« لب پرچین » ثریا ایرانمنش / اسپانیا !
---------------------------------------------
چون مردمک دیده در این خانه دلتنگ
یک عمر دویدیم وبجایی نرسیدیم !
صورتگر نقاش چین بمن نزدیک شد ودستم را فشرد ،
با لبخند گفت :
این پیکرها ، کودکانی بوده اند که روزگاری در زهدان سنگها خفته بودند ودرانتظار روزی که از زهدان تاریک بیرون آیند ِ آمدند اما باز درتاریکی کورمال کورمال راه رفتند وبجایی نرسیدند ودر آرزوی همان زهدان نشستند از پای گذاشتن به این جهان پشیمان گشتند .
خوب برای یافتن خیلی از شگفتیها ودست یابی به جهان مرموز باید دل سنگ خارا را شکفت وبه آنها زخم زد این سنگها مادر همه پیکرها بوده اند که امروز دیگر نیستند ناف آنها بریده شد برا ی قربانی شدند وآنهاییکه تواستند خون آنهارا مکیدند وخون زندگی را نیز .
من یک مادرم ودرفکر پیکرهایی که زاده ام پیدایش هر پیکری برایم یک جشن وسرور بود و سروش ایزدی حال باید در نگرانی ها جان بسپارم !مبادانا گهان سقف بر سرم ویران شود ویا آتشی از بیرون بخانه ام روان شود برای یک یک پیکرها نگرانم قربانیانی که برای ظالمان بوجود میایند وآنها بنام عدالت وصلح ظلم را بر سر ما میریزند مارا میسوزانند وظالم حق دارد بر ضد مظلوم برخیزد ونیروی ابتکارش را که شارلاتانی وخیانت است بکار ببرد وظلمهای دیگر را ایجاد کند .
آفتاب همچنان مانند هرروز بر پیکرهای سوخته وسنگهایی که روزی انسان بودند میتابد او احتیاجی به برق وچراغ تیرو تفنگ ندارد او خود خدایگان است گام بگام میرود وهمه جارا نورانی میکند وتا زمانی که شب تاریک فرا رسد وچشمان ما بهم آید درعین نگرانی ها .
چرا نمیگذارید که ما درآفتابمان آسوده بخوابیم درروز روشن جاویدان با چراغ خرد ودانش ونور وازته دل بخندیم به یک شاخه گل چرا مارا میکوبید بی سبب؟ .
همه میل دارند برتخت بنشینند وفرمان برانند وبردگانی را شلاق بزنند فرقی ندارد چه لباسی برتن میکنند لباس ریا ویا لباس عزا دیگر زیر پاهای هیچ کدام از ما استوار نیست قدمهارا باید با احتیاط برداشت مبادا درچاهی فرو رویم چاهی متعفن از باقیمانده غذاهای بالا آورده قدرتمندان ! آفتاب امروزز ما همیشه برای فردا نور باقی میگذارد وسایه دارد اما دیگر ما اینده ای نخواهیم داشت حتی فرداهایمان نیز تاریک است وچشمان ما برای دیدن فردا نابینا ست .
فتیله چراغ را پایین میکشیم تا که دشمن نداند ما درخانه ایم .
روزی روزگاری بود که روح من بسوی وطنم کشیده میشد امروز آن روح مرده وانرا ازدست داده ام دیگر میل ندارم بدانم کجا لانه داشتم وکجا خانه دیگر مرزی ندارم دیگر عبور من آسان است بر فراز آسمانها مانند ابری روانم بسوی دشت بیکسی ها خسته ام از افسرده بودنها ودرخود ماندنها وازسخت شدنها واز دیدن شکستن دیگران .من نمیدانم خورد شده ام یا نه وایا شکسته ام ؟ نیازی ندارم بدانم دیده ونگاه من تنها شبنم گلهارا میبیند وبس .
روز گذشته سی امین سالمرگ « او» بود بچه ها رفتنند من اما حتی بیاد نیاوردم برایم خبر آوردند که نام وتاریخ فوت اوبکلی از روی سنگ پاک شده نثار من به او تنها یک لعنت ابدی بود وبس امروز میبینم امثال او در دنیا فراوانند آن روزها من پاک بودم وپاک زیسته بودم از کثافات بیزار بودم هر روز دوش میگرفتم از آلودیگیها خودمرا کنار کشیدم اورا بحال خود گذاشتم تا درمدفوع خود بلولد وبمیرد و ....مرد
امروز مانند او بسیارند وپاکی ونجابت بکلی خودرا کنار کشیده ودرپستوی زمان گم شد است بهترین ومشهور ترین روانشناسان ما تنها بنای سکس ها ی متعفنرا مناره کرده روی آسمان میفرستد بنا براین من خیلی عقب مانده ام !!!
هنوز درمیان کوهستانهای بختیاری گم شده ام وهنوز در انتظار آتشکده ها هستم تا دوباره روشن شوند من دختر آب وآتش وخاک وهوا هستم . نیاز ندارم که گناهی را ببخشم سخت شده ام وسخت میمانم . ث
افسوس که نه میوه به دست آمد ونه گل
چندانکه از این شاخه بدان شاخه پریدیم
گفتیم سخن ها وشنیدیم سخن ها
افسوس ؟ چه گفتیم ؟ دریغا چه شنیدیم « شادروان پزمان بخیتاری »
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا . ۱۵ ماه می ۲۰۱۹ برابر با ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !