دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۸

رسیده بود بلایی و..

ثریا ایرانمنش  لب پرچین » اسپانیا !
دوشنبه ۲۹ آپریل ۲۰۱۹ میلادی / برابر با ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
----------------------------------------------------------------------------------
شورش انتخابات همچنان ادامه دارد اقتصادی  که برای پیش برد مقاصد خود  بچه نوزادی را روانه بازارکرده بودن ناکام ماند بچه هنوز دررحم مادر باید بزرگ شود ! حزب تازه !!! 

بیشه ها با برگهایشان بر فرش 
عصرها و آفتاب  سردشان 
 درخیابانها ظهر ها ، بر سنگفرشها
گاری : انتخابات :  طنینش تا به عرش !

رسیده بود بلایی وبه خیر گذشت برای سومین  بار پس از نوشیدن یک لیوان بزرگ که تنها کمی از |انرا نوشیده بودم در کافه مشهو وبزرگ امریکایی « استار باکس » ! داشتم به دنبال کارت تولدی برای نوه نازنیم میگشتم که ناگهان نقش زمین شدم !!!  نفهمیدم چه شد وچگونه برخاستم تنها دستهایم  را که حایل بدنم کرده بوم ( ظاهرا یک امر غیر ارادی ) کبود شدند دیگر درپاهایم جای نمانده تا خورد شود  همه ناگهان ریختند یکی لیوان اب دیگر ی درپی دکتر دخترم فریاد میکشید نوه ام رنگش مانند کج سفید شده بود  ازجای برخاستم سرم گیج میرفت گویا بین دوقفسه کارتهای گوناگون و کیفه های مدرسه افتادم !! بهر روی زنی لیوانی آ ب دستم داد مردی که مرا از جای بلند کرده  بودبه همراه  همسر ودخترش نگران درکناری ایستاده بودند تشکر کردم وگفتم چیزی نیست حالم خوب است !!! سوار اتومبیل شدم وبخانه دخترم رفتم ودرآنجا ماندم تا اگر خون ریزی داخلی بود  کسی باشد مرا به بیمارستان برساند که خوشبختانه تنها کبودی روی کف دستهایم وورم باقی مانده ُ این  سومین  بار است که من قربانی این قهوه نا مرغوب میشوم ! 
یک عصر غمگین بود  دلم میخواست بیرون بروم هوا خوب بود اما نشد وآن عصرانه از بینی ام مانند شیر بیرون ریخت !!!  
درحال حاضر گویی از زیر یک بار سنگین بیرون آمده ام خسته ودردناک . 
حتی نتوانستم خودمرا به پای صندوق رای برسانم هرچند میدانم رای من بی اثر است مردم نگران این تند روهای جدید الورود هستند خوشبختانه تنها چند کرسی در پارلمان به دست‌اوردند اما همین هم خطرناک است ! برای ما خارجی ها بخصوص خطرناکتر است مگر عضو همان گروهی  باشیم که این ریشو هار اتغذیه میکنند .
هنوز نمیتوانم درست بنویسم هنوز مغزم درست کار نمیکند ( هرچند هیچگاه کار نمیکرده در غیر اینصورت منهم امروز سرمایه دار بودم  در همان خانه بزرگ مینشیتم درکنار پسر حاجی چادر سیاه میوشیدم نماز بیست وچهارساعته را ادامه میدادم وهمه کتابها واشعارم را به دست آتش میسپردم ودر آشپزخانه مشغول پیاز داغ سرخ کردن وبستن کوفته برنجی دورن یک پارچه بودم  بعد هم میان فروشگاه از شدت ضعف غش نمیکردم ! با همان خورش وپلو های چرب وچیلی شکمم باد میکرد وکمرم کلفت میشد وخودم چاق وچله باب دندان وامروز در همه شهرهای اروپا دارای خانه وویلا میشدم ونامی  نامدار بودم   !!!!  آزادی وآزادگی را انتخاب کردم |آ زادی که تنها درچهار دیواری خانه ام دارم نه بیشتر .ث


از پی  آن چشم های سبز سبز
 جنگل بی انتهای  سبز سبز

 از پس آن شیشه های  سبز کدر 
من ترا دیدم ، نشسته منتظر !

هیچ دانی  ای بخود  افروخته 
از لهیب اسم و جسم سوخته

بی  تو امروزم عذاب دیگری است 
 ای دوچشمت  آفتاب دیگر ی است 

ناگوار  این درد و این درماندگی 
مضک این بازی که نامش زندگی 

وبهار آمد  همانند همان پاییز بیقرار .
پایان 
اشعار متن :  برداشته از میم نیستانی 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا .

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۸

فردای ما

دلنوشته !
ما ، 
انسانهای امروز بی فردا هستیم وبدون دنیایی که ساخته بوده وپرداخته بودیم لانه هایمان  ویران خانه هایمان 
 برباد وخودما در یک کشتی شکسته روی امواج متلاطم اقیانو سها  سر گردانیم چشم به آسمانی دوخته ایم که هر لحظه وهر ثاتیه بشکلی دیگر  درمیاید دل سپردن وامید داشتن از حاکمان بیهوده است .این حاکمان برای سیر کردن شکمهای گرسنه و ساختار  های ما نیامده اند همه برای ویران کردن گذشته ا وتاریخ ماست  نگاهی به پاریس عروس شهرهای  دنیا کافیست بما بفهماند  که ما زیر سایه چه کسانی زیست میکنیم حاکم در قصر با شکوهش با جفتش مشغول تمرین رقص است  رقصی روی آب  .
سیلابهای ساختگی وناگهانی حیات گذشته وتاریخ مارا تهدید میکند در عوض خیارهای بتونی روی هم تلمبار وبالا میروند ورباط های صنعت مد ونو آوری  برایمان سرنوشت  تعیین میکنند عروسکان خیمه شب بازی در حال حاضر انددیشه ها ی مارا نشانه گرفته با لاطائلات  خود مارا سر گرم میکنند پادوهای پا برهنه وگرسنه را بکار گرفته اند . 

دیگر نباید بفردا امید داشت وبوی عطر قدیمی را درخواست کرد سیاستمداری  دریک فرمایش ابراز کرده اند همه فقرا کمتر از ثروتمندان  گاز  کر بنیک بیرون  میفرستند  تا هوارا  آلوده سازند ودر جایی  مردی پاهایش را به هوا برده تا با همان گاز شمع را خاموش کند ویا زتی با باسن خود هندۆانه هارا بشکند !!!

این آینده ماست دردست مردان وزنانی  که کله های  کوچک دارند اما با قدرت داروهای بدن سازی هیکل دیورا  دیگر کسی به ظرافت انگشتان دست وپاهای تو اهمیتی نمیدهد خیلی کوچلو هستی !باید ترا درون یک ویترین گذاشت وتماشایت کرد !! به هوای ما آلرژی داری وبه بوی ما وبه غذاهای ما . 

نه دیگر بفکر فردا تیستم هرروز  که خورشید طلوع میکند عکس آنرا درون دوربینم محفوظ داشته وشادم که روزی دیگر بسلامت سر ازخو اب  برداشتم وباز میتوانم کتاب اشعارم را بازکنم ویا به نوایی که  از دور دستها  می آید گوش فرادهم :
هر زخمی کز او خوردی صد خنده به درمان کن 
هر دردی از او بردی  مستانه  به مرهم زن 
ومن مستانه به همه لبخند میزنم 
پایان 
/توضیح :تازه  فهمیدم که یک ثریا ایرانمنش نیز در این سر زمین هست خانم دکتر نام اورا درکامپیوتر داشت بقیه اطلاعات محرمانه  بودند !!
حال  پنج ثریا ایرانمنش  داریم در امریکا  در انگلستان در فرانسه ودر اسپانیا !!! چه بسا در آلمان یا سایر کشورها !!!  
شنبه بیست  وهفتم آپریل  دوهزارو نوزده میلادی / اسپانیا 

آهوبچه

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 
شنبه  ۲۷أپریل ۲۰۱۹میلادی  

تو ای دخت ایرانی 
سخن با توست 
توای  نازک گل اندام  افتاده بر خاک 
ای نهال  فخر انسانی 
 ای درخت  پر شکوه  بارور 
 تو ای گمشده در این دین  بی ایمانی 
در این شهر غربت بی عزت 
نگاهم را بر تو دوخته ام 

تنها دمی باز کن چشم خویش را 
چه شد میراث فرهنگ درخشانت 
کجا شد سودابه  و رستم دستانت 
کجا رفت شیرین  با فرهادت 
کجا شد آن همه پندار نیکت 

نگاهی بر خود افکن 
درون کیسه جهل ونادانی  
سرا پایت  همه خون  انسانی 
رخت از رنج  آدمخواران شفق گون است 
دلت زندان  مکر  وشید افسون است 
رخت آیینه دار یک مجنون است 
دلت جایگاه مور است 

کجا شد شیر شیرین نگارت 
چشم فسونکارت 
چرا اینسان تبه گشتی خوار گشتی ؟
به زیر چادر بی اعتبار گشتی 
----------
هر روز شنبه ویکشنبه  ما افتخار این را داریم در ساعت هشت صبح به موسیقی کلاسیک به همراه ارکستر سنفونیک اسپانیا گوش دهیم واین تا زمانی  است که (آن مسلمین   تغذیه  شده از پولهای  جیم الف  )  رشته کاررا دردست نگیرند فردا روز سرنو شت است  این موسیقی بود که توانست تا امروز مسیحیت  را روی پا نکاهدارد این هنر نقاشی  وهنر مجسمه سازی بود در اسلام هجری این چیزها  حرام است هنر حرام اند رحرام است  حال دارم با آلگروی فلوبر گوش میدهم  شادی در آن موج نمیزند  وای به روزی که این سر زمین هم چهل سال به عقب بر گردد ! 
أنگاه باید مرثیه ای هم برای زنان امروز  این سر زمین سرود .پایان 
ثریا /اسپانیا /  ۲۷ اردیبهشت  ۱۳۹۸ خورشیدی 

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۸

معنای گم شدن

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا 

برق عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست 
آسمون برق نزن ، برق تو گیرا نمیشه 

هی خیال تو میاد زاغ دل وچوب میزنه 
توسینه تنگ دلم غیر تو پیدا نمیشه .........؟

خواننده این ترانه هنوز زنده است و به یقین  ترانه سرا نیز زنده است ! اما آنکه آنرا با صدای گرمش دکلمه کرد وبر روی نواری برایم فرستاد سالهاست زیر خاک خفته  دریک گور بی نشان وگمنام !در نزدیکی خوابگاه ابدی فریدون فرخ زاد .

 قرار گذاشته  بودیم که در سوپئس یکدیگر را ببینم  تنها مکالمه ومکاتبه بین ما بود با تکنو لوژی جدید بیگانه بود خوشش نمی آمد اگر ا.ورا منع نمیکردند  هنوز دوات وقلم خودرا داشت که باجوهر بنویسد ! اما ترجیح میداد از خود کارهای بسیار سخت استفاده کند  نوشتن را دوست داشت  شاعر بود نوینسده بود مترجم بود اما خودش را در زوایای کتابخانه کوچکش در |ان دهکده پنهان ساخته بود سالها میشد که وطن را ترک کرده بود مردم را ترک کرده بود اما در سوگ وطن آ|ه میکشید وگاهی بقول خودش اشکی میریخت .
از هوا پیما  که یپاده شدم اورا پشت شیشه درانتظار  دیدم چشما نش به اطراف میچرخید من پشت شیشه ایستاده بودم هر بانویی که رد میشد میگفت ( ثری جان )  ایستادم اورا خوب برانداز کردم  چرا این مرد با این جثه عظیم وچهره زیبا ترک زن وفرزند کرده ودر یک گوشه دنیا تنها میان کتابهایش  میغلطدد ؟ چه دلیلی برای ترک دنیا دارد  ؟ سر انجام  نومیدی را درچهره اش دیدم واز درب بیرون آمدم .....
نگاهش بمن واقعا اعجاز \اور بود گویی باورش نمیشد  ، این تویی ؟ بلی ! منم  چرا ؟  اّ ه تو چگونه پااین هیکل ظریف واین قامت واین دستها  توانستی خزه ها وجلبکها وعلفهای هرزه را کنار بزنی وکشتی را بسوی مقصد برانی ؟ بدون هیچ پشتوانه ای ؟  من گمان میکردم الان یک زن چند صد کیلویی با قدی حدود دومتر  رو برو خواهم شد !  حال یک عروسک  را در کنارم میبنیم عروسکی ساده دل وساده پوش ! خندیدیم ! باو گفتم من معنی زندگیم را گم نکردم  همچنان درراه خطر رقص کنان جلو رفتم  من خودم را یافته بودم  وبه همان اندازه مست میشدم  اما گم نمیشدم  ونشدم میبینی که درکنارت ایستاده ام .
درتمام مدتی که قطار مارا بسوی شهر میبرد او مرا مینگریست  موهایمرا دم اسب کرده ودرپشت سرم انداخته بودم  یک بلوز سفید توری ویک دامن سورمه ای یک ساک کوچک ویک کیف دستی  بیشتر چیزی با خودم حمل نکرده بودم چمدانم مستقیم به مقصد میرفت .
مرا تا هتل همراهی کرد وسپس گفت برای شام به دنبالت  خواهم آمد تا شهر ژنورا ببینی زیبایهایش را  برای شام به یک رستوران شیک رفتیم من برایش اشعار مولانار امیخواندم او دستهایش را به زیر چانه گذاشته گویی داشت یک شئی شکستنی را مینگریست واز دست زدن به ان پرهیز داشت  سپس  خیابانها را گشت زدیم وبه یک  بار مخصوص  شب زنده داران رفتیم تا به موزیک جاز گوش کنیم ........
خدار شکر که چندصد فرانکی درون کیفم داشتم ونمیگذاشتم ا و خرج کند .
فردای آن  روز به یک آسایشگاه سالمندان رفتیم تا جمال زاده که بیهوش وبی گوش در آنجاافتاده بود ببینیم هرچه با او حرف میزدیم تنها نگاهی مرده بود که پس میگرفتیم دلم سوخت ، گریستم واو گفت این عاقبت همه ماست .
خیلی میل داشتم از زندگی خصوصی او با خبر شوم روزی زیباترین زن تهران همسر او بود وبا هم جلای وطن کردند حال \ان زن نیز از دنیا رفته فرزندی هم نداشتند تنها پسرکی را به فرزند خواندگی  قبول کرده بودند او هم در شبانه روزی بود ، به مدرسه اش رفتیم  به کلاس های که در|آنجاد درس میداد  به کتابخانه کوچکش رفتیم که خالی از مشتری بود تنها چند دوست نزدیک او دور یک میز داشتند بحث های سیاسی میکردند !!! چای نوشیدیم او مرا به فرودگاه برد در فرودگاه نان و\نیز سویسی سفارش داد وگفت تین |اخرین میهمان من باش  ...... وخدا حافظی کردیم  تا دیدار بعدی  تا برگشت من  ! 
آه بلی ... با اتومبیل خواهم آمد  وترا به دور اروپا  خواهم برد ! \اه بلی حتما این کاررا بکن .

