یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۸

خوش شانسی .

دلنوشته :\
« لب پرچین » ثریا ایرانمنس . اسپانیا .
-----------------------------------------------

خوش آنکه حلقه های سر زلف  واکنی 
دیوانگان سلسه ات  را رها کنی 

کار جنون ما به تماشا کشیده است 
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی !
 -----
انسان یا باا قبال به دنیا میاید ویا بدون شانس همچنان مانند تکه سنگی در جویبار زمانه میغلطدد .
شب گذشته باز بادمجان دور قابچینان  بانوی  شهر ما از باله ای او سخن گفتند که با ریتم ونت های ریمسکی کورساکوف بنام باله ( فرح) در روسیه !!! اجرا میشود ! چرا درروسیه ؟ نمیدانم . 

عکسهای از محمد رضا شاه پهلوی دیدم درزمانی که در کشورهای اروپایی ملکه ها وشاهان  دربرابرش کمر خم میکردند بدون ( همسر ) همه مشتاق بودند اورا بربایند زیبا بود ، ورزشکار بود ، تحصیل کرده بود وبه چند زبان زنده دنیا به راحتی سخن میگفت ، هیچ پشتوانه ای ازنجبای امروزی نداشت که پدرشان با هزاران رسوایی بجایی برسند ومادرشان معلوم نیست با چه کسانی رابطه ها داشته اند ! او بدون اقبال به دنیا آمد بهترین دوستانش باو خیانت کردند اطرافیانش اورا رها ساختند کشورهایی که روزی سران مهم آن تا کمر درمقابلش خم میشدند اوار تنها گذاتشند بیمار بود وسرگشته وملت بی شعور وبیمار ونمک نشناسش باو خیانت کرد . 

نه از همسر شانس آوردا ونه از فرزند ونه از خانواده تنها یکنفر بود که اورا حمایت میکرد واو خواهر دوقلویش والاحضرت اشرف بود.
امروز دختری که معلوم نیست پدرش کی وچکاره بوده مادرش با جه کسانی رابطه داشته ونسب او سرانجام به یک ملای روضه خوان میرسد هنوز حاکم بر روح دنیاست . 
دست تصاوف امروز ارکستر سنفونیک اسلو داشت قطعاتی ار ریمسکی کورساکوف  مینواخت تلویزون را خاموش کردم دشمن او هم شدم .
مطمئن هستم مرگ او هم به شور شر وتبلیغات فراوانی برگدار خواهد شد چون میداند کجا تخم بکارد .کجا زرده هارا بنوشد .\
محمد رضا شاه مانند من بدون شانس پای باین دنیا گذاشت . هرچه کرد دستش بی نمک بود ودندانهای گراز مانند دست اورا جویدند .
اصولا  چیزی بنام کمونیست وجود نداشت تنها دسیسه گران  که همیشه یک قدرت ویران کننده دارند  وخطرناک دشمن موهومی را میبابند  این نیرگ قدیمی است  نه آنچه لازم  است  همه به دور  مردی کلاش بنام لنین  که تکه های از کتاب مارکس  را برداشت وسر لوحه قرار داد وسپس بقیه کشورهای کمونیستی به ظاهر  همه درفکر جمع آور ی( طلا ) بودندوهستند !  دنباله روی این کلاشان شدند وشد آنچه که نباید بشود  وما ؟ ....
خدایی که صلیب  ر ا بردوش ما گذاشته  قوت کشیدن را نیز بما داده اه است تا آنرا به آخر بکشیم .

خریدن چند تابلو ودست دردست مافیای قدرت گذاشتن وخودرا فروختن کار هرکسی نیست . ثریا اسفندیاری بختیاری  نیز بخاطر عشق شاه همه چیز خودرا ازدست داد ودرناتوانی وزاری وبیکسی جان سپرد .زنی که درزیبایی او شکی نبود نه صورتش را به دست جراحان سپرد ونه شکم وباسنش را !!! اما نامش همه جا هست .
و...دیگران منافع  شخصی  را   وبا طبیعتی زیاده از اندازه  با تمام قدرت  خودرا درمیدان میگذارند  وبا سوداهای خود سوادگری میکنند  دهانشان  را پاک  میکنند  که کسی چیزی نبیند ونفهمد ( ماکه میدانیم )!


