یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۷

نیلوفری روی آب

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

نیلو فری به زردی مرگ ، به سردی بیم 
وزبیم  و مرگ  برگ ، نماد ونمود 

پرواز ها میان قفس تنگ ، نه به دل امید 
آواز ها به مرثیه  ، نه به لب سرود

امروز به یک میهمانی  ناهار دعوت دارم  تقریبا همه هستند ! با تلاشی نه چندان خسته کننده  ته مانده زیبایی را با رنگها آلودم  نه آن رنگین کمانی که امروز دختران  مشرق زمین  زیر آن پنهانند ،  تنها کمی شادابتر شدم !
همه پنجره ها به روی عشق بسته اند  ودیگر دیده ای بیدار نیست ، ودیگر کسی بفکر یاز نیست   روی سایه دیوار  تنها پرتوی  از آینه نمایان است  / حال که هست بگذار  روی آنرا نپوشانم  تنها زلف سیه کارم به سپیدی گرائید آنهم نه چندان ترسناک  شکوهی بمن داد  که همیشه از آن میگریختم  حال تسلیم شده ام مهم این است که زیر آن موها چه نهفته است ! توده ای از خاکستر  ویا یادگار خیل  عاشقان  وآنهمه بیدادگری که از کنار من گذشت .

همرنگ جماعت شده ام  نه به جامه ای مخمل وابریشم دلبسته ام ونه چون عطر بید مشک بر مشام کسی گذر میکنم  تنها گاهی از عریانی خود میلرزم .دیگر نه به آن دیو سپید پای دربند میاندیشم ونه به آن جویباری که از روی نقشه ولایت محو شد .

در ردیف برکهای زرد شده  اینجا همه یار وهمدلند  معاشران مهربانی  وهمه موافقان پر حوصله چرا که گوشهایشان ناشنواست وچشمانشان نابینا  تنها دل سپرده اند به یک سازگاری  بی ثبات .

من هنوز خواب خودیها را میبینم ! از دایه  تا آنکه به خطوط زریف کشیده پشت چشمان بی توجه نبود  وبرایم لالایی عشق میخواند /
خورده نانی  قرصی  چکه آبی وغذایی که مانده درون یخچال  ومن سر گرم همه این گل آرائیها  نه هیچ برق عصیانی درمن نخواهد درخشید حتی نفرتم نیز افزون نخواهد شد  درهمین چهار دیواری که هر روز عکس آسمان آنرا میگیرم وبه نمایش میگذارم  وچشم به کبوترانی که دراطر افم تخم میگذارند ویا برایم ناله میکنند  ، میدوزم وگاهی پرخاش کنان به آنها میگویم که : 
من نه حر م هستم  ونه گل دسته مسجد ونه میدان بزرگ واتیکان یا سنت مارکو ! اینجا چرا جا خوش کرده اید؟ تنها نگاهم میکنند نگاهشان مهربان است  وسپس بر پرده نازک تنهاییم نگاهی میاندازم  اوف  جفت یکی بجا مانده است. 
میگفتی انگور است ..... فریاد من میگفت » بر تاکها جز چشم چیزی نمیبینم /.
-------------------------------------------------------------------------------------------- این خط  و گفته متعلق به سیمین  بهبهانی است .یادش همواره گرامی باد 

پایان / ثریا / اسپانیا / یکشنبه ۱۰ فوریه ۲۰۱۹ میلادی / همین !

قرن مردگان

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !
اسپانیا !

هنوز نمیدانم چه اتفاقی افتاده  چند  تکه دیگر از این اسباب بازیهایم دچار تهوع شده اند هرکدام هم یک مارک مشهوری دارند خوب ارتش سایبری کارش را خوب انجام داد  ودیگر نباید دنبال کسی رفت وکسی را یافت ونشست به سخنان او گوش داد امروز همه یک میکروفون  دارند ویک دوربین وکلی هم فضل فروشی ! نه ! دیگر هیچ اعتمادی بین این مردم نخواهم یافت  برای چه موجوداتی دل میسوزانم ؟ مر من گرسنگی را تحمل نکردم ؟ آنهم در غربت ! چه کسی به کمکم آمد  همنه مانند خفاشان گرسنه درانتظار افتادنم بودند تا بخانه بریزند وتتمه دارییم را نیز به یغما ببرند .
امروز دیگر کسی را نمیتوان بزرگ خطاب کرد  ، بزرگ کسی است که خود بیافریند  وبتواند به هر  چه بزرگ آفریده شده آفرین بگوید  نه اورا به زمین بزند .

نه دیگر احتیاجی به آفرین گفتن ها وشصت بالا کردن های شما ندارم  تنها روزی بوسه برگورتان خواهم زد واگر یادی از شما بکنم بعنوان یک جانوری که راه|آخور خودرا گم کرده است  ، نه بیشتر .

بگذارید همان بذری باشم  درخاک فراموشی  وخدایی که درون سینه ام پنهان کرده ام    روح خود را  همچو ابری بر من سایه اندازد ،  دوباره خواهم روئید وزمانی که میرویم مرا تماشا خواهید کرد  وبه شگفت خواهید آمد .

چقدر احساس حسادت وننگ وبیخردی درشما موج میزند  آنهارا به درون سطل زباله بریزید  وبه آواز بلند بخوانید  ونگذارید که طوفان شمارا ببرد  .

امروز نمیدانم بزرگ چه کسی است اما میتوان  از قرن نوزدهم وقرن غولهای  بزرگ نام ببرم امزو همه به کثافت سیاست آلوده شده اند وآنهاییکه درپی خرد واندیشه وهنر بودند دچار عقب ماندگی وچه بسا گرسنگی روح وجسم رانده از درگاه در خود فرو رفته اند .  

امروز یک پرده تار عنکبوتی زهر دار بر سر ملتی سایه انداخته فرار از آن مشگل است  پرده هایش هرروز ضخیم تر میشوند  وامروز هر ناکسی خودرا بزرگ میپندارد  ومشهور میشود  وبقیه زنده بگورند  واین نا بخردان تنهابرمزارهایی که ساخته اند بوسه میزنند واشک تمساح میریزند.آنقدر شعور ندارند  سربازی که باید جان بر کف گذاشته واز امنیت سر زمینش دفاع کند جلوی یک ملای شپشوی بیسواد که سوار برگرده ملتی  ، ملتی کور وکر وگاهی لال ، رژه میرود وسلام نظامی میدهد !  چه چیزی را میخواهید ثابت کنید ؟  وآن زنده بگوران هنوز در مدح و ستایش  با بوسه های زهر آلود میل دارند باز هم  برخیزند ! وبزرگ شوند .

اینها همان کورانند که چراغ به دست گرد شهر میگردند اما انسانی را نخواهند یافت غیر حیوانات درنده که درتاریکی پنهانند ودرتاریکی از گوشت وپوست واندیشه تو تغذیه میکنند  واز درک بزرگی خیلی  به دورند چه پیر / چه جوان . روز گذشته واقعا از شنیدن گفته های آن پیر مرد بالا آوردم تا چه حد  پاچه خواری ؟.
یکی نایاک است / یکی نایاب  است / یکی نا پاک است / گروهی جدا جدا عشقشان این است که بروند با چند مردانی که زایده ویرانگر سر زمینشان هست عکس بگیرند وبقول خودشان صدای ملتی را بگوش دنیا برسانند غافل از اینکه خود آن دنیا دچار بدبختیهای گوناگون وقرض است ودر صدد تهیه جنگی است که میل داد انباررا خالی کرده قروض را صاف کند  چه اروپایی که کم کم نسل سفیدش رو به نابودی است وچه دنیای آمال وآرزوی مردان بدبخت وزنان تو سری خورده که بخیال خود میروند تا آزادی را به دست بیاورند  ! بشر هیچگاه آزاد نیست زمانی آزاد میشود که از دنیا میرود .

خدارا درپستوی سود وزیان پنهان کرده اند ودر زندانهای تاریک ویخ بسته  مردم را به دنبال او میفرستند  وخودشان گم شده اند  ودیواره هایشان درهم شکسته وریخته است .
من توانستم آن دیوار ساخته از بتون را بشکنم  وخودم را رهایی بخشم وهمه جای جای پای خدا بود که میدیدم  خدایی لبریز از اندیشه های پاک ودست نخورده وپیکری که هیچ ضربه ای اورا زخمی نخواهد کرد .

حال باید با این خدای تازه که چهل سال تارهای عنکبوتی خودرا دور ما پیچیده قمار بازی کنیم  وهرچه را که بما  داده به او باز گردانیم  وبرای رفع خشم او که باخته  خودرا نیز باو ببخشیم ویا به نمایندگانش !!!

روضه خوانان مدرن هم دور دنیا  با یک بلند گو راه افتاده ومارا تنبیه میکنند / من برای  شما نمینویسم  برای آیندگان مینویسم  جاهایی نوشته ام که دست شما به آنها نخواهد رسید .
نه برای خدا خانه ساخته ام  ونه گذاشتم زنحیر برگردنم بیاندازد  خدایی که حافظ خانه خودش نیز نیست  وما اورا مانند موم دردستهایمان شکل میدهیم وبه افسانه پردازیها دل میبندیم .تنهاهمین خداست که میتوانیم برایش افسانه های بی پایان بسازیم  وخود مان بر ضد همان افسانه ها برخیزیم .
------پایان 
نه از رومم  ، نه از رنگم  ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در بگشای  ، دلتنگم 
حریفا ! میزبانا  !میهمان سال وماه هست پشت در 
چون موج میلرزد 
تگرکی نیست  ، مرگی نیست 
صدایی گر شنیدی ، نای سرمای دندانهاست ......میم . ثالث 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / یکشنبه 10-02-2019 میلادی !

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۷

خوب ! بلاک شدم ؟!

ثریا / اسپانیا / « لب پرچین » !

حضرت علی بدون چپیه یغال  به دیدارم  آمد مرا دعوت کرد که به آنها بپیوندم نسخه ای از نوشتّ  هایمرا برایشان پست کردم و........ بلاک شدم حا ل میروم تا اور ا به کربلا بفرستم .

بیچاره  میرزا رضا نمیدانست که کشتن ناصر  الدین شاه  به دست او قهرمانی نبوده  بلکه تنها یک وسیله  نا چیزی بود که زیر عبای آن ملای انگیسی که همه را به دور  خود جمع کرده  مانند عمام خمینی  - هما ن جمال الدین اسد آباد  تنها یک بازیچه دست سیاست سر سپرده بوده وترا خام کرده درترکیه عثمانی  از تو یک مرد ساخته وتو مردانه رفتی که ایرانرا نجات دهی ودل برای مردم میسوزاندی ؟ 

 در لابلای کتابهایم که غمگین در قفسه نشسته اند  یک کتاب زوار درفته  ای را ازمیان  آنها بیرون کشیدم  از شدت نم داشت برگ برگ او مانند برگهای خزان زده فرو میریخت  زیر نام «  آدمها وآیین ها در ایران »! ویا درواقع سفرنامه خانم (کارلا سرنا ) یک زن با جرئت ومورخ  حدود دویست و\پنجاه سال پیش  به ایران ویران زمان قاجاریه  سفر کرده بود  وآنرا علی اصغر سعیدی ترجمه کرده  با گله های فراوان  درسال ۱۳۶۳ خورشیدی  من آنر ا همانطوریکه  در پشت جلد آن نوشته ام  در یک کتابفروشی کوچک  وقدیمی در  : کاونت گاردن ؛  خریم  کتابفروی البته عرب  وهمه کتابهایش عربی بودند این یکی انگا ر آنجا بود نا من آن را بخرم .
 امروز اشعاری  در میان آن یافتم  که گویا  خودم  نوشته بودم  متعلق به میرزا رضای کرمانی  ! نمیدانستم که او شاعر هم بوده ؟!
 زیر قل وزنجیر در پای  طناب دار ! 

محب آل رسولم  -  غلام هشت  وچهارم 
فدای همه ایران  - ر ضای شاه شکارم 

رضا بحکم قضا  کشت ناصرالدین را 
که کیفر عملش بود  - من گناهکارم 

تنها چگونه  زند  خویش را به قلب سپاهی 
اگر چه  لشکر غیبی  مدد نبود به کارم !!!

نشان  مردی  وآزادگی است کشتن دشمن 
من این معامله  کردم  که کام دوست برآرم ؟    » میرزا رضای کرمانی »

اما آیا آن  لشکر غیبی ودوست به هنگام کشیدن طناب دار بر حلقومت به داد تو رسیدند ؟؟ عجبا .
کناب غمگین  وپار ه پاره  حانم کارلا سرا نو را سر جایش گذاشتم  وبه سراغ معبود همیشگی  ویا ر ویاور سفرم  ( الکساندر پوشکین  ) رفتم  .

کسیکه ایمان  دارد د ست بکاری میزند  بی آنکه  در غم نتیجه باشد  پیرزوی یا شکست  چه اهمتی دارد  آنچه را که وظیفه ات هست انجام بده . این گفته رومن رولان است  مردی که همیشه درسینه ها جای دار د البته سینه انسانها نه حیوانات امروزی  / پایان 

همان روز شنبه نهم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !!!
ثریا / اسپانیا / « لب پرچین » !




همون روزا

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!


همون روزا که شهر / شهری ساده بود ! کوچه بی خطر / خونه کاهگلی بود 
همون شبها که قصه بود / قصه ساده بود / نقل وصندلی بود !.............ترانه افغانی 

این آهنگ را یک خواننده افغانی همان که  شهر خالی را خواند میخواند ومن هرشب به آن گوش میدهم واطرافمر ا لبریز از اسباب بازی های مدرن کرده ام تا خوابم را آشفته سازند تمام شب باین ترانه ها گوش میدهم  ملت افغان امروز دردست طالبان وستم دیده تر از ما دارند دست وپا میزنند عده ای هم فرار کرده آقازاده هایشان در امریکا واروپا بیچارگانشان در شهرهای مجاور به کار گل مشعولند بجای دستمزد دختران نا بالغ  آنهارا مورد حمله وتجاوز قرار میدهند !وخودشانرا تحقیر میکنند .

این زندگی  نیست که من  پپایش نشسته ام 
همه زندگان  ُ مردگانی  بیش نیستند 

تنها برای آواز خواند ن زبان از کام بیرون میشکند 
زبانشان  برنده / تیز وغیر قابل درک است 

این هوای  سر زمین داغ  نبود که مرا به مرگ رسانید 
این هما ن آتش  ایزدی بود  که روزی  آنرا از خورشید دزدیدند 
حال  به خواری افتاه است .

این ها - این جنبدگان  انسان نبودند  
گوسفندانی بودند  که تنها نگاهشان به آخور پر بود .

من درهمان  حال  آنهارا میبخشیدم 
به پیکر واندام خود مینگریستم 
چرا همه مرا باتردید مینگرند ؟
من تفریخ آنها بودم ؟
تا روزیکه به خا ک نشستم 

به ساعت دیواری مینگرم  تیک تاک  او ُ لحظه هارا بمن یاد آوری میکند 
 وفضار را تیره تر 

قلب زمین از طپیدن  باز ایستاده 
دیگر جنبشی ندارد 
نه بهار / نه پاییز ونه تابستان هرچه هست زمستانی  سرد ویخ بسته 
این آشفتگیها ناگهانی بودند 
با ناله زمین وخروش  آبها  ـ
آنها یک چیز را ثابت میکردند 
« نا امیدی » را ..........ثریا 
-------
چه اصراری هست که ماخودرا به هرسو پرتاب کنیم تا روزی درتاریخ ثبت شویم ؟! امروز دیگر در رویای من وتو  چیزی نیست  که پر میشد ومیگذشت - در بیداری  من وتو بود وهر کی از دیگری تنها میدزدد حتی کلمات را وگفته هارا .
امروز همه از یکدیگر میگیرند  ومیربایند  وهمه به هم ستم میکنند  اما تهمت ستم گری را به دیگری میبندند .
مالکیت وقدرت  زمانی پایان میگیرد که رویاها  آغاز میشوند  وآنهاییکه قدرت مطلق را میپرستند شبها بیخوابی میکشند!
آنها از تاریکی وحشت د ارند  - میگریزند  تا مبادا  با مردم عادی  رویهاهایشان یکی شود . 
و این رویاست که  انسانرا بیخود  وبرابر وآزاد میکند !! کسیکه همیشه بیدار باشد  خود خدا هست  که همیشه باخود است .
حال عده ای با چند چراغ نیم سوز  همه جارا میخواهند روشن کنند  وبا ده ها هزار چشم  ایستاده اند تا کسی به رویا فرو نرود  و ما مردم نشسته مانند یک دیواز گچی  درشب تاریک برنخیزیم .ث
پایان 
یگ دلنوشته روز شنبه ؟ نهم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۷

میکشان

ثریا ایرانمنش «لب پرچین»!
--------------------------------


دل عاشق به پیغامی بسازد 
بیاد نامه یا نامی بسازد 

مرا کیفیت چشم تو کافیست 
ریاضت کش به بادامی بسازد 

ندارم  ظرف می - دل ر ا بگویید 
سفالی بشکند  - جامی بسازد 

هیچگاه آن دره ها وکوهستانهارا فراموش نکرده ام - هر چه بر اندیشه ام می نشیند هر آنچه  را که  در اطرافم میبینم  مانند پرنده ای بلند پرواز  که دراوج میپرد - من درخود میپیچم در این حال هرچه را که میشنوم ویا میبینم با همان زبان ساده وبی تکلف  به روی کاغذ وسپس دراینجا میاورم  نه جاه طلبی دارم  ونه افسون شهرت بیزارم از آنچه را که دیگران پیروزی میخوانند - آنهم دراین دوران ؟!.

نه ! از نظر من شکست وخواری است  با زبان شعر  میتوان همه چیز را بیان کرد درعرصه  این کار زار برگشته واین تیره روزیها  با زبان شعر  میتوان جان سالم  بدر برد  پیروزی برای من امروز حکم سر بازی را دارد که درجنگ زخم عمیقی برداشته  ودر حال مرگ است  او دیگر صدای  شیپور  پیروزی را نمیشنود  او مجروح وساکت - تنها روی  به کاشانه دارد وخانه ازدست  رفته وویرانش .
نمیدانم  کامیابی یعنی چه  وپاداش چه معنایی دارد ؟ ( بی مزد وبود ومنت  - هر خدمتی  که کردم / یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت ).....حافظ

آنکه بخیال خود پیروزی  را به دست آورده  کامش لبریز از شهد آلوده به سم و مذاقش پریشان است .

هیچ یک از این اطرافیان وآنهاییکه  امروز پرچم را به دوش میکشند - قادر به درک آنهاییکه  خسته اند وآهسته سخن میگویند ِ نیستند .
آنکه شکست  خورده ونیمه جان  افتاده میتواند بفهمد  درد یعنی چه  او  قادر است نامی از ؛فتح:  وفتوحات  بیمان آورد  -  همان شکسته نیمه جان  افتاده و بر گور رفتگان  میگرید . شمعی برای رفتگان ارواح پاک روشن میکند .... اما  سرود پیروزی را از دوردستها احساس میکند ومیشنود با گوش دل .

این پس پس رفتنها  یا عقب گرد  به سوی گذشته  برایم خنده دار است  گویا عادتی دیرینه  در سر زمین آریایی ایران زمین مانند  یک درخت چنار  ریشه کرده است .
امروز کسی در فرانسه حسرت دوران لویی را نمیخورد  کسی در انگلستان میل ندارد به دوران ویکتوریا برگردد همه رو به جلو حمله کرده وچشم دوخته اند  ومیدانند که گذشته سر زمینشان  ثبت درتاریخ  وکتابها است وهر وقت  میل داشته باشند سری  به دوران گذشته میزنند  حال یا با حسرت ویا با لذت  و......شاید برای همین  است که ما مرتب بر مرده ها وامامان خویش میگرییم  شاید دلمان تنگ شده است  چون آنهارا که ندیده ایم  تنها ذکری از آنها شنیده ایم  حال خودشان مانند فرشتگان جهنم  وارد شده اند  ورژه میروند  وبه ریش ما میخندند  عروسکانی هم بشکل وشمایل  ما مانند رباط ساخته اند  تا در پنجره خیمه شب بازی مارا مشغول سازند .
من  شبها روی دفترم مینوسم وصبح آنهارا به دنیا میفرستم  وعجب آنکه خط خودمرا نمیتوانم بخوانم چون با عجله نوشته ام طبق عادت دیرینه ؛ شورت هند؛!!!!!

 اگر مرد است گردون بار دیگر 
بدین  ناپختگی  ها  خامی بسازد 

قناعت  بیش این نبود که عمری 
بجامی دردی آشنا  می بسازد 

چومن مرغی  نکرده صید ایام
مگر زلف عنبرین او  دامی بسازد ..........« طالب آملی »
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /08-02-2019 میلادی !..

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۷

تولد دیگری

ثریاایرانمنش «لب پرچین» !
پنجشنبه هفتم فوریه دوهزارو نوزده !
تقدیم به پسر کوچکم که امروز زاد روز به دنیا آمدن اوست .خو.رشید خانه ام .
----------
تنها سه ساله بود که اورا در بغل گرفته وراهی دیار غربت شدم امروز او تنها روی نقشه جغرافیا وروی نقشه های هوایی میداند که درسر زمینی بنام ایران دریک خانه بزرگ زیر سایه یک مامور وزندانبان خشن  به دنیا آمدوروزی که به دنیا آمد  ۱۸ بهمن بود وحضرت اجل جناب پدرش کف پای اورا بوسیدند وگفتند : برایم قدم داشتی وبرکت آ|وردی  از امروز من مدیر کل شده ام !!!!
هنگامیکه به دنیا آمد  بیمارستان لبریز از  زنان وبچه ها وفامیل بودند چرا که من درحال مردن بودم ودکتر سرانجام نجاتم داد  پسرک سخت بمن چسپیده بود سرش زیر قلبم وپاهای بلندش در سوی دیگر ی که مجبور شدن با عمل سزارین اورا به این دنیا هدیه کنند او هم آن روز قدش از تمام بچه هایی که آنروز به دنیا |امده بودند بلند بود ! ودکتر برای همین بالای سرم آمد وگفت با این جثه کوچک چگونه اورا حمل میکردی ؟ .
او امروز تمام دنیارا گشته غیر از آسیا وسر زمین پدریش را  چیزی بخاطر ندارد ویا اگر هم داشته باشد ترجیح میدهد آنرا پنهان کند سخت کار میکند ودردنیای کار خودش آدمی شده باو گفتم نام فامل مرا ازپشت نامت حذف کن وآن نام غلام را هم از جلوی نامت بردار ! تنها خودت باش . حال در توییتر منهم یکی از فالوارهای او هستم ؟؟؟ بی آنکه از کلمات تکنیکی  وگفته های او سر دربیا.رم ؟! کتابی در همین زمینه به چاپ رساند وآنرا تقدیم به من وهمسرش نمود وخواهرانش که همیشه با او بودیم .  امروز او صاحب سه پسر است پسرانی کاراته باز  وکم کم به کمر بند سیاه میرسند بچه های باهوش وزرنگ ! من تنها تماشاچی این کاروان هستم وحافظ آنها وستونی که اگر احتیاجی داشتند به |ان تکیه کنند دردهایشانرا برای خودشان نگاه میدارند ودر صدد خوشحالی منند قدر زحماتم را دانسته اند. گاهی که به \انها مینگرم با خودم میگویم :
اگر سر زمینی داشتیم امروز این نوه \پسری بزرگم را میگذاشتم نیروی دریایی را بخواند وآن یکی استاد دانشگاه ادبیات میشد وآن کوچکتر که همیشه میخندد حتما یک تکنیسین  میشد.اینها تنها رویاهای منند وبس .بنا بر این تنها به اشعاری از بانوی غزل سیمین بهبهانی که  در اینجا میاورم وداستانرا باتمام میرسا نم با تحمل درد غربت وبی وطنی .ث

ز شهر بند سکوتم سر رهایی نیست 
که پیش خفته - مجال سخن سرایی نیست 

ز هیس هس لبان شما توان دانست 
که خلق را به فغان من آشنایی نیست 

روا مباد سخن گفتنم - که میدانم 
روا به شهر شما - غیر ناروایی نیست 

ز سنگپاره  نفرت  که چشمتان بارید 
گریز خاطر ما - جز گریز پایی نیست 

خموش  سینه بجوشیم .چهره ساز  ریا 
ریای ماست که کمتر  ز بی ریایی نیست 

بنفشه وار  نهادیم  سر به دامان شرم 
که شهر کور دلان جای خود نمایی نیست 

به چار میخ زمان چون مسیح باید مرد 
که اوج  اینهمه تسلیم - جز خدایی نیست 

گناه ماست   نیالودگی - درین سامان 
که هیچ کرده به آیین پارسایی نیست ........« زنده نام - بانو سیمین بهبهانی ـ از دفتر رستاخیز !

میگویند -زمانی که دکمه های  لباست خودرا بالا وپایین بستی  درآن زمان دیگر پیر شده ای واین نشان پیری است وامروز متوجه شدم که لباس خوابم را پشت رو پوشیده ام بنا براین گویا مرده ام وخودم بیخبرم ؟!.
وحال به دنبا ل عقلی میروم  که باید دوستی ودشمنی را معین سازد  ونشان بدهد که از چه کسی چه چیزی را بسازم وشکل بدهم  نمیتوان تسلیم محض شد و سکوت  دربرابر نامردی بدترین  فضیلت است 
دیگر امرزو حواس و عواطف من چندان خام نیستند  که نتوانم  با قدرت عقل سلیم از آنها بهره مند شوم -  اما گاهی هم از اینکه شکلی وقدرتی به کسی بدهم  دوری میکنم چرا که ضربه های نزدیک به شب راز نزدیک من میشوند  من میان روز وشب  آویخته ام .
نه !  دیگر به دنبال سروشی نمیروم  هدیه خواب بهترین است  ومستی را برایم میاورد  اگر به دنبال آن سروش دلخواه بروم  شعورم را اندیشه هایمر  با خنجر تازیانه  از من میگیرد  ودر زهدان من - پیکری دیگر که مورد اشتیاق من نیست  میسازد .
  نه . گاهی باید عقل را صدا کرد وکمک گرفت .
پایان 
ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » / اسپانیا . 07-02-2019 میلادی / برابر با ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ خورشیدی !!!!