تلفن زنگ زد ، دلم فرو ریخت  ..... صدایی با لهجه نیمه خارجی ونیمه فارسی  گفت که  شب گذشته موسیو .....در گذشتند !! 
سکوت کردم چیزی نداشتم برای گفتن  خودش تنها به دور اروپا رفته بود بی \آتکه مرا ببرد .
یک عمر  با اخلا ق  وکتاب ونوشتن  خودش را سرگرم کرد کاسب نبود اقتصاد نمیدانست چیست عاشق خواندن ونوشتن بود  دنیا اورا دور انداخته بود  دنیا به هو چیان وشارلاتنها بیشتر احتیاج دارد  آنها برای دنیا بیشتر مستی میاورند  او اندوه خودرا پنهان میساخت  وهمیشه خندان بود  از پس  زمانی که به ژرفای  وبلندای  زندگیم  میرسم  میبنیم که برنده هستم چیزی را از دست ندادم تنها اشیائ زائدی بود که به دور ریختم  من هنوز مانده ام  با حقیقت خودم  وعشق که خورده خورده جمع کردم  این یکی را درقمارخانه جهان نخواهم باخت برای خودم نگاهش میدارم  دراین جهان کوچکترین  باخت  ، کوچگترین زیان ، درد میاورد  من کاسب نیستم  وقمارهم نمیدانم .
هنوز خیلی مانده تا مانند بقیه در قمار بازی قهار شوم .
پایان 
ثریا  «لب پرچین » ۲۶ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ششم اردیبهشت / 
---------------------------------------------------------------------------------
از ساعت چهار بیدارم  او بیدارم کرد ! گفت برخیز وبنویس  بنویس بنویس وفریب شارلاتها وهوچی هارا مخور  آنها علفهایی هستند بر روی اب وزود به همراه جریان آب در گل ولای دفن میشوند . 
راست گفت حتی \ان قامت راست  وبلند با اندیشه های بزرگ و|آن همه شعور نتوانست  این مردم را به سر حد  کمال  برساند حال ؟! .... بهتر  است فراموش کنم . ثریا / اسپانیا / جمعه .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۸

شدم خراب

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ”اسپانیا !

اینجا کسی است پنهان  دامان من کرفته !