حال امروز نمیدانم آیا کارهایم برای دیگران فایده ای دارد  وبرای چه کار میکنم  از وانمو کردن آن  نفرت دارم .
دوستاتی دارم مانند آب جویبار روان دورجهان میلی هم به دیدارشان ندارم آنها به دنبال اعیان ونجبا میروند !!! احتیاج دارند .
حال همه به دنبال آزادی وآزادگی میروند چیزی که کم کم گم میشود ونامی میشود بر یک دیوار  آنها باندازه من  به سرچشمه نور نزدیک نیستند  مناعتشان کافی نیست  آنهارا میتوان با پول خرید  برای آنکه باقی بمانند وزنده باید دنبال مکتبی بروند  ویا مسلکی عرضه کنند  چیزی که خودشان هم به آن اعتقادی ندارند  تنها حاصل آن این است که حقوق های گزافی را میگیرند من وخانواده ام تنها یک مزیت با دیگران داریم  : مارا نمیشود  خرید ! به هیچ قیمتی حتی به قیمت ازدست رفتن جانمان .  ما صداقت را پیش گرفته ایم این صداقت وصافی ساده لوحی نیست وحماقت نیست بلکه جزیی از وجود ماست  نمیدانم آیا همیشه بدینگونه باقی خواهد ماند ؟!.ثریا 
به روز شده در تاریخ یکشنبه ۱۹ ماه می ۲۰۱۹ /  برابر با ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !اسپانیا .
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار  - کان تحمل که تودیدی همه برباد آمد ......حافظ 

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۸

سرزمین فارس

« لب پرچین » ثریا ایرانمنس . اسپانیا !
---------------------------------------------

آینده ما درحال ویران شدن است  درانتظار  فراموشی سر زمین  با آنکه گذشته ما گلوی مارا میفشارد  هنوز چشم ما در انتظار ابر بی باران است .
با دست خود آتش به خرمن خود زدیم عده ای سود بردند عده ای برای خود دولتی جداگانه تشکیل دادند ودرحال حاضر دنیا ازآ|نها میترسد ! ما با سرخ شدن در آتش دنیای کهن  عقلهای دیگرانرا روشن کردیم وخود خاموش شدیم.
 آتشکده ها خاموش  وخشمگین نشسته اند  وما مانند یک جنین  ناقص دررحم مادر همچنان میلیولیم  وهمشه درانتظار یک « ماما » یا قابله هستیم تا مرا به دنیا بیاورد بما شیر بدهد ما بزرگ شویم ودوباره خرمن خودرا به آتش بکشیم این کار ما بوده است .
و\پس از آن به تاریخ با شگفتی بنگریم  ودرخانه  عقیده ها ی خود زندانی شویم  وهمیشه درانتظار یک آزادی مبهم درغربت  دق مرگ شویم .

ولیعهد ما درهمان شغل ولایتعهدی خواهند مرد وشهربانو  مشغول برق انداختن نگینهای تاجش میباشد وچند پرنسس هم به دنیا ی مدرن داده ایم !

گفته های  ما همیشه درانتشار معنا کردن مانده اند  وهنوز تا هنوز است که معنای آنرا دریافت نکرده ایم .
حزب بزرگ  وسکت مخوف مافیایی  < مجاهدین > تا پای کمون اروپا هم رفت وقصد دارد نماینده ای به کمون اروپا بفرستند زیر سایه یک دموکراسی دروغین ووعده های  دورغین دست درست مافیای قدرت مواد واسلحه دارد وطالب جنگ .

ما ندانستیم پیشگفتار تاریخ  یعنی چه  تنها به استخوانها مردگانمان درگور افتخار کردیم  حال درانتظار یک نشان هستیم یک وحی یک صدا وهر کرمی را اژدها میخوانیم .

همه دربهای قفل شده درانتظار کلیدند ؟! کلید دردست روباه بنفش است  وما همه کلید بند ها هستیم آویزانیم  پشت درهای بسته .

