه توقعی از اینها هم ندارم اینجا تنها شغلی که بوده ماهیگری وزنان بافنده ودوزنده ناگهان تبدیل شده به یک کشور اروپایی حال نه خودشان هستند ونه کسی آنهارا قبول دارد اکثر طبیبان از کشورهای امریکای جنوبی باینسو میایند بی تجربه بی آنکه تعلیم دیده باشنذ با گذراندن چند ماه دریک مرکز آموزشی طبیب میشوند ویا اگر کمی چیزی بارشان باشد فورا خودرا به ورزشگاهها میرسانند وطبیب ورزشکارن میشوند سهم زیادی تری دریافت میکنند .
با این تفاصیل دیگر امیدی به زندگی نیست ، امیدی به آینده نیست وامیدی باینکه کسی درب خانهرا بکوبد وبا تو یک چای بنوشد نیست ، خانه ات کوجک است قصر نیست ! مبلمانت استیل نیستد !!! وظروفت از نقره ساخته نشده ! اتومبیلت چندان معروف نیست تنها یک چهار چرخه است که تر ا جا بجا میکند ودخترک را تا یکصد وچهل کیلو متری به دفترش میرساند . نه همه رفتند با باد همسفر شدندوبخودشان اجازه میدهند تا هر غلطی که می خواهند بکنند من نه فحاشی میدانم ونه کلمات زشت وموهنرا بلدم تنها ( یک انسانم ) با تمام خصوصیات یک انسان .ث
گفت « عالم که هر ذره شکافت
وندر دل او هزار خورشید بتافت
شاید که بود آگه از این سر ، دیدم
او خود بکمال ذره ای راه یافت
پایان این دلنوشته .
شنبه ۱۶/ ۶/۲۰۱۹ میلادی /
ثریا ایرانمنش / اسپانیا