گویا فصلها نیز دچار پریشانی حواس وجابچایی شده اند درشمال وجنوب برف میبارد وزمستان خودرا به نمایش میگذارد 
برایش  نوشتم : میخواهم برگردم  بههمان خانه به همان زمان  درجوابم نوشت :
دیگر خبری از آنهمه امنیت واحترام نیست همه چیز. زیر لچکها وسر. بند ها پنهان شده عقلها گم شده اکثرا از این شهر فرار کرده به کوهستانها ویا دشتها پناه برده اند تنها (بازار) است که کار میکند  دیگر نمیتوانیم به گذشته برگردیم .
تمام شب این اشعار در ذهنم زیر. ورو میشد :
ز پا فتادم ورویم به منزل  بمنزل است هنوز 
شدم خراب و چشمم به ساحل است هنوز  :
کدام ساحل  ؟ کدام خانه وکدام مننزل  تو محکومی تا آخر عمر در. همین اسارت بمانی ودرهمین تبعید .
در یکی از خبر نامه ها خواندم که بزرگترین بازار خرید جهان (ایران مال) افتتاح شد چشم سر مایه  گذاران لوازم آرایش ومدیستها  روشن  اگر نان نیست برند لاکرچی گوچی هست واگر آب فاسد وغیر قابل نوشیدن است درعوض صف اتومبیلهای ساخت چین  روح شما را سیرا آب میکند  وهتلهای هفت ستاره برای اعراب خوشگذران به همراه دختران بیچاره وگرسنه ایرانی  این مال ظاهرا با نام یک ایرانی  ساخته شده  اما خوب  میداأیم  که چه دستهای  ناشسته ای در کار این بنای عظیم واین هیولا در کار بوده  است .
من خاکم را سر زمینم را دوست دارم  منهای  مردم در گذشته  نیز مردم آن با آنهمه ادعا وخود فروشی چندان راست گو نبودند  دروغ ریا فریب  واز همه بد تر تعارف های دروغین  جزیی جدا نشدنی از فرهنگ پر بار!!!ماست به بی شرف میگوینندد شریف  به کچل میگویند زلفعلی وبه کور میگویند چراغ  علی  این خاصیت  ماست  اگر خودت بودی با طبع راستین برایشان خطرناکی ویا احمقی بنا براین حتی اگر بهشت هم بشود امکان زندگی من در آنجا صفر است  نه نمیتوانم با این ریا کاران به یک جوال بروم  اما بوی خاکم مرا میکشد خاک  بم آفتاب  بی حیا و داغ جنوب  سواد ومعلومات ما درون کتابهای بسته است میخو انیم اما درک آنرا نداریم خصلت وفترت ما از ازل با دروغ و ریا بنا  نهاده شده است .
داستانی را از مرحوم رضاشات نقل کرده اند که روزی تیمور تاش نخست  وزیرو قت  در مشهد طی یک دیدار  از پرورشگاه بعرض میرساند که این بانویی که امروز  بر گونه  من سیلی زد یک زن بیوه جادوگر وجاسوس است  رضا شاه  در جواب  میگوید  ممکن است جاسوسی اورا باور داشته باشم اما تو ازًکجا  میدانی او یک ساحره وجادوگر است ؟سعی کن همیشه مطلب را واقعی ببینی  خوب نتیجه آنهمه راستی وخدمت را همه به چشم دیدیم امروز تنها روح اوست که نکران خاکش میباشد نه پس مانده ها و تفاله هایش . 
روانش شاد الان جسد او کجاست ؟!پایان 
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” پنجشبه ۲۵آپریل ۲۰۱۹ برابر با ۵اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی /اسپانیا!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۸