روشنفکران تاریک فکر میل داشتند  ملت را برای همیشه بیدار  سازند این بیداری در رختخوابهای سه نفره وچهار نفره ونوشیدن ودکا وکشیدن سیگار وصبحانه کله پاچه  واشعار نا مربوط بی قافیه شروع وختم میشد .
دزدان درانتظار  خوابیدن مردم بودند  آنها همیشه درانتظار اینبودند که ملتی بخواب رود ودریک خواب هستی اورا بربایند  وهستی یک ملت را دزدیدن وبردند .
امروز عروسی پسر فلان خواننده دوره گرد بصورت لاکچری  وخرمای لاکچری آلوده با گرد طلا مصرف میشود  وما هنوز منتظریم .........!
اما نمیدانیم درانتظار کی وچی هستیم  وهمچنان تشنه لبان گرد جهان میگردیم  تا کسی را بیابیم که منتظر ما باشد  ما ارزش انتظار کشیدن را نداریم .ث

« سیمین بهبهانی » 
با نان شان  ، با تنورشان  ، 
با چانه های  خمیرشان ، 
با مشتریهای خسته شان 
با سکه های حقیرشان 

با خانه وخانواده شان ، 
جد وعروس ونوادهشان 
اسبا ب وابزار  ساده شان 
فرش وگلیم وحصیرشان 

مردان وکد یمینشان 
نقش عرق بر جبینشان 
واشد دهان زمینشان 
در شور « بستان وبگیرشان « 

ترکید ناگه جهنمی ،
 اشفته شد   روی عالمی 
 بر فلک  دودی ودمی 
از پخته نان فطیرشان 

دیگرنه غوغای تیشه بود 
ترکیدن  بیخ وریشه بود 
بارانی از سنگ وشیشه بود 
در فرصت ناگزریشان 

گردونه ها با شتاب  خود 
بیرون کنندت زخواب خود 
تا بشنوی در عذاب خود 
سنج عزا از صفیرشان 

گر هر چه  شادی عزا شود
گر هر چه هستی فنا شود 
این حق شناسان به تخمشان 
وآن حق بگیران به .......شان 

» سروده بانوی بزرگ شعر : « سیمین بهبهانی «
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . شنبه ۱۸ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدارد 
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد/  ثریا 


جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۸

برده داران

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------

مار افروختند به  پشیزی
 آن روشنفکران زمانه !
ما را فروختند به  نه چیزی 
آن مردان خدای  بیگانه !
 امرو ما بردگان عاصی  پیمان شکسته  بند ناف رابریده
 دردورترین نقاط جهان سر بگیریبان داریم 
 با اندک پشیزی که مارا خریدند 

آن دیو سیرتان با آن 
 شیطان صفتان 
 مارا فروختند 
وما اکنون دردورترین نقاط جهان سر بگریبان داریم 

چرا تمام شب بیدارم ؟ چه چیزی مرا رنج میدهد  ( ایران من ) گم شد با خاک بیگانگان مخلوط شد  دیگر ایرانی برایم  وجود ندارد . 
هر صبح با ولع نگاهی به تصاویر مردان وزنانی میندازم که برایم بیگانه اند وهرکدام ساز خودرا میزنند .
همه به زبان خودشان سخن میرانند ومترجمین  نیمه کاره آنهارا برایمان ترجمه میکنند !! 

رقاصان دوره گرد برایمان میرقصند   روزی ورزوزگاری رنگ سرخ رنگ غرورونشان دلیری ما بود  امروز رنگ خون است .
 رنگ سبز سبزینه ای بود  درون دلم رسته بود 
 ورنگ سپید نشان پاکی وصداقت وصافی روحم بود  امروز همه به رنگ سیاهی درآمده اند ودگرگون  شده اند .
شیر پیر خوابید .
چرا هرشب چشمانم  بهم نمیچسپند تا صبح روشن را بخوبی تماشا کنم  شیری را که خفته بخون  دردرونم غوغا میکند  بس طعنه میزند غرش میکند  ومن با نگاهی زبون وخسته با و مینگرم .

چه چیزی بمن دادی که باید پس بدهم ؟ من به همراه  سکوت  بی ثمر کوهسارها  وآن سیل  سهمگین  از جا کنده شدم  منی که آواز جویبارها برایم لالایی شبانه بود ونی لبک چوپان دردلم خانه کرده بود .

چیزی دردل من نیست  ویا اگر هست آنرا سرکوب کرده ام اما هر نیمه شب غوغا میکند .
قدرتهای بزرگ  ( به ظاهر بزرگ) اما همه مقروض وبدهکار  طلب ازمیراث پدری ما دارند باید بنوعی دهانشانرا بست  باید باج داد تاجرند سوداگرند . فرزندان ابراهیمند گرسنه اند .
وتو ای  پهلوان  مرد  پارسی ! 
تا کی  زسینه برکشی  این بانک نامرادی را 
 نا چند پنجه افکنی  از ملال به دل 
وقت است که سر بدر کنی  ای شیر  خفته واز قفس گریخته وروبهانرا برون برانی  آن مردان پست وفرمایه را .
اما نه چنان که لچک به سر دیگری را با لشکرش جانشین سازی  اوقدرت باروری دارد از همه آبستن است وبرای همه میزاید .
ثریا / اسپانیا . « لب پرچین » جمعه ۱۷  ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۷  اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی!


از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار  -  کا» تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد -------حافظ 





پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۸

ای انسان !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
------------------------------------------------
راست گفتی ُ عشق خوبان آتش است 
سخت میسوزاند ، اما دلکش است 

اما این بار به نظر نمیرسد که عشق خوبان  آتشی دلکش باشد همان ایرانستان بوجود خواهد آند ، راست گفتی .
امروز قدم های ما  استوار نیست  لنگان لنکان میرویم  آفتاب هم کم کم نور خودرا ازما دریغ خواهد کرد ، وما برای گامی که بسوی نیستی برمیداریم احتیاجی به نور نخواهیم داشت  این آفتاب تاریک میشود  وبرای همیشه روی سر ما سایه خواهد افکند .
 ما همیشه گذشته را درآینده میدیدیم  فردای ما دیروز بود هنوز هم هست  حال یک چراغ فتیله ای جلوی ما روشن است گاهی پرنور وزمانی سوت کور میشود .
ژیگلوهای  خوش برو رو  زیر دست  اسرائیل که روزی دوست وهم پیمان ما بود وامروز دشمن سرسخت ماست تعلیم میبینند از گرسنگی نجات پیدا کرده اند بمدد خود فروشی  حال چشم امروز بین ما بر ضد فرداهاست .

ما برای زنده ماندن دوراه بیشتر نداریم یا هم پیمان ویا بیگانه  یا درروشنایی کاذب  ویا گامی درتاریکی مطلق  دیگر آینده ای را نمی بینیم  تنها روز را به شب وشب را به صبح میرسانیم وخاطراتمان را نشخوار میکنیم فرو میدهیم دوباره بالا میاوریم دوباره میجویم وسپس فرو میدهیم . گاهی قهقه های ما بصورت دیوانه واری به دیوار روبرو میخورد وزمانی اشکهایمان  به فراونی یک جویبار دراستکان قهوه  فرو میریزد .

ایکاش مادرمنهم زنده بود وامروز اورا جلو ی دوربین میاوردم  تا قصه غصه های مرا برای همه میگفت  وبیست وپنج سال زندانی بودن را دریک خانه ایکه با دربهای اهنی وپنجره های آهنی خاکستری ویک زندانبان وچند قراول داشت محبوس بودم  نه آب بود  ونه آبادی ونه تلفن ونه بنیاد مسلمانی !!!به همراه قرصهای خواب آور  تنها زمانی توانستم از زندان بگریزم که سازمان شاهنشاهی یقه  کارگزاران  تغذیه مدارس را گرفت !!!! 

 بسوی آفتاب  دویدم آفتابی که مرا بیاد زادگاهم میانداخت  اما پر پروازم سوخت چون درخم کوچه های وخیابانهای آ وارگی پر پروازم شکست دیگر قدرت  پرواز نداشتم .حال آنهارا برای خودم نکاه داشته ام به کسی مربوط نمیشود  میل داشتم خوب باقی بمانم  چشمان من آفتاب شناس بودند  از تاریکی روح وحشت داشتند  توانستم جلوی گرفتن خودرا ازدرون گودالها بگیرم  به هنگام پرهیز  توانستم از جای بجای بگریزم  وکهکشانهارا  از پنجره اطاقم تماشا کنم  .

