سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۸

یک روز بارانی

ثریا / اسپانیا / سه شنبه ۰۳/ آپریل -۱۹.
یک دلنوشته !

یک روز تاریک وبارانی است ساعت ۱۲ با دکتر وقت دارم اکو گرافی دارم از پایی که چند سال پیش بر اثر یک غفلت شکست ومن  آنرا رها کردم کچی گرفتم وتمام شد . نه نشد استخوانهای درون زانویم خورد شده اند ودرد مرا به فریا د وا داشته است .
مهم نیست دردهای بیشتر ی هم هست عکسی  که نازنینی برایم فرستاده بود امروز گذاشتم روی اینستاگرام واقعا باید به ایرانیان جایزه داد یک بام و چند هوا  ! پسران وختران شاید زیر سن چهارده سال  غرق توالت لباسهای عجق وجق  مثلا برند !!! با کلا هایی عجیب وغریب  این نسل مول این زاده شغالان و نوکیسه گان امیر خان  با کدام جوانان رابطه پیدا کرده ای وبا کدام  یک از این مولها میخواهی وطن را نجات دهی ؟! عده ای که ترا وطن فروش میدانند چرا تحریم نفت را پیشنهاد دادی واین نسل هم که گویی دررویا بسر میبرد کارش می زدن و....کارهای دیگر است برایش مهم نیست وطن کجاست خانه کجاست ! 
 حالم گرفته شد.
بارانمیبارد باید به دنبال پوتینهایم بگردم  اوف آنهار ایافتم درون صد جعبه رویم انباشته  نه مارکدار نیستند  گران خریدم اما از تیماج درست شده اند !!! تیماج یعمی مالیدن چرم آ|بشده روی پلاستیک  من نمیتواتم مانند التون جان یکهزار جفت کفش داشته باشم ویکهزار عدد عینک وبروم بوتینک ورساچی هزارو دویست بلوز آبی بخرم وآنهارا درون اطاق تلمبار کنم وبشما بگویم که : من اینم ! من دارا هستم ! قبلا گرسنه بودم حالا ثروتمندم میتوانم  هرکاری دلم بخواهد بکنم حتی روی  میله برج ایفل نیز تاب سواری کنم ! این خاصیت دنیای ماست وجنگ اقتصادی . توریستی . 
نه پوتین های ما کمی گران بودند چون فروشگاه گران بود میشد آنهارا به قیمت بیست یورو هم خرید اما من هشتاد یورو دادم بابا د و غمیش فروشگاه تنها فروشگاهی که دراین شهر پس مانده های بقیه شهرهای دنیارا میاورد وبا قیمت خون پدرش میفروشد ! بوتیکهای مارکدار وصاحب برند قلابی در سوی دیگر هستند بامن  فاصله زیادی دارند  هرچند البسه وکفشهای انها نیز درهمین جا ودرانبارهای مخفی به دست کارگران  پناهنده دوخته میشود اما فورا مارکی برپشت آن. میچسپانند و|انرا به قمیت یک ماه حقوق بنده میفروشند !!!!
کجا بودم وکجا رسیدم  نه بیشتر نمیشود از این دنیا ومردمش گفت تنها باید تماشاچی بود وشب را فورا به رختخواب رفت وصبح زود بیدار شد تا کامروا باشی !! حد اقل چاقو کشان ودجالان اطرافم نیستند خود شانس بزرگی است  از دیده ها نهان شدم شبهایم با |اواز شجریان وسیمین غانم وفرشته تمام میشود وروزهایم با خواندن اراجیبف دیگران و چرندنویسی خودم به پایان میرسد  روز گدشته لیستی به دخترم دادم برای خرید  همهرا که نوشت گفت پس غذا چی ؟ گفتم غذا ؟ تو از کدام غذا حرف میزنی ؟ از مرغهای بو گندوی میکرب دار گوشتهایی که معلوم نیست متعلق به کدام جانورند وماهیانی که دردریاچه های مصنوعی بصورت مصنوعی رشد میکنند ؟ نه عزیزم حتی تخم مرغ هم اجازه ورود بخانه مرا نداردمیوه وسبزی آب بس است کمی هم نان اگر ا ز \ارد واقعی باشد نه از سپوسهای گوناگون مثلا ارزن وکلی هم درباره خصوصات طبیعی آن بحث نمایند .  نه گرسنه نیستم  هیچگاه نبودم . همان آب وسبزی برایم  کافی است من از نسل حیوانات اهلیم نه وحشی ! نگاهی بمن انداخت که تاسف در آن  خوانده میشد اما مهم نیست . ثریا / 

خرقه سالوس

ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) اسپانیا 


 صوفی بیا که خرقه سالوس بر کشیم 
وین نقش زرق را خط بطلان بسر کشیم 

نذر فتوح  صومعه  در وجه می نهیم 
دلق ریا به آب خرابات  بر کشیم 

دیگر خبری از می وخرابات  ووجه نقد نیست هرچه هست ریاست و هرچه میبینی رو به فناست .
درگذشته جنگها در میدان جنگ اتفاق میافتاد جنگها برای حفظ اراضی میهن بود مردان واقعا رشید واز جان گذشته بودند  واگر حمله ای از کشور مخاصم میشد پناهگاهی بود  وقراردار بین المللی ابن بود که به آثار. باستانی حمله نشود .
امروز پناهگاهان همه جایگاه اتومبیلهای لوکس شده اند مردان  وزنان دیوانه خورجینی از باروت ومواد منفجره حمل مبکنند وناگهان بی آنکه متوجه باشی خودت وخانواده ات  روی هوا هزار تکه شده ای دیگر مردان به حفظ اراضی میهن نمی اندیشند همه دچار گنگی مغز  خرفتی شده اند ملیت معنا ندارد وآنکه این سودا در. سرش هست مغبون است !. 
اخباررا که نگاه مبکنی دلقکان سیاسی مانند عروسکهای دست پرورده با نخ بالا وپایین میشوند دهاتشان گویی بی معنا  باز میشود همه نوشته  ای دارند که باید از روی آن بخوانند  همه باید مراعات حال بینندگان وشنوندگان  محترم !!!را بنمایند رای تو اثری ندارد گفتار تو بی معنی  است ودرجایی برایت خطر جانی دارد  دنیای گنده لاتها  چاقوکشها ومردان ریا کار . عبا  به دوش ونعلین وردا پوش است .
به کجا میروی ! این سئوالی بود که مسیح از پیتر کرد وگفت مردان  من بتو احتیاج دارند برگرد امروز مسیح نیز افسانه شده به اشکال مختلف گاهی جوان زمانی پیری رنج کشیده وبدبخت از تیری أویزان است و جوانان از خودشان میپرسند   چگونه نتوانست با معجزه خودرا نجات دهد ؟ حال چگونه میخواهد مارا نجات بخش باشد جواب حاضر است او بخاطر گناهان ما جان سپرد !!کدام گناه؟گناه زاده شدن ویا آن افسانه شیرین ننه وبابای عریان ما درون بهشت خیالی ؟ .

در آنسوی مردان وزنان با شستشوی  مغزی در انتظار ظهور ناجی خویشند بی آنکه به دستها وپاهای قدرتمند ویا انرژی درونیشان بیاندیشند ناجی !!!کدام ناجی ؟؟؟آدمکشی دیکری خواهد  آمد که تشنه بخون است وبا خون مست میشود همچنانکه لاتها ی فرنانده امروز  سر زمین من مست باده خونند .
نگاهی به یک ویرانه لبریز از گل که تنها دو ستون بر جای مانده بود ومقداری ظروف و البسه گلی دریک گودال -بخود گفتم که :
این است سر زمین من  اما نه کمی بالاتر چشمم به بازاری افتاد که تنها میتوان در نقاشیهای گذشته آنرا یافت ومحراب ومسجدی که مرا بیاد تالارهای  بزرگ بزمی میانداخت  نه این سر زمین من نیست  من آواره دشتهای بی کسی ام ونشخوار کننده آن علوفی که در گذشته به زور نمک وشکر قورت داده بودم .من کجایم ؟ من کی هستم !؟ 
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد 
عشق پیدا شد وآتش بر همه عالم زد 

مدعی خواست که آید به تماشکه راز 
دست غیب آمد وبر. سینه نامحرم زد 
پایان 
ثریا ایرانمنش (لب پرچین ) ۲۳آپریل۲۰۱۹میلادی برابر با سوم اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !اسپاتیا .

