چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۷

بیا تا گل برافشانیم

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

پدرم  -پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دوبرف 
پدرم پشت دو خوابیدن درمهتابی  
پدرم  پشت زمان  ها مرده است 
پدرم وقتی که مرد آسمان آبی بود ...........؛سهراب سپهری ؛

مادرم بیخبر از مرگ او  در فکر آشپزخانه بود  وپدرم وقتی مرد  من هنوز شاعر نشده بودم !!!  تنها مرد بقال سر کوچه بمن گفت «  بیچاره  »  ومن درفکر  هیچکس نبودم  پدرم خوب تار میزد ومن عاشق یک تارزن شدم .

امروز  هرچه را که میبینم  بیاد نمیسپارم ترجیح میدهم ذهنم را آسود بگذارم  - در دنیا غوغا ست وجنجال وسر زمینها بهم ریخته آذوقه کم و گرسنگی بیداد میکند  تنها یک سوم مردم جهان دررفاه بسر میبرند ! بقیه نوکران / بردگانند/ ویا بیخیال روز را به شب میرسانند   .نه ! مهم نیست چیزی را بخاطر بسپارم چیزی نیست  ونیاز ی نیست که گناهی را ببخشم  چون آنرا دیده ولمس کرده وچشیده ام  چه کسی در جهان میتواند ادعا کند که پاک وبیگناه است مگر آن طفل شیر خوار که دربغل مادر است !

من آنچه را که میبینم  از دیده ام بسرعت دور میشود  با شبنم لطیفی شسته میشود  وهنوز گناه را ندیده فراموش میکنم  . زمانی میگذرد که فرا سوی سر این مردمان  میگذرم  که تابش آفتاب  عقل آنهارا خشکانیده  وامروز دیگر خودشان نیستند در یک منبع آب جوش درحال تفکر به سود ها وزیان ها هستند  من درخیال باغچه ام .که مرد  روزی چقدر با صفا بود  ودرخیال اندیشه هایم که آنهارا با چه کسی قسمت کنم ؟ .
در سوزش ورنج این دنیا در میان اینهمه شورش / گرسنگی  / بیخانمانی / بیماری / دربدری / آوارگی / چشم همه به آن « گنده لات » ویا آن « چپ چشم» که مانند رباط میایستد خنده را نمیشناسد   ما مانند دانه های تسبیح در دستهای کثیف آنها بالا وپایین میرویم وجا بجا میشویم  وچه احساس قدرتی بما دست میدهد که به شیخک تسبیح نزدیکتر شده ایم وچه بسا زود تر همان گلالگ تسبیح شویم با نخی دراز که سرآن به گورستان رویاهایمان پیوند وگره میخورد .

دیگر نمیتوانم بنشیم وبه وطنم بیاندیشم  ؟ اصلا نمیدانم وطنم کجاست ؟ مرزهارا نمی شناسم  درعین حال با اسب راهوار خیال مرزهارا از هم میگشایم وهرکجا که میل داشته باشم میروم .

نه ! دیگر سری به افسانه ها تمیزنم ودیگر درپی آن نیستم که درکشتی که خواهند ساخت  بابادنهارا بر افرازم  دیگ میلی ندارم به لانه سیمرغ سر بزنم وآواز  اورا بشنوم  او نیز خاموش شد  وخاموشی نصیب همه ماست باید خاموش نشست تا زیر تازیانه نقابدارن  له نشده ونمرییم .

پزشک معالجم نمیداند که من چندان میلی باین زندگی ندارم به زور میخواهد مرا زنده نگاه دارد وهر روز بر تعداد جعبه های قرص ها افزوده  میشود .
روز ی جعبه های سیگار کنارم بود وبزرگترین لذتم این بود که درزیر افتاب بهاری کنار یک روخانه بنشینم وقهوه بنوشم وسیگاری پشت بند آن به ریه هایم بفرستم  حال معلو شد ریه هایم کوچکند وقلبم بزرگ !
سیگاررا نه تنها از من بلکه ازهمه گرفتند بعنوان اینکه هوا را آلوده میسازد درحالیکه آنکه میل داشته باشد سیگارش را میکشد درهمان آلودگی وشما برده دارنید که هوا را باین صورت کثیف درآورده اید .

خاموش خواهم نشست  باهمین تکمه های زوار دررفته وخطوط هندی پاکستانی عربی !!!  بگذار همه جهان از من سخن بگویند  - چه میخواهند بگویند ؟  آه چه گفته وچه نوشته جلویش را باید گرفت !
خاموش مینشینم  وبه گیاهان نرسته ازخاک میاندیشم  دیگر گلی یافت نمیشود تا آنرا ببویم هرچه هست مصنوعی ویا رنگ شده است گل سرخ گم شد / گل یاس گم شد / وامروز هر گیاه هرزه ای خاموش میروید  وما شاهد جنبش  روییدن او هستیم  هر جانوری میجنبد  وآهنگ جنبش او باید مارا تکان بدهد  هرانسانی  در درونش میاندیشد  اما کسی اورا نمیشناسد واو درخاموشی فرو میرود .
حال امروز شاهد چهچه مرعان از لانه وتخم درآمده باهم به آواز پرداخته اند وچشم امیدشان به آن .....
گنده لات است  من آوای ترا ایدوست  در خاموشی میشنوم .
 سروشی است جاویدان  ودرآن زمان است که آن خاموشی گم شده خودرا میابم وسپس دوباره به خاموشی فرو میروم .
ای همه آرامشم از تو\پریشانت نبینم / شب گذشته تمام مدت باین آهنگ زیبا گوش دادم وبرگشتم به همان سالهای گذشته اگر چه دردناک بودند اما مسکنی هم درکنارش بود  اگر چه زهر بود اما پاد زهری داشت وآن آوای موسیقی بود که آنرا هم از ما گرفتند وحال چند بچه دلی دلی کنان با تار وتینور برایمان میخوانند .
پدرم وقتی مرد من تازه بالغ شده بودم 
باغ ما هیچ  سایه ای از داناییها  نداشت 
باغ ما جای هرزه دران  وکرم های بی احساس بود 
باغ ما  نقطه برخورد  عشق یک طفل  بین قفسها بود 
دیگر کسی مرا به میهمانی دنیا دعوت تکرد 
دیگر به تماشای چراغانی شبهای عید نرفتم 
تنها درکوچه وپس کوچه های شک وسپس یقین نشستم /پایان 
--------
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /ششم فوریه دوهزارو نوزده میلادی !


سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۷

صدایم کن .....

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!


شما هر گز نمیدانید  - زمان در شام تنهایی
درون جان افسرده 
چه سنگین . گرانبار است 

شما هر گز نمیدانید - دقایق- لحظه ها - دم ها -
در آن بستر  که دل تنهاست 
چه غمگین  ودل ازار است 

نفس در سینه میگیرد  صدا درنای میشکند 
نگاه بی رمق در سایه دیوار می خشکد 
دهان چون  برکه بی آب 
زبان سوزان  وتن رنجور  وتبدار است .........

و.... امید چیزی است  که مانند یک \رنده  درون جانرا میکاود  وجای میگیرد وبتو جانی تازه میدهد  .
همین کلام نا چیز که نامش امید است  گاهی چنان خوش آهنگ است  که میل نداری هیچگاه آنرا ازدست بدهی .
من درون خانه خود خدایی را دارم که با من دوست است - با من همراه  هست وهیچگاه درصدد توبیخ وتنبیه من بر نیامده ونمی آید . درگوشم زمزمه میکند که اگر مرا نمیبینی به جای پاهایم روی زمین بنگر به فرشته هایی که ناگهان سر راهت قرار میگیرند  وترا از فرو افتادن به قعر دره نامرادی نجات میبخشند  روزی باو گفتم « 
مدتهاست که جاپای ترا ندیدم ُ درآن زمان که رنج میبردم وتنها بودم ُ درجوابم گفت : 
راه سخت ودشوار بود خیلی دشوار بود من مجبور شدم ترا برشانه هایم بگذارم واز گردابها ردشویم باز جای پایش را درکنارم دیدم وبوسیدم . خیال نیست . وهم نیست . گفتاری بی مورد نیست / حقیقتی است غیر قابل انکار ومن خودرا باو سپردم .

روزی که برای  دیدن دخترم وارد ایالات  متحده میشدم در واشنگتن توقفی داشتم دختر عمویی داشتم که در آنجا زندگی میکرد وظاهرا وکیل شده بود باو تلفن کردم وگفتم اینجایم تا هواپیمای بعدی وقت دارم ترا ببینم حد اقل بدانم چه شکلی شده ای وتو مرا ببینی ! درجوابم گفت مگر دراصل موضوع فرقی میکند؟  من اینهمه راه بیایم تا ترا ببینم اینهمه سال ندیدم \پیوندی بین ما نیست . ا بین خانواده ما وپدری برای هیمشه رشته بر یده شده بود  مانند حال !  اما من همیشه این احساس رادارم که میتوان  باز پیوندی تازه بوجود آورد  اما خوب او درآمریکا بزرگ شده ودرس خوانده طبیعتا یک ماشین شده  / یک نمره / یک رباط !و راست میگفت هیچ پیوندی بین ما نبود 
نه ! نه گریستم ونه غم خوردم  زندگی را همان جور که بود پذیرفتم وساعتهای متمادی درون یک صندلی نشستم تشنه وگرسنه تا آن کامیون عظیم که مانند یک اطاق بود ومن تا آن ساعت گمان میبردم اطاقی است خالی - به حرکت درآمد ومارا بسوی هواپیما به مقصد ماسا چوست برد .
مدتی آنجا بودم  دوستانی داشتم  با تلفن با آنها گفتگو کردم برای دیدارشان هشت تا ده ساعت راه بود تازه فهمیدم که چرا دختر عمو نیامد .
اما او درخود واشنگتن  بود !  به نیو پورت رفتم چقدر زیبا بود اما خانه من نبود  در سوپرهای عظیم حالم بهم میخورد نه ! اینجا جای من نیست  تنها چند موزه را دیدم دانشگاهی که قرار بود پسرکم را بفرستم دیدم وچند پل وچند دریاچه وودرآخرین روز هم برای اولین بار درعمرم یک خرچنگ خوردم !!! وصبحانه  را با پن کیک واشک چشم تمام کردم . زن وشوهر هردو کار میکردند وهردو تحصیل فرصت نداشتند مرا برای تفرج وگردش بیرون ببرند .
نه دراین سر زمین باید پول فراوان ویک اتومبیل ویک هفت تیر داشته باشی تا بتوانی زنده بمانی همان دهکده کوچک خودم با همه نواقصی که دارد هنوز امن است وهنوز در خیابان زنان ومردان بتو لبخند میزنند درنگاهشان مهربانی موج میزند مجسمه نیستند فورا برگشتم با همه عشقی که دردلم بود برگشتم .
کتاب کوچکی در یکی از موزه ها خریدم سر گذشت واشعار زیبای ( امیلی دیکنسون) شاعره قرن نوزدهم بود که هیچ لذتی از زندگیش نبرد وناکام  مرد اما اشعارش جاودانی ماندند ........

 درخروش باد  این نغمه چه شادی افزاست 
اما چه بیداد گر  است این طوفان 
که این پرنده  کوچک را هراسناک میسازد 
اورا که به دلها گرمی بخشیده است .

من در سرد ترین مکانها 
ودر شگفت آورترین دریاها  نوای  اورا شنیده ام ........ امیلی دیکنسون .
Favoritt Poems 
Henry Wadsworth
Longfellow
New york
او بی تردید دریک عشق شکست خورد  وهنوز در سالهای جوانی  بود که برای همیشه تا پایان زندگیش تنها ماند زندگی اورا کم وبیش اکثر خوانندگان اهل بخیه میدانند .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / 05-02-2019  میلادی !

قسمت سوم !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

راستی من به که مانم ؟ بکه مانم ؟
نه بدان سایه شبرنگ 
نهان کرده نگه درنگه سنگ
نه بدان  بانگ دلاویز که جان میسپرد 
در نفس باد 
نه به بانگ و نه به فریاد ...
راستی من بکه مانم ؟
نه ترا مانم .دانم  که بخود نیز نمانم 
نه سپیدم - نه سیاعم 
نه سرودم - نه نگاهم  نه یکی نقش پلیدم - نه یکی رنگ تباهم .......
-------
 ما همین  که هستیم  بوده ایم وهستیم تنها آدمها وزمان عوض شدند اگر صد بار انقلاب کنیم وصد بار ریاست  وشاه عوض نماییم باز همین هستیم که هستیم  نگاهی به تاریخ ما نشان میدهد که  درما هیچ ریشه ای شکل نگرفته هر گاهی شاهی / رهبری/ ملایی بر سر ما سوار شده تخم ریزی کرده ودردست اجانب وخارجیان مانند موم شکل گرفته ومجسمه بی هویتی شدیم . 
تنها یک پرانتز کوچک بین دوشاه پدر وپسر باز شد که آنهم باز به دست خودما وبانوان  اولمان ویران شد !
شاه ویا رضا شاه نمیتوانستند خانه بخانه بروند وبه مردم درس میهن پرستی بدهند ملت ایران تشکیل شده از مشتی قبیله های گوناگون حتی در ایالتهای خودشان بین خودشان باز جنگهای حیدری ونعمتی  بیمان میاد  نماد آنها دو ایل بزرگ قشقایی وبختیاری ها یکی در کوه های بختیار ی دیگر در کوهها ی سر بفلک کشیده دماوند  و .
پا به هراستانی که میگذاشتی ومیخواستی با آنها یکی شوی فورا روی برمیگرداندند  مشهدی به تبریزی فحاشی میکرد کرد به لر بد میگفت  اینها دیگر دست خود ما بود طبیعی است زمانی یک پیکری ضعیف شود بیماری از هر سو باو حمله ورشده ودرمان پزشکان فرصت طلب بعنوان همراه وهمگام بسوی |ان بیمار میشتابند جانش را نجات میدهند اما روحش را از او میگرند . ایران ما روحش را ازدست داده است روح وطن پرستی ومیهن پرستی وهمنوع  وهموطن خودرا دوست داشتن ودرحفظ منافع سر زمینش کوشیدن . نه ! اینکار را از هیچ ایرانی نخواهید چرا که منافع برای او حرف اول را میزند ایرانی همیشه گرسنه است / گرسنه شهوت / گرسنه شهرت وگرسنه طبع سیر نشدنی خود .
در ان زمان  بچه حاجی لباس وکت شلوار ایوسن لوران وپیراهن دیور میپوشید  دراین زمان هم باز این تحفه ای تازه سر ازتخم حرام وحلال بیرون آورده  نوکر مد سازا ن هستند که برای |آنها سامان تعیین منیکنند وبقول مادر مرحومم که میگفت این همسر تو تنها درلباس شکل آدمیزاد دارد در درونش هیچ است / پوچ است وتوزندگی ات را بیهوده درراه او به هدر میدهی آنروزها  نفهمیدم  امروز که فهمیدم دیراست برای جبران آنچه را که میداشتم ومیخواستم از دست دادم .
من در یک خانواده اصیل / نجیب  ونیمه زرتشی به دنیا آمدم واین اختلاف را از کودکی احساس کردم از مادر بزرگ پدریم گرفته تا همکلاسیهای شیخی و بالا سری و غیره رنج را ازکودکی با همان پالوده شیرین  نوشیدم وبا من درآمیخت درخونم نشست . عشق را از همان آ|غاز کودکی که نسبت به پدر جوان وزیبایم داشتم  فرا گرفتم وچه زود مارا راها کرد ورفت ومن مجبور شدم درخانه دیگری بزرگ شوم وسرزنش خار مغیلان بر قلبم وروحم بنشیند بنا بر این درانتظار آن شه زاده سوار بر اسب سپیدم نبودم باید درس میخواندم وپس از گرفتن کارنامه کلاس نهم برای ادامه تحیصیل به کار پرداختم  برایم مهم نبود چه کاری میبایست مخارج تحصیل ولباسم را خودم بدهم حرمسرای شاهزاده لبریز از این خورده بچه ها وزنان حرم بود جایی برای من نبود این خود من بودم که میبایست از میان \انهمه لجنزار خودمرا بیرون بکشم مهم نبود درباره ام چگونه میاندیشند اولین عشق من یک نوازنده تار بود! که تا روز مرگش نه تنها بامن عشق حرمتی نگذاشت بلکه رنج مرا بیشتر کرد ودلیلش هم این بود که چرا اورا رها کرده ام وچرا به همراه  او دوره گردی را |آغاز نکرده وهمسر او شوم نیمی کلیمی ونیمی به ظاهر مسلمان بود 
وآخرین ضربتش را نیز بمن زد و|انچه از مایملک \ان نامرد بجا مانده بود  نصیب گرگ ویا نصیب او شد وتوانست درنیاوران خانه بخرد وزن بگیرد وبا شکوه جلال زندگی کند وسپس به شکل یک میمون سوخته درآمده درگوشه ای بخاک سپرده شود با همه حشر ونشر داشت با بهودیان ساکن بورلی هیلز ودکترها وپزشکان که میل ندارم نام آنهار اببرم وسر انجام در خلوت رهبری همنشین وهم منقل او شد واعجب \انکه باهمسر نا مرحوم منهم همکلاس بود خداوند در وتخته را خوب بهم جفت کرده بود !
روزگار سختی بود خیلی سخت ودیگر میل ندارم درباره اش نه بنویسم ونه چیزی بگویم پای خیلی ها درمیان بود آنهاییکه روزی از ریز سفره های شاه میخوردند درلندن ناگهان  عکس خمینی را در قاب  درسال پذیرایی اطاقشان گذاشتند ! 
آنهاییکه زمین های سعادت \ابادر قول نامه کرده وبا پولها فراری شدند ودر گوشه  خود وبرادر گرامیشان با مرحوم قاشچی  در کار  خرید وفروش اسلحه درزمان جنگ ایران وعراق دست یافتند اینها همه از پسر حاجی حمایت میکردند من تنها شده بودم دوستان همه بسویی رفته بودند ویا مرده بودند .ویا درزندانها بودندویا تصادفات اتومبیلی داشتند !! تنهای تنها بودم |آنها این ازاذل اوباش جدید حال پر وبال پیدا کرده بودند تریاک را با عرق مخلوط کرده به همسرم ویا همان بچه حاحی میداند واز او امضاء میگرفتند باو گفتند شر همسرت را ازسر وا کن به هوم آفیس بگو که این گاردین بچه هاست / ده میلیون پاند آن زمان برای خودش ثروتی بود  . روزی نامه ای از هوم آفیس داشتم که برایم نوشته بود: 
شما بعنوان گاردین بچه ها  بیشتر از حد معمول مانده اید یا دلیل آنرا بگویید ویا با یک صورتحساب بانکی برای تجدید ویزایتان مراجعه کنید زمانی بود که همه مرزها بسته بودند تنها مرز ترکیه واسپانیا وایران باز بود .....چی ؟ گاردین ؟ مگر تو قید نکردی همسر توام ؟ کو.؟ آن قباله ازدواج؟ قهقه ای زد وگفت قباله جایش امن است |ان وکالتنامه ایرا که درایران بتو گفتم امضا کنی بی آنکه بخوانی برای \آن بود که خیلی چیزها بنام تو خریده بودم  حال طی \ان وکالتنامه حق طلاق ترا نیز داشتم !!! روی زمین پهن شدم  بعد بلند شدم وگفتم خوب گوشهایت را بازکن / من مدارک زیادی از تو دارم اگر پایت به ایران برسد جایت زندان است واین حد اقل بعلاوه هنوز دوستانی درایران  دارم که با لاجوردی جور شده اند همانهایی که دردبار دلقک بودند وشاه را میخنداند بعلاوه یدان دختر برادت مجاهد شده است برایم کاری ندارد که ...... اینجا ساکت نشست وگفت خوب من دوهزار پوند به حساب تو میریزم درعوض تو یک چک دوهزار پوندی بمن بده ومن ماهی پانصد پوند برای مخارج بچه بتو میدهم امادیادت باشد من میخواهم خانه را بروشم بایدبری لندن ودریک آپارتمان اجاره ای زندگی کنی !!!!  گفتم متشکرم ! من نه لندن میروم ونه دراینجا میمانم من میروم اما با بچه ها ! گفت کور خواندی بچه هارا نیمتوانی ببری برایشان دارم پاسپورت انگلیسی میگرم برای خودم هم اقامت داپم گرفته ام ! بچه هارا جمع کردم وگفتم روز سرونوشت سازیست چکار کنیم ؟  همه گفتند باتو خواهیم آمد تنها پسر بزرگ تازه وارد دانشگاه شده بود گفت من درهمین جا میمانم شما بروید وما راهی اسپانیا شدیم باز با چند چمدان وچند نوار موسیقی وچند کتاب چند دست لباس ودر یک آپارتمان محقر ویخ کرده وسرد بدون |اکه کلامی زبان بلد باشیم سکونت کردیم بچه هارا به مدرسه انگلیسی گذاشتم وصورتحساب را برای پدرشان میفرستادند من بودم چهار صد پاند ! 
مهم نیست دخترم گفت میروم بیبی سیتر میشوم  نه عزیزم درست را تمام کن او نقاش زبر دستی بود ودر\ارت ونقاشی ودیگر ی در شیمی وزبان نمره های عالی داشتند وآن پسرکم هنوز ده ساله بود  چرخ خیاطی را که قرض کرده بودم جلویم گذاشتم واز زیپ شلوار بو گند بنا تا لباسهای فلامینکو که بوی عرق وپهن اسب میدادند شروع کردم مهم نبود ناهار امروز آماده است !!!!  یک روز  دیدم با یک چمدان  محتوی نوارها وکتابهای من وارد شد ! اوه خدای من ! دوباره ! آن روزها همسایه نزدیک مرحوم سهراب اخوان وهمسرش بودیم !  گریان به روی پاهایم افتا د خانه را فروخته بود حال گویا فهمیده بود که دیگر نمیتواند حریف من بشود رفقا رهایش کرده بودند پولهایش را برده بعنوان بیزنس وغیره وخورده بودند وحال وباو فحش میدادند .
نه ! بهر روی چند روز ماند خیال کرد اینجا ایران است  یک دکه ارمنی را که مثلا بار بود یافت ودوباره رفت وگویا درحین مستی به زن او چیزی گفته بود که اورا بیرون انداختند وباغبانی که داشت چمن هارا میزد درخانه را کوبید وگفت ؛ 
سینورا بیا این شوهرت را جمع کن همه اهل این ساختمان اعتراض کرده اند ُ اورا دیدم .که میان چمن ها افتاده ودارد فریاد میکشد اورا برداشتم سوار آسانسور کردم ودرون اسانسورباو گفتم فورا همین امشب از اینجا خواهی رفت درغیر اینصورت .....ناگهان نمیدانم چه نیروی بر من هجوم |آورا مشت محکمی بصورت او زدم گویا چشمش لطمه دید اما رفت . مدتی گذشت خبرش را از ایران داشتم درایران هم عده ای رفته عده ای مانده  او از عرق فروشان با دبه های پلاستیک عرق میخرید مست میکرد  وفحاشی را به خاتواده برادرش و......بگذریم موقع آمدن درفرودگاه اورا گرفتند ودوسال زندان بود وما همه نفس راحت کشیدیم \پس از دوسال بیرون آمد هنوز ته ماندهای برایش دراین بود با همسر برادر زاده اش رویهم ریخت یک دختر بیست ودوساله با او راهی اسپانیا شد حال دیگر غب عب میداد که بلی ما اینیم .
بهر روی اون نه محرم میشناخت نه نامحرم اودرالکل حل شده بود وسپس با بیمار ی کبد درگذشت میتوانستم اورا رها کنم وبه دست شهردار ی بسپارم  اما برای حرمت بچه هایم هرچه ر ا که قابل فروش بود فروختم حال قرض تا خرخره مرا گرفته بود اورا درون یک دیوار جای دادم که هنوز هم هست !!! 
دخترم هیجده ساله بایکی از همکلاسیهای مدرسه اش عروسی کرد امریکایی بود ورفت امریکا دختر دیگرم مشغول کار شدونان آ|ور خانه وپسرکم که حال چهارده ساله شده بود در خانه با کارهای کامپیوتری به بعضی از شرکتها کمک میکرد  امروز او مرد بزرگی شده صاحب زن وفرزند است دخترم صاحب دوفرزند برومند شد نوه ام سال گذشته فارغ التحصیل شد دختر کوچکم با یک دکتر داور ساز عروسی کرد پسر بزرگ مجرد درلند ن باقی ماند امروز من سر فرازم خیلی هم سر فرازم از اینکه تنها هستم مهم نیست مهم این است که توانستم حیوانی را مهار کنم وافسار بردهانش بزنم - توانستم خودم وبچه هایمرا از تمام آلودیگهای زمانه دور نگاه دارم امروز بیست شش سال ازعروسی دخترم میگذرد شکل خود من شده است همان قدرت روحی وبدنی وشانزده سال از عروسی دختر کوچکم و هیجده سال از عروسی پسرم !!! وخودم هنوز جوان مانده ام میدانید چرا ؟ برای  آنکه  همه دنیارا درون قلبم جا داده ام وهمه رادوست میدارم ورشک وحسد در زندگی من جایی ندارند ودروغ وریا ابدا . گذشت زمان ورنجها تنها خطوط اطراف دهانم را عمیقتر کرده است اما به پیکرم دست درازی نکرده وبه روح پاک وشعور باطنم نیز وهنوز عشق آن سرزمین درون جانم رامیگزد آن خاک کویر که مرا دردامنش پرود باهمه نامهربانیهایش  ...اما خودی بود!  . پایان خلاصه یک زندگی !ثریا 
بی ای عشق بسوی که گریزم 
بانو  ای یاد سوی که شتابم 
وز تو ای روسپی مست  
چهره پنهان چه کنم ؟ رخ زچه تابم ؟ 

نه امیدی - نه سرابی 
نه درنگی - نه شتابی 
نه سر.ودی - نه نگاهی 
نه سپیدی ونه  سیاهی 
راستی -من به که مانم ؟  « دکترحسین هنرمندی »
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا -05--2--2019 میلادی !


دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۷

بخش دوم /بی من

قبل از آنکه هنوز  تصمیم بگیرم از لندن بروم  روزی برادر ناتنی ام بعنی پسر شوهر مادر بمن زنگ زد وگفت یک توقف کوتاه بین امریکا و تهران  دارم چطوره  همدیگر را ببینیم وقهو ای بنوشیم  !. قبول کردم وقرار. شد فردا  بعد از. ناهار اورا در یک قهوه خانه یا چایخانه ببینم  از من خیلی کوچکتر بود وتازه به آمریکا رفته میخواست فیزیک اتم  را بخواند  ! باو گفتم :
احساس عجیبی دارم نمی دانم درست است بچه هارا  به خارج کشاندم  احساس گناه میکنم !خندید وسپی گفت  :
پس تو از چیزی خبر نداری ؟! نپرسیدی چرا به تهران میروم ؟ الان دیگه وقت احساسات نیست  ما دانشجویان کنفدراسیونی یکی یکی برمیگردیم  در ایران انقلاب بزرگی صورت خواهد گرفت  واول جمشید آموزگار خواهد آمد و....پرسیدم ،چی گفتی ؟!انقلاب  مگر ایران کوبا ویا یک کشور  امریکای جنوبی است  ؟!
درجوابم  خنده ای کرد وگفت :من فکر میکردم میان زنان فامیل تو از همه باهوش تر وجلو تری  از زمان بچگی  ترا میدیدم که از زمان خودت جلوتر میروی حال  از من میپرسی اتقلاب درایران معنی ندارد! خبر نداری که طرف  دیگر خودرافرعون مینامد با آن سیرک تاجگذاری که همه دنیا بما خندیدند .
گفتم همه دنیا غلط کردند  آن سیرک را برایش را ه انداختند  تا دنیا بفهمد که  زنان ما تا کجا پیش رفته اند !!!تو دیگه چرا ؟تو که پدرت شاهزاده میرزا میباشد  تو چرا  تو ًکه وضع مالی خوبی داری  اتقلاب را تا جایی که من خوانده ام معمولا کارگران وآنهاییکه دچار .... اما حرف میان گلویم گیر کرد بیاد حلبی آباد وزنان ومردانی که در گورستان زندگی میکردند ومن هرسال برایشان غذا میبردم  خیلی ها غذارا قبول نمیکردند درحالیکه درون یک گودال بودتد  شاید او حق داشت  زندگی در سر زمین ما دو شقه شده بود  بالایی ها وپایینی ها وزتان که تازه آزادی نسبی خود را  به دست آورده بودند بجای آنکه به دنبال بقیه  آن برون و از دولت بخواهند  که چرا سهم مرد دوبر ابر زن است  وچرا مرد حق دار زن را شکنجه داده وهرگاه میل داشته  باشد اورا رها کند نمونه اش خود من  در دادکاه خانواده  که رفتم برگ جدایی را ارائه دادم سر م موعد که سه ماه بعد بود به دادگاه رفتیم  اول او وارد اطاق قاضی شد ومن روی  یک نیمکت در راهرو  منتظر بودم  مردی کنارم نشست که به ظاهر وکیل بود  بمن گفت :برای جدایی آمده اید ؟
گفتم بلی 
پس از مقداری گفتگو و علت جدایی  آن مرد بمن  گفت : 

تا هنوز وارد آن اطاق نشده اید شما خانم فلانی وهمسر جناب مدیر کل وصاحب خانه وبچه ها هستید  پس از آنکه از آن اطاق بیرون آمدید دیگر برای ایشان وجود ندارید وباید از آن پله ها پایین بروید نه پول دارید ونه صاحب بچه ها وخانه خواهید بود  برادرانه بشما نصیحت میکنم که کوتاه بیایید این آزادی نیست که بشما کادو داده اند تنها حق دارید رای بدهید اما هنوز این مرد است که ارباب وحاکم شماست شریعت در. قاتون اساسی این را گفته است  وبلند شد ورفت .
به نصیحت آن فرشته نجات عمل کردم ودر اطاق در جلوی میز قاضی گفتم که نه !منصرف شده ام بچه هایم را بیشتر دوست دارم ومزاحم ایشان هم نخواهم  بود  اما با چه حالی دوباره به آن زندان خاکستری با درهای آهنی به رنگ خاکستری برگشتم وکم کم به خیال فرار. بسوی غرب در مغزم  نقش میبست  او باز هم شد همان دکتر جکیل و مستر  هاید ومردی هزار چهره   حال درکنار این پسرک نوجوان  نشسته ام که میرود تا برای من آزادی را بسته بندی کرده برایم بفرستد تازه فهمیدم که این  رشته سرش درکدام  جویبار است واز کجا آب میخورد بدون  خدا حافظی با چشمان اشکبار اورا ترک کردم  ومیدانستم که دیگر نه روی شاهنشاه را خواهم دید ونه برای تولد فرح خانم گل میبرم  ونه روی وطن را حال بیچاره تر کمر کش خیابان کنزیکتون را گرفتم ورفتم بسوی سر نوشتی نا معلوم .....نا تمام 
ثریا /(لبپرچین)اسپانیا

بی من از .....

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

بمناسبت چهلمین سال شورش درایران !

ساعت چنده ؟  هنوز خوابم ؟! یا بیدار ؟  از چهار صبح بیدارم دوش هم خواب را ازچشمانم بیرون نکرد وخستگی  تنم را  بیرون نراند .
خبرهارا گوش میدادم احساس کردم یک آرامش قبل از طوفان بر جهان حاکم است وعالیجناب پاپ فرانسیسکو که من خیلی باو ارادت دارم عازم امارات  وجزایر عربستان شده   استقبال خنکی بود نه بوسه ای ونه حتی دست !دلم میخواست برایش مینوشتم  که سر راه آن کلیدی راکه به آن روباه بنفش داده اید پس بگیرید وبه یک خوک دیگر بدهید امسال در تقوم چینی ها سال خوک است بنا براین حتما یک خوک بر سر زمینهای بیچاره وبیسواد نظیرما حاکم میشود !

مهم نیست  ! تا بوده همین بوده  همیشه  عده ای حاک وعده ای محکوم بوده اند که به آن حاکمین باج بدهند وخدمتگذارشان باشند  چیز تازه ای نیست  ما اسیر زمان ومکانیم واین  آدمها هستند که عوض میشوند عده ای میروند وجایشانرا به عده دیگری میدهند یا احمق تر ویا هوشیار تر .

حوصله نوشتن  چیز های جدی را ندارم پر خسته ام شب گذشته نخوابیدم  معلوم است شام نخوردم حوصله شام خوردن نداشتم  بیادم آمد که همسر نازنین وزیبای من چگونه دردست آن خواننده لب کلفت وچپ چشم افتاد وهفته ها بخانه نمی آمد نه ظهر برای ناهار ونه شب برای خواب ! برایش میخواند : 
بگو در شبهای تو چی میگذره 
بی من از شبای تو کی میگذره  / تو به میخونه مرو عزیز من  / من برات محفل ومیخونه میشم .......وشد !
او هم خوش قد وبالا بود وهم مدیر کل وهم حسابی پولدار وبرای حفاظت من وامنیت داخلی و خارجی من یک راننده جوان خوش قیافه استخدام کرده بود ! ودختر خواهرش ایران کوری که چپ وکور مکوری بود ندیمه همیشگی من ومن ؟ درون اطاقم داشتم به سنفنونی شماره ۲ راخمانیف گوش میدادم وصدای موزیک را آنقدر بالا میبردم که  هیچ صدایی را نشنوم / راننده بدبخت درون اتومبیل نشسته بود  سرانجام باو گفتم برو من جایی نمیروم او گفت چکمه هایتانرا بدهید ببرم واکس بزنم  چکمه ها را باو دادم  رفت وموقع رفتن دخترم به کلاس پیانو بود برگشت !!! من اجازه نداشتم رانندگی کنم ؟! 

تنها چیزی که میان این همه زن ودختر که اطراف اورا گرفته بودند این خانم مرا بیشتر رنج میداد با مژه های مصنوعی لبان کلفت پستانهای گنده وبو گندش !!! خواهرش نیز با یکی از فامیلهای نسبی ما یک عروسی سوری راه انداخت وپس از سه ماهم طلاق گرفت .
 خیلی چیزها هست که نمیتوان گفت ونوشت ویا بر زبان آورد بقول معروف تف سر بالاست !
حال تمام شب این آهنگی را که منحصرا برای همسر بنده میخواند  بیادم آمد وشد ورد زبانم !!!!! آخه همسرم جناب مدیر کل خیلی اهل می ومیخانه وبار و این حرفها بودند ! وزن که دیگر جای خودش را داشت .
من تنها مادر بچه ها بودم  وبانوی خانه به به چه افتخار بزرگی بوی بدی به مشامم میرسید مجلات هفتگی ناگهان  زندگی یاسر عرقات ولیلا خالد را میان صفحات خود جا دادند وقدسی خانم سر دبیر یکی از هفته نامه ها ناگهان نوشت که من هیچ کاری را بدون اینکه بگویم بسم الله رحمان رحیم وسه تا قل حوالله انجام نمیدهم ! یعنی چه ؟ این چه بویی است ؟ بوی فرار مردمان فروش تند تند اثاثیه خانه به ثمن بخش وفرار به سوی اروپا چی شده ؟ من قراربود که به اروپا بیایم اما میل داشتم پسرم به سن قانونی برسد تا بتوانم برایش پاسپورت جداگانه بگیرم پدرش اجازه خروج اورا نمیداد دخترها بامن بودند بنا براین توانستم بی آنکه او بفهمد به سراغ تیمسار دهدشتی ریاست اداره گذرنامه بروم واز او بخوام که بمن  کمک کند  چند روز طول کشید توانستم بی \انکه کسی بفهمد پاسپورت پسرکم را بگیرم چند بار با دخترها به اروپا \امده بودم اما هربا او پسرانرا درایران نگاه داشته بود من بخاطر سربازی اجباری واینکه آنها باید تحصیل کنند ودر سربازخانه ها گماشته یاراننده قلان تیمسار تازه به درجه رسیده ویا خانمی  که نوکیسه بود / نشوند میل داشتم آنهار ا از خدمت فراری بدهم میشد سر بازی را خرید اما آنها هنوز خیلی کوچک بودند. بهر روی با چند چمدان و اینکه به زودی برمیگردیم راهی لندن شدم ...... خیلی سخت بود اما گذشت بچه هارا یکی یکی در شهرهای دور واطراف لندن به مدرسه زبان گذاشتم  ونامشانرادرمدارس ملی رزرو کردم اما لندن تنها برای من وبچه ها خطرناک بود ازهمه بدتر هتل شده بود وهمه سر راه برای معالجه یا خرید لباس بخانه کوچک من وارد میشدند بنا براین بهتر بود به شهرستانی  دور بروم طی یک کلاه برداری بزرگی که دختر عموی همسر عزیزم بر سر ما گذاشت توانستم خانه کوچکی خارج از شهر کمبریج بخرم وبا یک کامیون آجر کشی !!! خودمانرا به آ\نجا برسانیم واو .....هنوز منتظر بود اما فرشهارا فروخت بهترین اثاثیه راکه جمع کرده بودم فروخت پیانو  ودستگاه موزیک مرا فروخت تنها چند دست لباس درون کمد برایم باقی گذاشت وخانهرا نیز قول نامه کرد واین تنها آرزویش بود از مدیر کلی خلع شدوافتاد در دست مامورین سازمان شاهنشاهی برای دستبرد به خیلی چیز ها او مسئو لیت تغذیه مدارس را نیز بعهده داشت !!! من درکنج کمبریج تنها با چهار بچه قد ونیمقد بدون اتومبیل وبدون  یک دوست یا آشنا اما دوام آوردم پسرم را به شبانه روزی در شهرکی دیگر گذاشتم ودخترها را بمدرسه و\پسر کوچک هنوز با من بود که اوراهم به کودکستان گذاشتم ! او هرماه ازمن میخواست که کاغذی ار مدارس بچه ها بگیرم وبرایش بفرستم بعد ها فهمیدم که برای ما ارز دولتی میخرد اما ارزهارا با کمک برادرش به قیمت گرانی میفروشد  حواله مرا هم به یکی از دوستانش که درلندن بود ومعلوم نبود مشغول چه کاری است کرده وهرماه مجبور بودم باو زنگ بزنم ودرخواست پول بکنم او هم در صورتحساب یکصد پوند را یکهزار پوند مینوشت وبرای او میفرستاد !!!  زندگی سختی بود خیلی سخت حال فکر میکنم آنخانه بزرگ  وآن اثاثیه آنهمه لباسهای من آن کتابهایی که با هزار امید آ|نهارا درون جعبه ها جای داده وخواهش کرده بودم برایم بفرستد دردست چه کسانی افتاد ؟ بعد ها فهمیدم دیگر چیزی برایم مهم نبود مهم این بود که از دست او فرارکرده ام / انقلاب شد /شورش شد او نمیتوانست خارج شود ....هورا ! چه خوشبختی بزرگی دیگر مجبور نیستم آن قیافه مسخ شده را ببینم 
اما واما رفقا وفامیلش ناگهان سرازیر کمبریج شدند کار ما پذیرایی از این قوم فراری بود یکی مجاهد شده بود دیگری ملحد شده بود سومی پولهای شهرداری را برداشته فرار کرده بود چهارمی  ساواکی بود .
به تماشای تلویزیون مشغول بودم واین مردم  دیوانه را میدیدم که چگونه میشکند پاره میکنند ویران میکنند وشاه را تنها دورن اطاقش دیدم که داشت راه میرفت وچقدر گریستم چقدر گریستم وهنوزهم برایش میگریم برای همسر وولیعهد او نگران نبودم زنک خوب بلد بود که چگونه از موقعیت خودش استفاده کند با حز ب سوسیالیست فرانسه وانقالبیون بده  وبستان داشت و.....غیره کاری ندارم بمن مربوط نمی شود من زندگی خودمرا مینگرم امروز تنها / در میان اطاقهای یخ بسته  راهروهای  تاریک ونمناک بی هیچ یار ویاوری درانتظار کدام معجزه نشسته ام ؟........بقیه دارد 

یکشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۷

آندره ریوو

ثریا / اسپانیا 
« لب پرچین » !

آندره ریو  موسیقی دان و رهبر ارکستر هلندی  را کم وبیش همه میشناسند ! او به همه جای دنیا به همراه  ارکستر معروفش که بیشتر آنانرا زنان ودختران  جوان تشکیل میدهند  ـ سفر کرد به تمام \کشورها/ امریکا / استرالیا / حتی ارمنستان و/ روسیه  وهمه اروپا غیرا از چند کشور بدبخت تو سری خورده دچار ایده ولوژی سخت مذهبی وبیماری روانی مانند افغانستان / پاکستان / ایران وبنگلادش  که میدانست دراین کشور ها نه تنها کسی به  او خوش  آمد نخواهند گفت بلکه اعضای ارکستر او همه باید لباسهای عریان وزیبای خودرا بیرون آورده با حجاب کامل اسلامی روی صحنه بروند ویلن هم غدغن است تنها فلوت / شیپور / طبل وسنج مجاز است واز همه مهمتر حفظ جان خودش وآنهایی را که به دنبال میکشید .
امروز یک برنامه از او دیدم با آنکه پیر شده هنوز میان سن میچرخد ومیرقصد با آن ویلون  دویست ساله اش وارکسترش وخوانندگان که همچنان در پی فرا گرفتن کارهای نو وجدیدی میباشند . دلم گرفت .
جوانان ما درآلمان / هلند / سوئد / آمریکا / استرالیا / فرانسه / اتریش  بلژیک  وغیره چه چیزی را فرا گرفتند ؟ او.....وه  آشپزی ایرانی وشدند سر آشپز ویا قاچاق مواد ویا خرید وفروش ارز ویا در پی سیاستهای نم ورداشته ونم کشیده وسوراخ سوراخ  چیزی را فرا نگرفتند که اگر  !میگویم  .اگر ! روزی ایران ایران شد آنها بتوانند آن هنر خودرا به معرض نمایش بگذارند دوباره آوای موسیقی از همه خانه ها بگوش برسد آنهم ا زنوع فاخر آن ! 

بیاد پسرکم افتادم با همه گرفتاری ها وزن وبچه وسفر های دور ودراز وطولانی  باز رفته یک گیتار خریده  وبا کمک اینترنت وکتابهای موسیقی دارد گیتار فرا میگیرد موسیقی در خانواده ما به جان ما بسته ست هرکجا خبری باشد حتی در شهر های دور خودمانرا میرسانیم با هر قیمیت که شده مگر بیماری جلوی مارا بگیرد .
ما همه با موسیقی بزرگ شدیم در کودکی برایشان پیانو خریدم  برایشان بجای هر آشغالی صفحه وکتاب خریدم وهدیه دادم امروز همه  سرشان با همین کتاب وموسیقی گرم است .  اما نه درحد آندره ریوو . چقدر من از کارهای او نو آوری هایش در موسیقی لذت میبرم وسپس خاموش مینشینم درحالیکه اشک در چشمانم نشسته وافسوس میخورم که ما چرا نتوانستیم خودمانرا به پای این کشورها برسانیم درحالیکه روز گنج خوابیده بودیم وخوراک آنها تنها سیب زمینی بود وذرت ! اما محال است امروز شما درب خانه یک اروپایی را بزنید وصدای موسیقی از آن خانه بیروند نزند حال موج نو به موسیقی جاز ورپ علاقه دارد ویا دیگران به موسیقی بقول ایرانیان ( فاخر ) ! انگار پارچه ترمه است که به آن نام فاخر داده اند ؟!.
خیلی راه مانده-  ما حتی خط خودرا برای  فروش ببازار عرضه کردیم ! زبانمان را که حرفش را نزن میان هر چند کلمه غلط فارسی چند کلمه فرانسه وانگلیسی والمانی هم جا میدهیم .
خوشحالم که از روز اول درخانه به همه گفتم باید با زبان فارسی حرف بزنید  بقیه زبانهارا برای کارهای دیگر بگذارید من نه به فرانسه وانگلیسی واسپانیایی وآلمانی شما هیچ احتیاجی ندارم زبان من فارسی اصیل است آنها اطاعت کردند خیال میکنید چند ساله بودند که آنهارا بخارج آوردم ؟ بزرگترین آنها سیزده یا چهارده ساله بود .  حال نشسته ام ودراین فکرم که خوب ! با این همه دانستنیها تازه فهمیدی که هنیچ نمیدانی ؟!  وبه همدوره ها وهم کلاسی های قدیمی ام میاندیشم که گویی بارها باین دنیا آمده ورفته اند تجربیات بزرگی داشتند ویا خانوداده آنها که اکثرا تاجر بازار ! ویا معلم ! ویا بساز وبفروش بودند به آنها راه را نشان دادند  من سرم درون کتابها بود وداشتم در اشعار بهشت ودوزخ وجهنم دانته خم وراست میشدم . خوب ! همین ! باید دید از زندگی چه توقعی وچه چیزی را میخواهی؟ من چندان طالب دنیا ومال دنیا نیستم برق هیچ جواهری چشم مرا خیره نمیکند هیچ لباسی چشم مرا بخود جلب نمی نماید نوکر هیچ مارک وبرندی نیستم بنده عشقم واز دوجهان آزاد .ثریا /
یکشنبه سوم فوریه دوهزارو نوزده میلادی /یک دلتنگی در سرمای صفر درجه !