امروز دیگر زمانرا نمیشناسم نمیدانم چند ساله هستم  سراسر زمان برایم یکسان است  .دیگر رد پای اندیشه هارا به میان نمیکشم   ودیگر میل ندارم پایم را به فردای نیامده بگذارم سر جایم میخکوب شدم   امروز دیوارها همه تاریکند  ونور  نمیتواند عبور کند  دیوار تاریک شب جنگ  عبور نور آفتاب  را  نگاه میدارد . 
هراسی ندارم  گاهی میغرم وزمانی میایستم  وسپس از چشمان خشمگینم اشکهایم فرو میریزند  وباران را میجویم که همه چیز را تر وتازه میسازد وزمین را میرویاند  امروز در زمین خشک وتهی   خالی از هرگونه مهربانی  درمیان زمین وآسمان معلق  سرگردان وتنها میگذرم  شاید تو بارها مرا دیده باشی  دیده ای که چگونه از بادهایی گوناگون فرار میکنم  شاید کوبش تازیانه هایی را که برتنم خورده شنیده ای  چون هنو ز پیکرم لرزان است  اما همیشه ترا درآغوش جای میدهم  وهمیشه آبستن فردای نیامده تو هستم  تو  ، ای زندگی .ث--
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »| اسپانیا / پنجشنبه ۱۸ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نوضیح : روز گذشته در  جایی دیدم شخص  خودرا بجای من جا زده  مردی  چون نوشته بو د مرد : !! ونامردی بود که  کم کم نوشته های مرا میدزد  برایم مهم نیست خودمرا دارم واندیشه هایم را بیشتر آ\نها درون دفترچه ها پنهانند اینها تفاله های خاطراتند بگذار آن دزد به کاهدان بزند ......ثریا / اسپانیا /

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۸

افسوس !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا !
---------------------------------------------

چون مردمک دیده  در این خانه دلتنگ 
یک عمر دویدیم   وبجایی نرسیدیم !

صورتگر نقاش چین بمن نزدیک شد  ودستم را فشرد ،
با لبخند گفت : 
این پیکرها ، کودکانی بوده  اند که روزگاری در زهدان  سنگها خفته بودند  ودرانتظار روزی  که از زهدان تاریک بیرون آیند  ِ آمدند اما باز درتاریکی کورمال کورمال  راه رفتند وبجایی نرسیدند ودر آرزوی همان زهدان نشستند از پای گذاشتن به این جهان پشیمان گشتند .

خوب برای یافتن خیلی از شگفتیها ودست یابی به جهان مرموز باید  دل سنگ خارا را  شکفت  وبه آنها زخم زد  این سنگها مادر همه پیکرها بوده اند که امروز دیگر نیستند  ناف آنها بریده شد برا ی قربانی شدند وآنهاییکه تواستند  خون آنهارا مکیدند  وخون زندگی را نیز .

من یک مادرم ودرفکر پیکرهایی که زاده ام  پیدایش هر پیکری برایم یک جشن وسرور بود  و سروش ایزدی حال باید در نگرانی ها جان بسپارم  !مبادانا گهان سقف بر سرم ویران شود ویا آتشی از بیرون بخانه ام روان شود  برای یک یک پیکرها نگرانم  قربانیانی که برای ظالمان بوجود میایند  وآنها بنام عدالت وصلح ظلم را بر سر ما میریزند مارا میسوزانند  وظالم حق دارد  بر ضد مظلوم برخیزد  ونیروی ابتکارش را که شارلاتانی وخیانت است بکار ببرد  وظلمهای دیگر را ایجاد کند .

آفتاب همچنان  مانند هرروز بر پیکرهای سوخته وسنگهایی که روزی انسان بودند میتابد  او احتیاجی به برق وچراغ تیرو تفنگ ندارد  او خود خدایگان است  گام بگام میرود وهمه جارا نورانی میکند  وتا زمانی که شب تاریک فرا رسد وچشمان ما بهم آید درعین نگرانی ها  .

چرا نمیگذارید  که ما درآفتابمان آسوده بخوابیم  درروز روشن جاویدان  با چراغ خرد ودانش  ونور  وازته دل بخندیم  به یک شاخه گل  چرا مارا میکوبید بی سبب؟ .

همه میل دارند برتخت بنشینند وفرمان برانند وبردگانی را شلاق بزنند فرقی ندارد چه لباسی برتن میکنند لباس ریا  ویا لباس عزا  دیگر زیر پاهای هیچ کدام  از ما استوار نیست  قدمهارا باید با احتیاط برداشت مبادا درچاهی فرو رویم چاهی متعفن از باقیمانده غذاهای بالا آورده قدرتمندان !   آفتاب امروزز ما همیشه برای فردا نور باقی میگذارد  وسایه دارد  اما دیگر ما اینده ای نخواهیم داشت  حتی فرداهایمان نیز تاریک است  وچشمان ما برای دیدن فردا نابینا ست .

فتیله چراغ را پایین میکشیم تا که دشمن نداند  ما درخانه ایم .
روزی روزگاری بود که روح  من بسوی وطنم کشیده میشد امروز آن روح مرده  وانرا ازدست داده ام  دیگر میل ندارم بدانم  کجا لانه داشتم وکجا خانه  دیگر مرزی ندارم  دیگر عبور من آسان است بر فراز آسمانها  مانند ابری  روانم بسوی دشت بیکسی ها  خسته ام از افسرده بودنها  ودرخود ماندنها  وازسخت شدنها  واز دیدن شکستن دیگران  .من نمیدانم خورد شده ام یا نه وایا شکسته ام ؟  نیازی ندارم بدانم  دیده ونگاه من تنها شبنم گلهارا میبیند وبس .

روز گذشته سی امین سالمرگ « او» بود  بچه ها رفتنند من اما حتی بیاد نیاوردم  برایم خبر آوردند که نام وتاریخ فوت اوبکلی از روی سنگ پاک شده  نثار من به او تنها یک لعنت ابدی بود وبس امروز میبینم امثال او در دنیا فراوانند آن روزها من پاک بودم وپاک زیسته بودم از کثافات بیزار بودم هر روز دوش میگرفتم از آلودیگیها خودمرا کنار کشیدم اورا بحال خود گذاشتم تا درمدفوع خود بلولد وبمیرد و ....مرد 
 امروز مانند او بسیارند وپاکی ونجابت بکلی خودرا کنار کشیده ودرپستوی زمان گم شد است  بهترین ومشهور ترین روانشناسان ما تنها بنای سکس ها ی متعفنرا مناره کرده روی آسمان میفرستد بنا براین من خیلی عقب مانده ام !!!

هنوز درمیان کوهستانهای بختیاری گم شده ام وهنوز در انتظار آتشکده ها هستم تا دوباره  روشن شوند من دختر آب وآتش وخاک وهوا هستم .  نیاز ندارم که گناهی را ببخشم   سخت شده ام  وسخت میمانم . ث

افسوس که نه میوه به دست  آمد ونه گل 
چندانکه  از این شاخه  بدان شاخه پریدیم 

گفتیم سخن ها وشنیدیم  سخن ها 
افسوس  ؟ چه گفتیم ؟  دریغا چه شنیدیم « شادروان پزمان بخیتاری »‌
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا . ۱۵ ماه می ۲۰۱۹ برابر با ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۸

دوریس

«لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
------------------------------------------
دلم میخواست امروز را بتو اختصاص میدادم  اما تنها یک شمع برایت گذاشتم میدانم یک شمع برای آن وجود نازنین کافی نیست ومیدانم کسی  دراین دنیا برایش مهم نیست که تو چگونه آمدی چگونه زیستی وچه انسانی فکر کردی وچگونه رفتی دردهارا زیر لبان شیرین ودندانهایت که مانند گل میشگفت پنهان میداشتی و هر بار که غم داشتم  با نگاهی بتو همه دنیا به رویم میخندید تو طلوع  آفتاب بودی وگمان نیمکردم که هیچگاه غروب کنی ......ورفتی  ....کسی چه میداند چه خواهد شد . روانت شاد> دوریس دی> ......

باید یاد بگیرم لال بودن یعنی چه  وبه قعر فراموشی فرو بروم  دنیا امروز من وما دردست مش قاسمها وفخریه ها ونوریها ست  دیگر نمیتوانم به اوج شنوایی برسم  هرچه بگویم ضد آن برخواهد خاست  وهر گفته ای ناگفته ای دیگررا به دنبال دارد .

خاموشی بهترین هاست  وژرفترین  بنیادی ترین  حقیقتها  حال من مانند کف دریا  سبک وتهی روی آبهای جهان سرگردانم  وبه تمناهای  خاموش خود  رشک میبرم  گوشهایم از خروش نعره نهنگهای دریایی  وتوفانهای صحرایی  میلرزند  واز شیدن خاموشی وحشت دارم .

باید لال بود وسکوت اختیار کرد  قدرتمندان میدانند چه میخواهند  مردک یک لا قبا آن موش خندان  سر زمین مارا مانند ارث پدریش  « فدارالیزم » میخواهد  سر زمین به ده بخش قسمت شود خوب وقتی فکر میکنی میبینی زیا دهم بد نیست گوشه ای را مریم بانو میگیرد تا کمتر غصه بخورد ودرانتظار ناجی بنشیند گوشه دیگری را پادشاه نو پیر شده ما که میرود به مرز هفتاد ستالگی برسد شاید ٬!! بگیرد وگوشه ای را جوان عالیقدر وبنیان گذار قانون اساسی با کمک رفقا خواهد داشت  و قم واتیکان خواهد شد ودرانتظار ظهوری دیگر ! قسمتی را جناب نوری اعلا با شهبانویش خواهد گرفت وقسمت اعظم آن نصیب نوری زاده ها وبهنود ها خواهد شد  تا روضه خوانی  کنند  نذری بپزند وصیغه بگیرند وتریاک بکشند واز گذشته ها بگویند که چه شاهکاری بخرج دادند تا سر زمین ایران  مهد دلیران را باین روز سیاه نشاندند ونیمی هم نصیب اقوام بهاء الله .....اقوام بی اقوام قوم بی قوم  حال بزنید به سر وکله هم ...... .

حال از فشار درد میل دارم لال شوم  دردی که کلمات دیگر نمیتوانند  کمک کنند  آواز وطنین  کلمات در خاموشی مطلق فرو خواهند شد .

قدرتمندن این تاخورگی را احساس نخواهند کرد به آنها نخواهم گفت  که تا چه اندازه درپیچ وتاب خود مانند یک مار میپیچم وسپس خودرا نیش میزنم تا بمیرم   من چین نخوردم تا نشدم چند لا نشدم پیچ وتاب بخود نداد م خم نشدم  این چین خوردگیها حیله وتزویر  لازم دارند  دراین چین وچروکها کرم لانه میگذارد  فساد تولید میشود چرک وبوی تعفن بر میخیزد  من ایستادم همچنان یک شاخه سرو . شکنجه شدم روانمرا از دست ندادم  استخوانهایم  هنوز بقوت خود باقی اند  نزد آن گروهی  نشستم که ناگهان همه خاموشی را پیشه کردند لال شدند  وتنها بخودشان فرصت سخن سرایی را دادند  نه خشم گرفتم ونه فریاد کشیدم  تنها نابرابری بود که فریاد میزد  فریب بود که فریاد میزد  زور بود که فریاد میزد  ومن سرا پا گوش بودم. ث

شب از هول سحر  جان داد  ،
سرود مست را بانگ عزای صبح  ، پایان داد 
اذان ، آواز را برچید 
قبا پوش پریشان حال را دیدم 
 که از خواندن دهان بر بست ومن ، مست سرود 
لبانم را به اشک وخنده آلودم 

زمانی ، کوتاه  به پشتش راه پیمودم 
 سپس درگوش او با شیطنت  گفتم :
نمی دانی   ! کلاغان خبر چین  مژده آوردند 
که درقلب دیار کافران  انبوه دین داران 
هزاران شیشه می را  به حوضی سرنگون کردند ( درآن غسل ارتماسی انجام دادند * 
 بهشت عدل اگر خواهی  برو  بیرون ز میخانه 
که از پشت درت  یکسر  به  دور اندازیم 
نسیم  عطر گردان را به بوی  زهد بفروشیم 
شراب ارغوانی  را به حوض کوثر اندازیم 

سیه مستی که از خمخانه تاریخ میامد ،
به اغوش  زمان برگشت  ومن ، با گریه خندیدم 
من آن شب  حافظ جاودانه را در خواب خوش دیدم ...... « شادروان نادر نادر پور » از دفتر صبح دروغین  ! « قسمت ستاره دار را خود اضافه کرده ام همان غسل ارتماسی را » !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چهارشنبه ۱۴ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !