یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۷

رسالت !

پدر یادت گرامی 

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

تعطیلات تمام شد ! سرمای شدید وبرف وبوران  درهوای چهار درجه  بالای صفر میزکارم از سنگ وروی آن شیشه وغیره ! 
حال صبحانه درصبحانه خوردم وبه ندای  عده ای گوش دادم و..... همه چیز همان بود که هست وخواهد بود . همان ناله های بی امان   وهمان ساقه های لاغر  روییده در صحرای فقر ودر کنار مغزهای لزج  ودر کاسه های سفالی وتهی  وخشک ...
آه از  زبونی ونادانی این مردم  وشب های بینواییشان  که همه بیزار ند از روز روشن  وهمه خسته از هوای دردناک وبو گرفته مکر وفریب با اینحال همه یکدیگر را فریب میدهند  وفریب فروشان ویاوه سرایان دوره گرد  همه دامن های انباشته  از شعر تر ! وعقل خشک در همان زمانه خویش بسته وقفل شده اند .
دختران شعر در اشعار شعرا گم شده اند  ودرعوض اژدها دهان باز کرده  بی هدفف  وبا صدایی نارسا وخشک  ومن یاور آور آن روزها ودریغ ودرد بر آن همه زوال وشگفتگی که ناگهان مشتی پا برهنه همه را به یغما بردند سیر شدنی هم نیستند .
سر زمین را خارستان ساختند که از هر بوته ای تنها خار میروید  دیگر خبری از بوستان نیست مگر بوی افیون ومی انباشته از ننگ  که اعتبار قرن هارا بر سنگ کوبیده وشکستند .

زندگی ما ؟ ما زندگی نکردیم زندگی را دیدیم   ومانند آخرین برگی که برچنار اویخته  با پیکری افسرده  بر شاخه آن درخت کهن آویزانیم .
خوب هنگامیکه حاکم حکم کند  طلا خدا میشود  ودروغ  وفریب ونیرنگ  شاهد هر ماجرا  ودیگر هوایی برای تنفس باقی نمانده  سر پوش مرگ در پشت درب در انتظار  است  که سر وصداهارا خاموش سازد همه با یک پاره استخوان سیر وسپس هار میشوند  وآن گاه هنگامه برپا  میکنند  چه بلوایی است این روزها  تا زمانیکه اجل فرا برسد وسایه جنگ بر سر آن سر زمین بیفتند و آنگاه خانه ما / کوچه ما / برای همیشه نابود شود  دیگر نمیتوان به بوی آش و آبگوشت همسایه  دلخوش بود  ویا به سفره دوستی  تنها سوسمارها درآفتاب میخزند  وزنگشان هر لحظه عوض میشود  رنگ بیرنگی ویک رنگی گم شده  ودامن عفت وشرف وناموس  آن سر زمین اهورایی  در کنار رجاله ها  وپتیاره های سیه پوش  در منجلاب گند نطفه گیر میشود .
دیگر امیدم را بریده ام . چه امیدها براو بسته بودم / چون به حقیقت اورا دیدم  همه نیرنگ بود ونیشخند  مانند پارگی های دامن دخترکی که اورا بی عفت کرده باشند .

هوای خانه سرد است  مردمک چشمان من داغ - از اشک -  شهر از پاکی میدرخشد  ودل من دیگر تاب رسوایی ها را ندارد آسمانم آبی / دریایم نیلی /  وخانه ام خالی از روشناییها  هلال ماه درآسمان وستارگان گرداو میچرخند هنوز دود باروت وبمب ها  آسمانرا تیره نساخته  وهنوز پرندگان آهنی از این سو عبور نمیکنند ومن دیگر نمیتوانم نگاهی بسوی  امیدواران کنم چون امیدی در دلی باقی نمانده است  گل یخ دردلها گل کرده  ودل به سرد مهری آن یار .