باز گشت


  • ثریا ایرانمنش «لب پرچین »اسپانیا !
کم کم دارم به قعر فراموشی فرو میروم  تا به اوج شنوایی برسم  وسخن گفتن با خود  وبر ضد این دیار برخاستن !
روز گذشته درحالیکه بشدت میگریستم از خدای خودم خواستار شدم دوباره مرا به همان آپارتمان کوچک  گوشه کنزیکنتون ( فیتز جورج آونیو ) بر گرداند  اولین  آپارتمانی که چهل سال پیش به قیمت ماهانه سیصد پوند اجاره کرده بودم  چقدر سعادتمند بودم بچه ها هنوز خیلی کوچک بودند ومن از اینکه توانسته بودم از دست دیوان فرار کنم خوشحال بودم گاهی به میهن سر میزدم با جت بویینگ ۷۷۷ وگاهی بسرعت برمیگشتم  ناگهان خانه تبدیل شد به یک هتل فراریها سرازیر شدند مجبور شدم خانه را تخلیه کنم وبه کنج کمبریج فرار کنم آنجا هم راحت نبودم اطرافم را وخانه لبریز از آدمهای ناشناس وناشناخته وفامیلهای دوردستی که به عمرم ندیده بودم ودیو تنوره کشان وخرناس کنان کنارم نعره میزد  باینجا آمدم ....آه چه راحت شدم دیگر ویزای به کسی نمیدادند  دیو هم رفته بود . اما روزی که به لندن برای یک چک آپ نزد دکتر نازنینم که اهل ایتالیا بود رفتم  ، بمن گف هر چه زودتر برگرد  رفتی خطرناکترین جای دنیارا انتخاب کرده ای  نه برای سینه تو ونه برای استخوانهای ظریف تو جای مناسبی است برگرد .
من برنگشتم راه برگشت نداشتم  ریشه کردم یک ریشه سست وبی بنیاد  حال با خودم ضدیت پیدا کرده ام  هرچه گفتنی ونا گفتنی بود نوشته ام  میل دارم برگردم  دیگر جای ماندن نیست اینجا فرقی با آن سر زمین فلک زده من ندارد مردمش همان مردمان بیسوادند که ادای روشنفکری وپیشرفت را درمیاورند همه تنبل مفتخور ودزد وزیر سایه پدر بزرگ که همه را رهبری میکند  حال دیگر به صندوق آرا هم نزدیک نخواهم شد  حال خاموش مینشینم وبه زرفترین   وبی بنیاد دترین نقطه های زندگیم میاندیشم هرچه نوشتم حقیقی بودند  درنوشته ها یم  مانند کف دریا  سبک وتهی بودم  وگاهی مانند امواج دریا  پرخروش  وچه با سرعت بسوی طوفان درحرکت بودم ! .
حال خاموشم  به معمای واقعی خاموشم  تنها درگوشم  خروش طوفان   را مانند نعره یک نهنگ که میل دارد مرا ببلعد میشنوم . میخواهم فرا کنم میخواهم برگردم .
من میدانم  لال بودن و خاموش بودن یعنی چه  اما آنهاییکه دراطرافم بودند سکوت مرا  وخاموشیم را بنوع دیگری تعبیر میکردند  وآنکه مرا شکنجه  وعذاب میداد  از درد مرا لال میساخت  درد ی را که  هیچ کلمه ای قادر به باز گوی آن نیست  آواز من خاموش شد چین خوردگی در چهر ه ام پدیدار  گشت  از درد نه تنها پیکرم  بلکه کلماتم نیز بخود میپیچند  کلمات وعبارتهای که  پرا زچین وچروکند .
تنها یک چیز در مغز من صدا میکند  ! میخواهم برگردم بخانه اولیه خود  بخانه ایکه انتخاب کردم . مهم نیست آنجا دگرگون شده وجایگاه مناره ومسجد واذان است بمن ربطی ندارد من درسکوت همیشگی  خویشم .
میخواخم برگردم این تنها چیز ی است که مرتب تکرار میکنم .روز گذشته زمانیکه از خیابانها رد میشدم چشمانمرا میبستم تا  تکرا ر  مکررات  را نبینم خانم دکتر دستی به ساق پاهایم  کشید وگفت نمیدانم جرا اینهمه آب زیر پوست توجمع شده  کیست بزرگی ابی زیر زانویم هست که باید خالی شود  باو نگفتم که از شدت نفرت نمیتوانم حتی پرده هارا بازکنم وخورشید را ببیننم گاهنی طلوع خورشید را  به درون دوربین گوشیم میفرستم همین نه بیشتر وبه شمعدانیهای باغچه ام مینگرم که با چه سرعتی رشد کرده اند وبه همان سرعت خواهند مرد خاک اینجا همین خاصیت رادارد . اینجا دزد بازار است واربا ب مافیا هستند باید زیر سایه آنها زیست وباید بلد بود با آنها  بنوعی عشقبازی کرد کار من نیست این چین وچروکها ی بر چهره  نمایان ریا وتزویرهاست  حیله ها وزرنگی ها  همه تاخوردگیها نشان خم شدنهاست .\این تا خوردگی وچروک لباس نیست تا بااطو صاف شود آتش داغ میخواهد . نه فرقی با سر زمین ملاها ندارد تنها روبنده  وچادر نیست . که آنهم بمدد  آقایان بسرعت برق اول بصورت توربند وکلاه وسپس ردا وارد بازار خواهد شد . 
میخواهم برگردم همین ، نه بیشتر ونه کمتر .نیمی از وجودم را در آنجا  بجای گذاشته ام میخواهم درکنار آنها کامل شوم . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  . اسپانیا . به روز شده چهارشنبه ۲۴ آ\ریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .