« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
------------------------------------------------
راست گفتی ُ عشق خوبان آتش است
سخت میسوزاند ، اما دلکش است
اما این بار به نظر نمیرسد که عشق خوبان آتشی دلکش باشد همان ایرانستان بوجود خواهد آند ، راست گفتی .
امروز قدم های ما استوار نیست لنگان لنکان میرویم آفتاب هم کم کم نور خودرا ازما دریغ خواهد کرد ، وما برای گامی که بسوی نیستی برمیداریم احتیاجی به نور نخواهیم داشت این آفتاب تاریک میشود وبرای همیشه روی سر ما سایه خواهد افکند .
ما همیشه گذشته را درآینده میدیدیم فردای ما دیروز بود هنوز هم هست حال یک چراغ فتیله ای جلوی ما روشن است گاهی پرنور وزمانی سوت کور میشود .
ژیگلوهای خوش برو رو زیر دست اسرائیل که روزی دوست وهم پیمان ما بود وامروز دشمن سرسخت ماست تعلیم میبینند از گرسنگی نجات پیدا کرده اند بمدد خود فروشی حال چشم امروز بین ما بر ضد فرداهاست .
ما برای زنده ماندن دوراه بیشتر نداریم یا هم پیمان ویا بیگانه یا درروشنایی کاذب ویا گامی درتاریکی مطلق دیگر آینده ای را نمی بینیم تنها روز را به شب وشب را به صبح میرسانیم وخاطراتمان را نشخوار میکنیم فرو میدهیم دوباره بالا میاوریم دوباره میجویم وسپس فرو میدهیم . گاهی قهقه های ما بصورت دیوانه واری به دیوار روبرو میخورد وزمانی اشکهایمان به فراونی یک جویبار دراستکان قهوه فرو میریزد .
ایکاش مادرمنهم زنده بود وامروز اورا جلو ی دوربین میاوردم تا قصه غصه های مرا برای همه میگفت وبیست وپنج سال زندانی بودن را دریک خانه ایکه با دربهای اهنی وپنجره های آهنی خاکستری ویک زندانبان وچند قراول داشت محبوس بودم نه آب بود ونه آبادی ونه تلفن ونه بنیاد مسلمانی !!!به همراه قرصهای خواب آور تنها زمانی توانستم از زندان بگریزم که سازمان شاهنشاهی یقه کارگزاران تغذیه مدارس را گرفت !!!!
بسوی آفتاب دویدم آفتابی که مرا بیاد زادگاهم میانداخت اما پر پروازم سوخت چون درخم کوچه های وخیابانهای آ وارگی پر پروازم شکست دیگر قدرت پرواز نداشتم .حال آنهارا برای خودم نکاه داشته ام به کسی مربوط نمیشود میل داشتم خوب باقی بمانم چشمان من آفتاب شناس بودند از تاریکی روح وحشت داشتند توانستم جلوی گرفتن خودرا ازدرون گودالها بگیرم به هنگام پرهیز توانستم از جای بجای بگریزم وکهکشانهارا از پنجره اطاقم تماشا کنم .
امروز دیگر زمانرا نمیشناسم نمیدانم چند ساله هستم سراسر زمان برایم یکسان است .دیگر رد پای اندیشه هارا به میان نمیکشم ودیگر میل ندارم پایم را به فردای نیامده بگذارم سر جایم میخکوب شدم امروز دیوارها همه تاریکند ونور نمیتواند عبور کند دیوار تاریک شب جنگ عبور نور آفتاب را نگاه میدارد .
هراسی ندارم گاهی میغرم وزمانی میایستم وسپس از چشمان خشمگینم اشکهایم فرو میریزند وباران را میجویم که همه چیز را تر وتازه میسازد وزمین را میرویاند امروز در زمین خشک وتهی خالی از هرگونه مهربانی درمیان زمین وآسمان معلق سرگردان وتنها میگذرم شاید تو بارها مرا دیده باشی دیده ای که چگونه از بادهایی گوناگون فرار میکنم شاید کوبش تازیانه هایی را که برتنم خورده شنیده ای چون هنو ز پیکرم لرزان است اما همیشه ترا درآغوش جای میدهم وهمیشه آبستن فردای نیامده تو هستم تو ، ای زندگی .ث--
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »| اسپانیا / پنجشنبه ۱۸ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نوضیح : روز گذشته در جایی دیدم شخص خودرا بجای من جا زده مردی چون نوشته بو د مرد : !! ونامردی بود که کم کم نوشته های مرا میدزد برایم مهم نیست خودمرا دارم واندیشه هایم را بیشتر آ\نها درون دفترچه ها پنهانند اینها تفاله های خاطراتند بگذار آن دزد به کاهدان بزند ......ثریا / اسپانیا /