اگر ماه بودی - بصد ناز  شاید 
شبی بر لب بام من می نشسی 
 وگر سنگ بودی - بهر جا که بودم 
مرا می شکستی - می شکستی 
پایان 
به روز شده یکشنبه  ۱۳ ژانویه 2019 میلادی  برابر  با ۲۳ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی !
 شعر متن / شادروان فریدون مشیری !
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !اسپانیا .

عطر گذ شته

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

دلنوشته !!

بیهوده چه میبندم  - در مستی وهشیاری 
زنجیر نگاهم را -بر ساعت دیواری 
این هردو سیه رو را - گرعقربه می نامی 
یک لحظه  به رقص آور - بر صفحه زنگاری 

روز گذشته مانند هر هرهفته روز گردش وبیرون رفتم من بود یعنی خرید ! جز خرید چیزی برایمان باقی نگذاشته اند وفریب .
بهمراه دخترک وهمسرش راهی شهر بزرگ شدیم تا ایشان  کت وشلواری را بیابند وبخرند برای یک سفر چند روزه ویک کنسرت ! ناهاررا در رستوران همان فروشگا درآخرین طبقه نوش جان فرمودیم وازپله های برقی شش طبقه خودرا به کف فروشگاه رساندیم ناگهان جلوی  غرفه عطر فروشی ؛ گرلن؛ پاهایم سست شد  بایستید ُ به جلو رفتم وپرسیدم که ایا فلان عطر گرلن را دارید ؟ نمونه آنرا روی یک مقوای دراز بمن داد بو کردم ....زمان توقف کرد - ایستاد ومن رفتم به خیابان وزرا درون مغازه یا بوتیک قاسمی در خیابان جردن که به تازگی همه در آنجا  بیتوته کرده بودند وداشتم بین عطرها خودم را خفه میکردم  زمان متوقف شد ومن رسیدم به بیست وپنج سالگی با عطری که پنجاه تومان خریده بودم خوشحال بخانه برمیگشتم !!! خانم فروشنده مرا نگاه میکرد  ُ ا.ه خودش هست  من یک شیشه از این عطر میخواهم  فورا دست درکشو کرد ویک جعبه طلایی را بیرون کشید وگفت این است ! یکصد وبیست یورو اما عطر نیست تنها ادوتوالت است چرا که عطر دراین هوای اینجا چندان خوب نیست هوای اینجا گرم است وما معمولا ادوو توالت میفروشیم ؟ مهم نیست همین را میخواهم  ! عطر را یا همان شیشه ادو توالت را درون یک پاکت زیبای گرلن با روبان قرمز وبا مقداری نمونه  نمونه ویک کیف آرایش بمن داد گویی جواهری قیمتی را دربغل گرفته ام  حال میتوانم با بوی ان دوباره  وچند باره به گذشته برگردم به زمانی که هنوز در خانه پسر حاجی نبودم مانند یک سرو در کارگاه نقشه برداری وشرکتهای مهندسی میچرخیدم وآرزوهارا زنده میکردم چشمانی که به دنبال من وبوی من بودند در راه مینشاندم وخودم رد میشدم ......درهمین آرزوها بودم وبخانه که رسیدم جعبه را باز کردم از بسته بندی آن فهمیدم درهمین سر زمین پر شده مخلوطی از اب والکل وکمی اسانس عطرمن ابدا بوییرا که بمن ارائه داد نبود  به شیشه زرد رنگ با در پلاستیک آن نگاه میکردم ! خوب همین است دیگر پاریسی نیست کارگران میان خیابانها دارند فریاد میکشند کارخانه های قدیم اکثرا ورشکسته ویا صاحبانشان از دنیا رفته اند امروز روز لویی ویتان وکارولین هرهر است !!!  عطر را کنار بقیه گذاشتم برای اسپری کردن درهوا خوب است نتنها یکصد وبیست یورو از کیفم پرید ! خوب درعوض غذای بسیار عالی خوردم وحسابی دور شهررا گردیدم وخسته ووامانده بخانه برگشتم ویک راست به تختخوابم رفتم بوی عطر ونمونه آن هنوز مرا قلقلک میداد اما دیگر آن نبود همه چیز عوض شده کشوی من لبریز از عطرهای گوناگون وبد بوی امروزی است ومن هنوز در خاطر عطر شمد گرلن وآرپژ لانون مغازه هارا میگردم حتی درخود پاریس نیز یک ادوتوالت قلابی بمن فروختند .

حال بانگاهی به انبوه جمعیت ریخته درخیابانها مرا بیاد آن فیلم لعنتی میاندازد که اربابان درقصرهایشان راحت نشسته وکار گران گرسنه از گوشت همکارانشان تغذیه میشوند  همان فیلم معروفی که دیگر نامی از آن برده نمیشود ( سیلون گرین ) !  مهم نیست که چه بر سر مردم وبخصوص زنان میاید درقرن بیست ویکم هنوز زنان باید چراغ به دست درخیابانها مانیفست راه بیاندازند که مردان مارا میکشند وبه ما تجاوز میکنند کسی هم نیست از آنها حمایت کند تنها زنان بادیگارد که در باشگاهها بدن سازی کرده واز هیبت زنانه خود بیرون آمده یک مرد شده اند از آنها هم باید ترسید !!! حالا زنان با زنان مردان  با مردان خوش ترند  .....ث

نسیم نیست - هوا نیست - نور وشادی نیست 
درون این خفقان  - هر چه هست  ونیست منم 

فضا تهی است  صدا درسکوت  میمیرد 
کدام پیک  رساند  به گوشها  سخنم 

به همزبانی  مستان و جوشش می شعر 
زکنج محبس خود  غمگسار مردو زنم 

واین بود پایان  گردش یک روزه ما وداستان ماشین زمان / زمان دیگر به عقب برنمیگردد هر چه هم جلو تر برویم  تنها با چشمان ساخته از شیشه  روبرو خواهیم بود که بی انتظار  به هر رهگذری مینگرند  وعده ای از آدمکان با سکوت مرگ  درکارگاهها بجای خود مانند مجسمه گچی ایستاد اند  وخودرا یادگار مینامند . 
پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 13-01-2018 میلادی برابر با ۲۳ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی. 

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۷

پایان کار

ثریا / اسپانیا !

دلنوشته !

روز های شنبه ویکشنبه  تعطیلی دارم ومیتوانم برای دل خود بنویسم  چه کسانیرا خوش آید وچه  بی میل باشند !وبی تفاوت ؟! .

او میرود با گامهای سست ولرزان 
او میرود با جامه دانی کهنه  دردست 
آغاز بر ف و ابتدای یک شب ژرف
پایان کارش با چنین آغاز پیوست 

پایان کار من این بود وشاید پایان کار همه زنان مردانی که میل نداشتند از جلد خود بیرون آمده ودرجلد شیرو پلنگ فرو روندویا لباس رنگ وریا بپوشند - همین باشد .

شب گذشته باز آیپد من بر زمین افتاد وامروز خاموش شد نمیدانم این خاموشی ابدی ویا موقتی است او بهترین دوست وهمراه من بود گویی باهم یکی بودیم درونش همه اسرار من خفته است . با دیگران تنها میتوانم بازی کنم !!! 
امروز صبح هنگامیکه چشم باز کردم دیدم دارم گریه میکنم ! چه خوابی دیده بودم ؟ نمیدانم ! آیا بیاد آیپد بودم که گریستم ؟ ویا برای آنچه را که میتوانسته داشته باشم وحالا ندارم اشگ حسرت بر گونه هایم جاری بود ؟ .

