ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا !
خواب ! ای هدیه خداوندی زمانی که درب همه شادمانیها به رویم بسته میشود واز درد زبانم در کامم خشک میگردد خسته وافسرده میشوم تو برمن چیزه میشوی درآن زمان است که همه عقل وشعور وچیره گی خودرا بر هستی از دست میدهم وتسلیم تو میشوم .
خرفت وگنگ میشوم ُ تو بادستهای لطیف چشمان خیره شده مرا بهم میبندی وچشمانی دیگر به رویم باز میکنی که روزگاری شیرین داشت در عشق فرهاد .
چشمانی که چون ماهی کور در دریا تنها به زیر لرزش ابها میغلطد وفرسنگها راه را می پیماید تا به دنیای دیگری برود تو آنها را میبندی چشمانی که درتاریکی برق عشق را ومستی را در زوایای اطاق میبیند .
چند روز گذشته که مجبور بودم برای دردهای ناشی از کمبودهای وارداتی !! به پزشک مراجعه کنم اولین حرف پزشک این بود که :
چقدر زیبا هستی ؟ به قنادی رفتم تا چند شیرینی ونان بگیرم دخترک پشت دکه مرتب بمن نگاه میکرد وسپس گفت خیلی زیبا هستی معلوم است که در جوانی چه آشوبی بودی !!! بخانه برگشتم به طرف آیینه رفتم لب همان لب بود ! چشم همان چشم بود / موها همان موهای سالهای بر باد رفته بودند اما من زیبایی درخود نمیدیدم !
با خود فکر کردم شاید آخرین شعله شمع باشد که دارد بلند میشود / قد میکشد / میرقصد وزیبا میشود اطراف را نورانی میکند .وسپس خاموش میشود .
ویا ....ویا برق عشقی است که بردلم نشسته و کسی را از آن باخبر نیست . آیا او برگشته ؟ از آن دنیا برگشته ودر قالب دیگری نشسته ؟ او که دریک تصادف ناگهانی !!! جان سپرد راننده زنده ماند اما او رفت با آن دستهای زیبایش / قدرت کلامش وبیانش که همه را مسحور میکرد با آن جسارتش وکتابهایش را که همه بی آنکه به دست چاپ بدهد درگوشه ای درون یک کلاسور سفید جای داده بود بمن نیز توصیه میکردنوشته هایت را برای خودت نگاه دار آنهارا به دست چاپ مده چرا که روح این ملت مرده است ملتی ناتوان بیروح وتنها مانند آیینه انعکاسی از دیگران را دارد .
زمانی که رفت نه گریستم ونه مویه کردم شاگردانش دوستانش همکارانش خاک تربت اورا بر سر ریختند من مانند یک درخت خشک بر جای ایستادم میدانستم برخواهد گشت خود او به این تناسخ اعتقاد داشت ومیگفت روزی برمیگردم .
آیا برگشته ودر سیاره دیگری بین اقمار دیگری زندگی میکند دریک منظومه ؟ اطرافش را ستارگانی درخشان گرفته اند ومن دراینسوی زمان در یک گوشه خارج از منظومه خود ایستاده واورا مینگرم دستها همان دستها ، بیان همان بیان وصدا همان صداست جسارت وقدرت بیان هم اوست . او میاموخت این یکی هم میاموزد او بر ضد ظلم بر خاست این یکی هم بر خاسته او بنام مهر کینه دردلها پخش نمیکرد این یکی هم دلی مهربان دارد ونیروی ابتکارش بی نظیر .
نگذذاشتند که او همراهان خودرا با آفتاب آشتی دهد در روز دراز روشناییها نگذاشتند افکاررا پرورش دهد آنقدر اورا فشار دادند تا دم فروبست وچشم بر هم نهاد حال چشمی دیگر باز شده است وچشمی دیگر گشاده شده است تا ازنو ببیند وبنمایند تا گام به گام همهرا با خود همراه سازد پاهایمان برای رفتن با او نیاز به قدرت دارند او چراغ را به دست گرفته وبه جلو میتازد دیگران تنها به چراغ دستی خود که اطرافشانرا روشن کرده است مینگرند وتنها یک گام پیش وپس میگذارند وهرکجا که توانستند مارا بکوبند .
امروز ما روی آبهای سر گردان راه میرویم وزیر پاهایمان برق آتش دیده میشود نمیدانیم چگونه پاهای خودرا به جلو برداریم سپیده میدمد از خواب بیدار میشویم خوب شب که گذشت امروز هم میگذرد همین دم غنیمت است !!! درتاریکیها راه میرویم وبه آینده خود نیز شک داریم فردا دیگر بین ما نیست دیگر فردایی نخواهیم داشت .
هنوز فرق چشمان کف پاهایمان وفرق سرمانرا نمیدانیم ودشمن همان چشمان مغر ماست که میبیند اما کور میشود پاهایمان را زیر تابش آفتاب گرم میکنیم آفتاب که غروب کرد شب میشود وما درکور وسوی شمعی دوباره به زندگی موریانه ای خود ادامه میدهیم بی هیچ افتخاری .
اگر به تناسخ وبرگشت ارواح اعتقاد داشته باشیم باید بگویم او برگشته است ومن از این بابت شادمانم شاید این زیبایی ظاهر نشات از همان طپش بی امان قلبم باشد .کسی چه میداند ؟! پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » دوشنبه ۲۳ آپریل ۲۰۱۹ برابر با دوم اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ خورشیدی !
اسپانیا .