ثریاایرانمنش « لب پرچین » !
بی تو هیچم هیچ- همچو سال بی ایام خویش
بی تو پوچم پوچ - همچو پوست بی بادام خویش
ای تو همچون غنچه عطر عصمتم پایدار
ای پناهم داده در خلوتگه آرام خویش
خوابم همچو عمر دیوان در پشت شیشه های نهفته ودر خوابگاه تنهایم گذشت .
اینک بجای لبهای گیلاسی لبانی خشک دارم حال اگر مانند گذشته ارغوانی بودند وتر وتازه باز هم خشک میشدند از بی آبی گفتار عشق .
روزی همچو آتش بودم وآن گرمای لعل نوشین ُ لعلی سرشت ناپذیر گرد وغبار خاکستر ی را از چهره ها میشست - امروز کمتر از هیچم وهر جذام آلوده ای یک جرعه از جام زندگیم کشید .
امروز مانند هما ن کبو.ترهایی که بر بام خانه ام مینشینند بادو چشم چون عقیق
به بی تفاوتی زمانه نشسته ام وبی تفاوت روزهارا پشت سر میگذارم .
دیگر به پیکرم نگاهی نمی اندازم لاغر است یا فربه / سفید است یا سیاه / ودر این تنگنای ایام عمری با همه مدارا کردم اما آن پیکر نگار ونقاش روزگار از من بتی ساخت از لای ولجن .
دندان به خارها فشردم ودیوارهارا کندم چاله هارا بستم تا دیگران آرام از روی آن بگذرند بی هیچ صدمه ای حال احساس آن گربه وحشی را دارم که برای زیستن هنوز تلاش میکند ودالان میسازد در تنکنای این قفس که نامش زندگی است ناله را با آه همراه ساخته سودا میکنم وچشم بخورشید میدوزم که درچه زمانی طلوع میکند و چه زمانی شب میشود دربها همه بسته پرده ها همه کشیده شب وروز ها برایم یکسانند بیهوده با یاد سحر چشم باز میکنم وبیهوده با یاد شب پلک بر هم میفشارم .
دیگران همچو گرگهای گرسنه ا زاشتیاق طعمه ها لبریزند دیگر آشنایی را باورندارم وبه همان زبان ساکت هستی مینگرم که بی زیان است . پایان
سخن دیگر نگفتی -ای سخن پرداز خاموشم
فراموشت نمی کردم چرا کردی فراموشم
ثریا ایرامنش « لب پرچین »!
اسپانیا / چهارشنب / 09-01-2019 میلادی !...