کجا درآن زمان زنان  آزاد بودند ؟ ازاد بودند که تخمه بشکند پشت سرهم بدگویی کنند قمار وسیگار ومشروب بنوشند وبا داشتن همسر وفرزند چند بوی فرند را هم یدک بکشند رانندگی کنند ودراستخر ها با مایو های دوتکه روی آب ها خودرا به نمایش بگذارند ودرخانه برایشان مهم نبود که همسرشان جلوی چشمان آنها با رفیقه اش معاشقه میکند آنها نیر شب با گرفتن یک تکه جواهر اورا میبخشیدند وصبح دربغل معشوق همه چیز را فراموش میکردند ! این تنها ازادی بود که زنان  تازه مرفه وتازه به دوران رسیده داشتند زنانی که عاشق فرزندانشان بودند وصمیمانه در خانه همسر بکار بردگی ادامه میدادند خیلی کم شده بود ! زنانی مانند من که کمی رمانتیک فکر میکردند .خیالشان براین بود که همسر همان عاشق دیرینه است ودرسکوت  ودرهرگام  صد افسانه تردید دردلشان مینشست اما چاره نبود  چون یک پیگر جوان  وپوینده  درخواب  تا پیشخوان گدایی عشق میرفتند ! امروز صبح با چشمانی از اشک بیدار شدم  ! چرا گریسته بودم ؟ نمیدانم !  یا آور روزهای خوش عاشقی ؟  ویا برفی که برموهای سیاهم نشسته  برای آن پیکر سیمین ولب افسونگر ویا میان یک آشیانه کوچک سرد وبی یار ویاور  با آرزوهای بلند ی که درخاک شد  بی ثمر جوشید وسر آمد  وآن آشیانرا که قصری بلند میپنداشت حال میدید خرابه ای بیش نبود که درمیان آن جغد ها وکلاغهای خوش خبر وکثافت وول میزدند .

همبستر دیرین وعاشق پرشور حال  با صد سیمن تن دیگر درهم میغلطید با سرگرم بودن حساب سود وسرمایه-   روی من دیگر سرمایه نمیگذاشت مرا با چهار فرزند بحال خودم رها کرده بود  دیگر درآن قصر بلند آن دل گرم وجود نداشت  همه درها به رویش بسته بودند غیر از یک درب وآن فرار  این بیوه قانونی مردی توانگر در یپش چشمان کور قانون ایستاده بود وقانون پشیزی درمیان دستانش نمیگذاشت حتی فرزندانش را نیز میگرفت  واحساس کرد دیگر آن خانه ای که بادستهای خودش آنرا ساخت وکانون گرم ومهربانی بوجود آور متعلق باو نیست  آن دلهای به ظاهر مهربان  اورا به گوشه ای پرتاب کردند  ودرجایش نشستند  درپاکی این چشمان شسته از اشک  چیزی بجز نا پاکی نمیدید .

امروز میروم  در پی سرنوشتی  از بد وخوب  آشفته از سرگذشت دیروز  وگریزان از آنچه که برمن گذشت  گاهی بخود میپیچم  وسپس در یک سایه از غبار فرو میروم سایه ای منحوس از گذشته ای دور .

آن رزو - او در موجی از تور وپر وگل 
سیمین تنی  شیرین لبی  افسونگری بود 
تا چشم برهم زد میان شوروشادی 
در دفتری نامش کنار همسری بود 

فردا میان آشیان کوچک عشق 
 با آرزوها ی بلند خود زنی شد 
کوشید وجوشید وتلاشی بی ثمر
وآن اشیان  قصر بلند روشنی شد .........(.سیمین بهبهانی )

وآن قصر بلند روشن ناگهان تبدیل به یک زندان با درهای آهنی  خاکستری شد واو محبوس افکار پوسیده  مشتی خاله زنک که مانند کرم ناگهان از هر سوراخی بیرون شدند وحاکم بر سرنوشت او .

امروز صبح با چشمانی اشکبار ازخواب برخواستم  ! چرا گریسته بودم ؟  هوا سرد وودر شمال برف فراوان ومن مانند یک پیاز درون روبدوشامبر نمدی پشمی خود مجبورم هوای سرد اطاقهارا تنفس کنم .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /
دوازدهم دسامبر دوهزارو نوزده میلادی /برابر با ۲۲/دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی . 


جمعه، دی ۲۱، ۱۳۹۷

تلنگر!

ثریا ایرانمنش « لبپرچین » !

سخنی که با تو دارم  به نسیم صبح گفتم 
دگری نمیشناسم  که  بتو آورد پیامی !-----------سعدی 

فایده ندارد هیچ پیامی وهیچ گفتگویی هرکسی راه خودش را میرود ُ حال سر انجام حضرت والایتعهدی اراده فرموده اند که بروند واز زیر ساختار !!! شروع کنند ( لابد از چاه چمکران )  وآن خدایی را که بر گردن ملتی زنجیر افکنده  از هم بگسلند  وخدای دیگری بسازند وخانه دیگری ودوباره آن خانه به دست حریق نابود گردد .
رفقای نا اهل یعنی ؛ مجاهدین خلق: درعراق گوش به زنگ نشسته اند با زنان مردان پیر وازکار افتاده وچند نسل جوان که به آنها ملحق شدند کارشان را خوب اتجام دادند واز برکات عالیه نیز حسابی بهره بردند نسلی را به نابودی کشیدندیعنی  نسل پاک ایرانی دختران وپسران تحصیل کرده وبیشتر از خانوادهای افسران وتاجران کاسبان !  برای آن ها تکلیف شرعی وقانونی تعیین کردند  وخدایی را ساختند که چون سنگ خارا سخت وسفت بود .
حال این ساختار باید از کدام نسل شروع شود؟ از نسل سید ابوطالب جگرکی یا ابوالفضل قصاب ویا مهرداد اهل کوره پزخانه ؟! .
 بعد هم دست تمنا بسوی ارباب که مارا وخانواده مارا محافظت کنید چون ولایت فقیه به دنبالمان هست مردی با پنج زن ! وشهسواری با صد ها هزار لشکر مجازی  .وغیر ه که تنها کلماترا از بیخ گلو  آلوده کرده به روی همه تف میکنند .
خدای ما  که مارا به درون  حقیقت میخواند کم کم گم شد  چون حقیقت و بی کشش بود  یا لااقل  برای ما چنین بود  ما به دروغ  اورادبرصدر نشاندیم وسجده کردیم درحال حاضر خدا درگوش ای از ویرانه های مسگر آباد که امروز شهر ی آباد شده دریک قپل  منقل بزرگ آرمیده وهیچ بمبمی نمیتواند اورا ویران کند بندگانش گرد اویند .
چقدر باید فریب بخوریم وفریب بدهیم واز یاد برده یم که ما کشورهای خاور میانه همه  عضو کلونی اربابان میباشیم ما خلاصی نداریم ما نوکریم وبرده وبنده از سیاهان افریقا که امروز برای آن رییس جمهور گنده شان شادی میکنند تا آن جناب  ریاست ونزوئلا که به زور خودرا بر تخت نشاند تا آن مردک یکدست ونحیف با پیپ آتشین یا گرز خود همه دراختیار دیگری هستیم یا شمال یا جنوب یا شرق یا غرب  نوبت اینها که تمام شود وبخاراتشان بخوابد  قوم عجوج ومجوج که درحال حاضر اقتصاد دنیارا دردست گرفته اند حاکم میشوند رحم هم ندارند قمه دردست دونیمه میسازند ویا چهار تکه !!
ما به دنبال کدام رویا هستیم ؟  یک رویای بی پایان پرچمی  بدون نقش با یک فرش آبی !! پرچمی  دیگر با نقش یک  جانور و پرچمی با نقش داس وچکش که نخ نما شده است ؟ !

ما درانتظار یک خدایی یک مرد نشسته ایم که ازمیان برخیزد  .چون یک رود از البرز اسطوره ای ما  فرود آید ودر رگهای منجمد وتنگ شده ما روان گردد .
او دیگر  بنده وفرمانبر خدایی نیست که ما اورا نه دیده ونه میشناسیم تنها نمایندگانش ر.وی زمین آتش به پا کرده اند -  و خدایی است که به ساز ناکوک  ما میرقصد  وما به آهنگ  دل او هم آواز  میشویم   وراهها وشهرهای ویرانرا از نو بنا میکنیم  ومیگذاریم تا  از بخشش ناچیز ما سیر شود  وما از او شوق زندگی را میاموزیم  آنرا بچشم میبینیم  واز زیباییش لذت میبریم  او را میبوییم  بوی گل سرخ وعطر یاس خواهد داد  او حقیقتی غیر قابل انکار خواهد بود .