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۸

خواب !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا !

خواب ! ای هدیه  خداوندی  زمانی که درب همه شادمانیها به رویم بسته میشود  واز درد زبانم در کامم خشک میگردد  خسته وافسرده میشوم  تو برمن چیزه میشوی  درآن زمان است که همه عقل وشعور وچیره گی خودرا بر هستی از دست میدهم وتسلیم تو میشوم .
خرفت وگنگ میشوم ُ  تو بادستهای لطیف  چشمان  خیره شده مرا بهم میبندی  وچشمانی دیگر به رویم باز میکنی که  روزگاری شیرین داشت در عشق فرهاد .
چشمانی  که چون ماهی کور  در دریا  تنها به زیر لرزش ابها میغلطد وفرسنگها راه را می پیماید  تا به دنیای دیگری برود  تو آنها  را میبندی  چشمانی که درتاریکی برق عشق را  ومستی را در زوایای اطاق میبیند  .
چند روز گذشته که مجبور بودم برای دردهای ناشی از کمبودهای وارداتی !!  به پزشک مراجعه کنم  اولین حرف پزشک این بود که : 
چقدر زیبا هستی ؟  به قنادی  رفتم تا چند شیرینی ونان بگیرم  دخترک پشت دکه مرتب بمن نگاه میکرد وسپس گفت خیلی زیبا هستی  معلوم است که در جوانی چه آشوبی بودی !!!  بخانه برگشتم به طرف آیینه رفتم لب همان لب بود ! چشم همان چشم بود / موها همان  موهای سالهای بر باد رفته بودند اما من زیبایی درخود نمیدیدم ! 
با خود فکر کردم شاید  آخرین شعله شمع باشد که دارد  بلند میشود / قد میکشد  / میرقصد وزیبا میشود اطراف  را نورانی میکند .وسپس خاموش میشود . 

ویا ....ویا برق عشقی است که بردلم نشسته و کسی را از آن  باخبر نیست  . آیا او برگشته ؟ از آن دنیا برگشته ودر قالب دیگری نشسته ؟ او که دریک تصادف ناگهانی !!! جان سپرد راننده زنده ماند اما او رفت با آن دستهای زیبایش / قدرت کلامش وبیانش که همه را مسحور میکرد با آن جسارتش وکتابهایش را که همه بی آنکه به دست چاپ بدهد درگوشه ای درون یک کلاسور سفید جای داده بود بمن نیز توصیه میکردنوشته هایت را برای خودت نگاه دار  آنهارا به دست چاپ مده چرا که روح این ملت مرده است ملتی ناتوان بیروح وتنها مانند آیینه انعکاسی از دیگران را دارد .

زمانی که رفت  نه گریستم ونه مویه کردم شاگردانش دوستانش همکارانش  خاک تربت اورا بر سر ریختند من مانند یک درخت خشک بر جای ایستادم میدانستم برخواهد گشت  خود او به این تناسخ اعتقاد داشت ومیگفت روزی برمیگردم .

آیا برگشته ودر سیاره دیگری بین اقمار دیگری زندگی میکند دریک منظومه ؟ اطرافش را ستارگانی درخشان گرفته اند ومن دراینسوی زمان در یک گوشه خارج از منظومه خود ایستاده واورا مینگرم دستها همان دستها ، بیان همان بیان وصدا همان صداست جسارت وقدرت بیان هم اوست .  او میاموخت  این یکی هم میاموزد  او بر ضد ظلم بر خاست این یکی هم بر خاسته   او بنام مهر کینه دردلها پخش نمیکرد این یکی هم دلی مهربان دارد  ونیروی ابتکارش  بی نظیر .

نگذذاشتند که او  همراهان  خودرا با آفتاب  آشتی دهد  در روز  دراز روشناییها نگذاشتند  افکاررا پرورش دهد آنقدر اورا فشار دادند تا دم فروبست  وچشم بر هم نهاد  حال چشمی دیگر باز شده است  وچشمی دیگر گشاده شده است  تا ازنو ببیند  وبنمایند  تا گام به گام  همهرا با خود همراه سازد  پاهایمان برای رفتن با او نیاز به قدرت دارند  او چراغ را به دست گرفته  وبه جلو میتازد  دیگران تنها به چراغ دستی خود که  اطرافشانرا روشن کرده است  مینگرند وتنها یک گام پیش وپس میگذارند  وهرکجا  که توانستند مارا بکوبند .
امروز ما روی آبهای سر گردان راه میرویم وزیر پاهایمان برق آتش  دیده میشود  نمیدانیم چگونه پاهای خودرا به جلو برداریم  سپیده میدمد از خواب بیدار میشویم  خوب شب که گذشت امروز هم میگذرد همین دم غنیمت است !!! درتاریکیها  راه میرویم وبه آینده  خود نیز شک داریم  فردا دیگر بین ما نیست دیگر فردایی نخواهیم داشت .
هنوز فرق چشمان کف پاهایمان وفرق سرمانرا نمیدانیم  ودشمن همان چشمان مغر ماست  که میبیند اما کور میشود  پاهایمان را  زیر تابش آفتاب   گرم میکنیم  آفتاب که غروب کرد شب میشود  وما درکور وسوی شمعی دوباره به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهیم بی هیچ افتخاری . 

اگر به تناسخ وبرگشت ارواح اعتقاد داشته باشیم  باید بگویم او برگشته است ومن از این بابت شادمانم شاید این زیبایی ظاهر نشات از همان طپش بی امان قلبم باشد .کسی چه میداند ؟! پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  دوشنبه ۲۳ آپریل ۲۰۱۹ برابر با دوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ خورشیدی !
اسپانیا .

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۸

سیرک بزرگ

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا .
اول اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .

نازنینم !
 آهسته زیر لب تکرار میکنند 
 وقتی  تو روی چوبه دارت  ، خموش ومات 
بودی 
 ما :
انبوه کرکسان تماشا  
با شحنه های مامور  ُ مامورهای مغرور
همسان وهمسکوت  ماندیم !
خاکستر ترا  باد سحری ُ هرکجا برد 
مردی از خاک خواهد  روئید !...........

پیر مرد با اب وتاب  گویی هنوز مزه خورش قیمه وچلو کباب زیر دهانش  بودند با لب ولوچه اویزان آنچنان تعریفی از غذاها وگردشهای دور  رودخانه  که بمدد تاجران نو پای همایونی انجام پذیرفته بود که حالمرا بهم زد  فورا  آنرا خاموش کردم  ُ حتی دشمن امروز با دشمن افناده خود چنین نکند که شما نامردان انجام دادید .
بهر روی پادشاه پیر بخت ما با سایر تاجران دست اندر کار اقتصاد توریست وجهان گردی وفعلا وقت ندارد سری بمردم ایران بزند تنها به آنها پیام میدهد ودستمال به دستان گرد شمع وجود ش  برایش سیرک به راه میاندازند .
برایت نوشتم اگر تو هم  درآن سیرک شرکت کرده بودی وپرچمی به دست گرفته در خیابانهای نیویورک راه میرفتی بی آنکه غم ملتی را بخوری  شاید همان گردنهای چروکیده با دستمال گردنهای ابریشمی ومرواریدهایشان گرد وجودت پروانه وار جمع میشدند . تنها نمیتوان بدون دست خالی در اسمانها پرواز کرد باید اقتصادی محکم پشت ترا بگیرد ویا دستهای نامریی وآهنین مانند همان بزرگ پرده داران همایونی !
امواج  مردم ایران همه سیه پوش وعزا دارند  وشما فتنه گران دراین سوی جهان درفکر بلند کردن یک پرچم مرده  .خوب بمیرید  ، بمیرید ای حریفان که شمارا با چند لامپ نئون سفید ویک کف سفید بسوی دین فرا میخوانند دراین سو صد ها عید ناگهان باهم فرا رسید عید فطیر! عید رضوان ! وعید پاک ! کسی عزای شمارا نداشت مشگل خودتان است به همان چراغ نئون وکفن سفید بچسپید تا مراد خودتانرا بگیرید وبتوانید کیسه لویی ویتانرا پرنمائید .
چه بهاری است   پرودگارا  دراین دشت ملال انگیز .  لاله ها وآینه ها بجای چهره گلهای بهاری عروسان نوجوان   خون را  نمایش میدهند  وآن فروریخته بناهای  بزرگ وپریشان  درباد  همه از می خون شهدا !!! مدهوشند .
ای حریفان تبه کار  ، ملتی به زیر درد وبیماری  وسیل و  مشتی جانی ناشناس درمیان خون  جان میسپارد وشما؟  نامتان زمزمه مستان مدهوش میباشد  .
نه ! این فصل دیگری نیست شاعر  !!! این فصل نیز مانند همه فصلها میباشد فصلهای خونین وسرما وبرودت بیرون ودرون  


قایقرانان در آبهای سرگردان خوب میرانند و زورق خودرا خوب به ساحل امن میکشانند  از هیچ تند بادی هم هراسی ندارند ! کلمه بزرگ اقتصاد درپشت سرشان ایستاده است !!!  جان ومعنا همه از بین رفته اند  بادبادنهارا با وقاحت تمام بر افراشته اند  وما چرا غصه آن ملت را بخوریم که شب درتخوابهایمان بیدار بمانیم ؟ ما هم درخیزابهای خود کشتی خودرا میرانیم شاید به مرغزاری رسیدیم  شاید به شاعری برخوردیم وشاید آن مرد را که فریاد انالحق را بردار کشید دیدیم !  وشاید سیمرغ را بر فراز  قله ها بلند سر انجام تماشا کردیم  با جان ومعنای آن  با آتش نهفته دردرون  ما دریانوردانی هستیم که  توفان ونسیم را خوب میشناسیم  وبا آغوش باز بسوی امواج میرویم  وچشم به راه سیمرغ می نشینیم  ما خودرا به پای این حقیران جیره خوار وفقیران ومرده خواران نمی اندازیم . ما خیزابها را  خوب میشناسیم  ودگرگونیهارا نیز . 
روزی باد بانهای شما در هم پیچیده خواهدشد وقهر وغضب ملتی شمارا نیز در برخواهد گرفت درآن زمان باید خودر در لانه سگهای هاری که امروز از شما حمایت میکنند پنهان کرده واستخوانها باقیمانده آنهارا بلیسید .
زهی تاسف بریا آن ملتی که هنوز در فریب نشسته است  .

گر چه از وعده  احسان فلک  سیر شدیم 
نعمتی بود که از هستی خود  سیر شدیم 

نیست دراین سبز چمن گلبن من امروزی 
غنچه بودیم دراین باغ  که دلگیر شدیم .........صائب تبریزی 
پایان 
 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . به روز شده درتاریخ : 
۲۱ آپریل ۲۰۱۹ میلادی برابر با اول اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۸

شب وحشت !

یک دلنوشته  بی خاصیت !!!

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” اسپانیا !

نام ایران را  لگد کوب  دغل بازان مساز. 
ملتی را  برده وخوار . ریا کاران مساز 
 شب بدی بود شب وحشتنناک  صدای طبل طبالان  اندکی سکوت نمیکرد  گوشی را به فشار درون گوشم فرو کردم از ترس میلرزیدم صدای مرگ بود صدای نیستی بود  هرچه بود توام با منافع بود کسی بخود او نمی اندیشید هر مجسمه ای که از او ساخته بودند متفاوت بود گوییا مجسمه ساز نقش برادر یا پدر پیر خودرا در صورت او نقش داده بود حال با صدها کیلو تور وساتین  نوار وطنابهای ابریشنی اورا بسوی قتلکاه میبردند   من در زیر لحاف میلرزیدم  خاطره خوشی  از این عزا دا ی های د روغین   مسخره ندارم . 
کًجا شد آن آرامش  ؟ در سرای ما اگر غم بود  کین و خشم و وبیزاری نبود  شادی باطن اگر کم بود  مرگ وماتم وزاری نبود  قتل وکشتار سیه کاری نبود  وزندگیها این تفاوت عظیم بین فقر  نداری  وگدایی وثروتهای دزدیده شده را نداشت  ودوستی ها رنگ بیوفایی را نداشت .
در آن نغمه سرای  آزادی  وآزادگی  بینوایی کمتر راه داشت  وگوهر. علم را  پایانی نبود  حال هر روز به طرف سقوط فکری واندیشه های گم شده  وبیخردی سوق داده میشویم .

شب بدی بود  شب ترسناکی بود 
وامروز  ؟؟? همه چیز پایان گرفت وفردا جشن رستاخیز است وما با چه بیهردی دل به این افسانه ها داده ایم فرقی نمیکند امام شیعیان باشد ویا رسول رستاخیز . پایان 
شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸ خورشیدی

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۸

نازنینم

ثریا / اسپانیا/ همان جمعه مقدس !!

نازنینم !
من  امریکا را از زمان جان  کندی شناختم !تا آن روزها  امریکا تنها روی نقشه جغرافیایی بود که معلمین ما خیلی تند از روی آن میگذشتند .

زمانیکه  ژاکلین کندی به همراه هسرش وارد کاخ شدند  من شیفته زیبایی وسادگی وبرازندگی ژاکلین شدم  وبا خودم فکر میکردم  که زمانی بزرگ شدم حتما مانند او همسر رییس جمهوری میشو م ومانند او لباس میپوشم ومحبوب القلوب خواهم شد  شهربانوی ما با کلی شیشه های رنگی که به خودش آویزان کرده بود از چشمم افتاد .

کندی را کشتند بعدها فهمیدم که به دستور معاونش  بود که با همان پیراهن خونین همسر. کندی درون هواپیما سوگند رسمی  را به اجرا در آورد ژاکلین بدون پول ودارایی وجواهرات با دوبچه مجبور شد همسر آن قاچاقچی معروف شود  هنوز ژاکلین برای من نمونت یک بانوی اصیل وزیباست .
بعد ها بزرگتر شدم امریکارا شناختم مردمش  را دیدم به شهرهایش سفر کردم اما اروپا ی کهنه را بیشتر پسندیدم وساکن شدم  جزیی از آنها شدم دیگر تنها یک انسان بودم که اهل هیچ کجا نیست .
چند روز پیش که دریک کلینک پزشکی بخاطر پای شکسته  ام خانم دکتر میپرسید اهل کجایی  گفتم کرمان  گفت وه آنجا زاده شده الان اهل اینجا هستی اسپانیا  گفتم بلی ظاهرا همینطور است بیشتر عمرم دور اروپا وامریکا گشته ام ساکن نبودم مرتب جا عوض میکردم  اینجا مردمش شبیه خودمان هستند اگر قرار. باشد دروغ بگویند به راحتی آبخوردن آنرا بر زبان میاورند  اما تعداشان  کم است .
خیلی به خاکشان عشق میورزند ومن فرزند خوانده آنها هستم  بعضی از کوچه ها ها تنگ وخیابانها وجویبارها مرا بیاد کوچه باغهای خودمان زیر درختان گل اقاقیا میندازد  امروز همه این درختان  گم شدند محبوبه شب /اقاقیا/ودرختان  بهار نارنج دیگر آن بوی سابق   را درمشام  جانم احساس نمیکنم تنها  ساختمانها سفید مانند قفس پرندگان رویهم تلمبار شده اند  دیگر آن امنیت شبانه  نیست ومن خانه  نشین شدم بچه ها پرواز کردند ورفتند باید آنهارا روی اینستا یا توییت .بیابم ویا با واتس آپ از حال یکدیگر با خبر شویم  سیما هست اما صدایشان کمتر است  . 
خیلی کوچک بودم  ویا جوان که شوهر کردم وخیلی زود بچه  دار شدم وچه زود بیوه شدم تازه میخواستم معنی زندگی را بچشم که مجبور شدم کار کنم  .نه !برای خودم دل نمیسوزانم  برای دلم  میگریم که تنها ماند . روحم را نگاه داشته ام   خوشحالم که در اختیار خودم میباشد .
 تو ؟! تو همان آشنای قدیمی هستی که ترا صمیمانه دوست میدارم .همین ! نه بیشتر ! اگر گاهی نظری ویا تذکری بتو میدهم تنها تجربیاتم هستند نه بیشتر .
برایت آرزوی موفقیت کامل دارم /ثریا