حال دل به کاه های زرد شده روی جویبار لجن بسته ودلخوشیم که دوباره بر میگردیم به دوران گذشته ! خیر قریانت گردم  دو پادشاه  با جان ودل هشتاد سال در این راه جانفشانی کردند تا ایران ایران شود سپس یک مرده خور از راه دور با کلمه ( هیچ) ارباب شما شد وشاعر وسالار سخن برایش ترجیح بندی ساخت که امروز باید آنرا قاب کرد وبر دیوار مقبره اش  آویخت وتفی هم بر بالای آن چسپانید .
ما هیچپگاه به زندگان آفرین نگفته ایم .
 تنها برگور آنها  بوسه میزنیم  وامروز گروهی از ( خودی ها)  آن آرامگاه مقدس را  تبدیل به یک مکان توریستی کرده اند  همانهایی که اورا زنده بگور کردند  حال بوسه مدح وثنا بخاطر شهرت ادامه دارشان بر گور ناپیدای او میزنند  اینان - این بزرگان شهرت سازان  همه دوستانی هستند که اکثرا کورند  واز درک بزرگی غافل وخیلی دورند . خیلی دور !.

امروز در این فکر بودم که  امریکارا نیز به همین ترتیب ساختند عده ای بعنوان توریست وبعد  حاکم نسل سرخ  پوستانرا برافکندند  امروز فقط از آنها در فیلمها استفاده میکنند همه وحشی وهمه آدمکش در حالیکه ملتی نجیب ومهربان بودند تاریخ بوقلمون را کم وبیش همه میدانند / اقوام مختلف از سر تاسر جهان راهی آن سر زمین بکر ودست نخورده شدند وامروز ؟! ........\پایان 

مسکینی و غریبی از حد گذشت مارا 
بر ما اگر ببخشای وقت است وقت  یارا 
چون رحمت تو افزون شود زعذر خواهی 
هر چند بیگناهم  - عذر آورم گناه را .............طبیب اصفهانی 
--------
ثریا ایرانمنش «لبپرچین» ! / اسپانیا . 11-01-2019 میلادی برابر با ۲۱ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی !

پنجشنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۷

میان یقین وایمان

ثریا ایرانمنش «لب پرچین »!

چه گوارارست این آب !
چه زلال است این رود ! 
مردم بالا دست - چه صفایی دارند !!!

در خبر ها خواندم که شاعر فراموش شده ؛ بیژن سمندر ؛ در سن هشتاد ویکسالگی با بیماری بارکیسنسون وفراموشی جان خودرا به جا نداد سپرد / چه بیصدا همان شاعری که گل سنگ را سرود وخواننده های بسیاری آنرا خواندند وهمان شاعری که سرود :
آسمان ابر تو دیگه دریا نمیشه 
نه هیشکی دلش مثل دل ما نمیشه ........
ورفت . بیصدا حال عده ای فرداها وپس فرداها سوژه دارند تا مردمرا سرگرم کنند وبرای تشییع جنازه اش بروند هرچه باشد روزشان میگذرد .

دراین فکر بودم که  ما زنان ایرانی بی هیچ زحمتی وبی هیچ تلاشی ناگهان  بسته ای را مانند کادو کف دستمان گذاشتند وگفتند که شما آزادید ! آزاد ید رای بدهید  وازادید که سر پرستی بچه هارا  داشته باشید وآزادید که وکیل ووزیروسفیر شوید اما بما یاد ندادند که چگونه دربرابر قلدری مردان بایستیم وحق خودرا طلب کنیم مردان موجودات وحشتناکی هستند از ما زنان مانند یک آدامس شیرین استفاده کرده وبعد  مزاحم آنها میشویم  باید شیرینمان که رفت دورمان بیاندازند وما به تخته کفش دیگری بچسپیم .
نزدیک به هشتاد درصد زنان ما بیسواد بودند واگر خواندن ونوشتن را میدانستند درحد همان  جدول حل کردن ویا قصه های دنباله دار جواد فاصل را بود اما باز غروب زیر همان چادر کذایی به نماز میایستادند . 
ناگهان زنانی وارد مجلس شورا شدند که بعضی ها نامی  وبعضی ها گمنام بودند درطی این چند سالی که تکیه بر صندلی وکالت مجلس داده بودند چه قدمی برای آن شهری که از آن آرائ جمع کرده ونمانیده آن شهرستان بودند ُ برداشتند ! هیچ تنها ازاتومبیلهای دولتی استفاده میکردند حقوق کلانی میگرفتند ودختران وپسرانشان بما فخر میفروختند که مامان جان وکیل است ! مانند شهر جیرفت دراستان کرمان !!

زنان در چادر راحتر بودند شلخته وار با نعلین ودمپایی پلاستیکی ساخت کارخانه پلاسکو وخرید ظروف برای جا دادن درکنج مطبخ ویا در گوشه اطاق نشیمن  هنوز بودند کسانی که بخانه ما میامدند میبایست تلویزیون ورادیورا خاموش کنیم چون حرام بود !!!  آنها هنوز گوش به سخنان ملای بالای منبر میداند گفته او برایشان حجت بود- وسخت بود زنی که کمی میاندیشید خودرا از ان مخمصه نجات بخشد  آماج تیر خشم ورشک بود  وسر انجام در آسمان  فرازمند فراررا بر قرا رترجیح داد  وتخت پرقدرت خودرا بر جای نهاد  وخود شد آفریدگار خویش  / خود من اورا آفریدم ! وامروز در برابرش زانو میزنم  وخم میشوم . 
دیگر به آ نکارگاه برنگشتم  تنها به آفریدن خویش پرداختم  اکنون ا زخود میپرسم  ایا این همان خود من است ؟  آیا این خود  همان که دیروز در کارگاهم بود  سرگرم آتش افروزی است ؟  ومی آفریند غیر از خودش ؟ .
هر صبح که از تختخواب بیرون میایم مانند زمان گذشته اوایل قرن بیستم واواخر قرن نوزدم در طبقه بالا وطبقه پایین باید هولکی خودم را مانند پیاز بپوشانم وتا آشپزخانه بدوم از راهروهای سرد وتاریک نه کینه ای دارم ونه برای خود دل میسوزانم خود این راهرا انتخاب کردم . دستهایمرا جلوی دهانم میگرم تا گرم شوند ویا زیر فشار آب داغ آن چند اسباب بازی که بر دیوار آویزان وبعنوان سیستم هوای داغ وسرد نشسته تنها هوای کثیف را به حلقومم مینشاند هوای خشک بی رطوبت را ودر تابستان گرد وخاک بیرون را از درون یک صافی آب رد میکند وسینه هادچار بیماری بنا بر این باید به همان بخاریهایها برقی توسل جست شومینه ها تنها برای دکور ساخته شده اند ! بعضی ها درونشانرا گل کاری میکنند من شمع گذاشته ام البته این معضل واین بدبختی تنها برای ما آپارتمان  نشینهاست در غیر اینصورت درخانه های بزرگ شومینه ها کار میکنند وگرمای مطبوعی ایجاد میشود . 
یکهزار متر مربع خانه وسیصد وپنجاه متر مربع زیر بنارا با یک آپارتمان هفتاد متری عوض کردم تا از آن کادوی زیبایی که بمن داده شده وسپس \پس گرفته شد فرار کنم  مالیاتش سنگین بود !!! 
حال دراین اطاق سرد مشغول آفریدن هستم  یعنی باز برگشتم به همان جایی که بودم دویدم ودویدم سر کویی رسیدم ودوباره غل خوردم آمدم سر جایم بشر به فطرت خود باز میگردد شکی درآن نیست  باید کار کنم حقوق باز نشستگی زورکی کفاف نمیدهد تازه قانونی وضع شده که  تا سن شصت وهفت سالگی بلکه تا هفتاد باید کار کرد درآن زمان شصت سالگی آخر کار بود !!!!

خوشا آنان که دانستند وتوانستند خودرا بفروشند  اما من امروز با بال اشتیاق به اسمان پرواز میکنم  وفردا در آسمان میبینم که وطنم  همان روی زمین است  من آنرا درگلدان زرینی  در گلخانه  آبیاری میکنم  ومیرویانم  وفردا خواهم دید که علف های هرزه  گم شده اند  .
امروز در فراز مخمل نرم اسمانها  کفشهای سبکی بپا میکشم  وفردا درسنگلاخهای  زمین  شاید پای برهنه باشم / کسی نمیداند .

مردم بالادست  ؟! 
چشمه هایشان جوشان  گاوهایشان شیر افشان باد !
من ندیدم  دهشان 
بی گمان  پای چپر هاشان  جای پای خداست 
ماهتاب آنجا میکند  روشن پهنای کلام 
بی گمان  درده بالا دست - چپرهایشان کوتاه است 
و.....مردمش میدانند که شقایق چه گلی است !
پایان 
به روز شده در تاریخ 10-01-2019 میلادی !
ثریا / اسپانیا / « لب پرچین » !
--------
اشعار متن از زنده  نام : سهراب سپهری .

چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۷

بی تو !

ثریاایرانمنش « لب پرچین » !

بی تو هیچم  هیچ- همچو سال  بی ایام خویش 
بی تو پوچم  پوچ - همچو پوست  بی بادام خویش 
ای تو همچون غنچه عطر عصمتم پایدار 
ای پناهم داده  در خلوتگه آرام خویش

خوابم  همچو عمر دیوان  در پشت شیشه های  نهفته  ودر خوابگاه تنهایم گذشت .
اینک بجای  لبهای گیلاسی   لبانی خشک  دارم  حال اگر مانند گذشته ارغوانی بودند وتر وتازه  باز هم خشک میشدند از بی آبی گفتار  عشق  . 
روزی همچو آتش بودم  وآن گرمای لعل نوشین  ُ لعلی سرشت ناپذیر  گرد وغبار خاکستر ی را از چهره ها میشست -  امروز کمتر از هیچم  وهر جذام آلوده ای  یک جرعه  از جام زندگیم کشید .
امروز مانند هما ن کبو.ترهایی که بر بام خانه ام مینشینند بادو چشم چون عقیق 
به بی تفاوتی زمانه نشسته ام  وبی تفاوت روزهارا پشت سر میگذارم   .
دیگر به پیکرم نگاهی نمی اندازم  لاغر است یا فربه / سفید است یا سیاه / ودر این تنگنای ایام  عمری با همه مدارا کردم  اما آن پیکر نگار ونقاش روزگار  از من   بتی ساخت  از لای ولجن .

دندان به خارها فشردم  ودیوارهارا کندم  چاله هارا بستم تا دیگران  آرام از روی آن بگذرند بی هیچ صدمه ای  حال احساس آن گربه وحشی  را دارم که برای زیستن  هنوز تلاش میکند ودالان میسازد  در تنکنای  این قفس که نامش زندگی است  ناله را با آه همراه ساخته سودا میکنم  وچشم بخورشید میدوزم که درچه زمانی طلوع میکند و چه زمانی شب میشود دربها همه بسته پرده ها همه کشیده شب وروز ها برایم یکسانند بیهوده با یاد سحر  چشم باز میکنم وبیهوده با یاد شب پلک بر هم میفشارم .

دیگران همچو گرگهای گرسنه  ا زاشتیاق طعمه ها لبریزند  دیگر آشنایی را باورندارم وبه همان زبان ساکت هستی  مینگرم که بی زیان است . پایان 

سخن دیگر نگفتی  -ای سخن پرداز خاموشم 
فراموشت نمی کردم  چرا کردی فراموشم 

ثریا ایرامنش « لب پرچین »!
اسپانیا / چهارشنب / 09-01-2019 میلادی !...