ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !
--------------------------------
من دیده ام رنگین کمان را خندیده درذرات باران
من خوانده ام رازنهان را دردفتر سبز بهاران
تغیی فصل بی بری را سر سبزی وبار آوری را
حس کرده انگشتان سردم در برگچوش شاخساران
این روزها سرگرم تماشای دخترکی هستم که تنها چهار دقیقه برنامه دارد وهمین چهار دقیقه کافی است که غم هارا از دلهابشوید وبرون بریزد یک استند آپ کمدی زنانه ! نمیدانم چد ساله وچقدر زیباست چادررا محکم بر پیکر خود میپوشاند وآنقدر رنگ بر صورت ولبهایش میگذارد که شناختن او مشگل است .
روز گذشته داشت درس ابرو کشیدن را برای زنان هیشه درپرده نشان میداد ! یک پاچه بز را بشکل ابروی بالای چشمانش نقش کرد وگفت اگر چند دانه مو هم پشت لبانتان بگذارید بهتر است !
من چندان وارد امور داخلی بخصوص هنر مندان نمیشوم اما این ابروی پاچه بزی مرا بیاد زنی انداخت که دیگر امروز در دنیا نیست وبا باهمه زرنگیها وپشت وپا اندازی ها وریا ودروغگوییها معلوم نشد باجسد او چه کردند وکجاست ؟! برای من مهم نیست ونبوده ونخواهد بود .
این خانم روزگاری در کارگاهی یا درگاهی ویا دفتری وفروشگاهی هرچه میخواهید نامش را بگذارید همکار این حقیر بود اما او کجا ومن کجا با لباسهای سبز وزرد وقرمز وکلاههای عجیب وغریب ومن ساده با یکدشت لباس مشکی ویک سنجاق سینه ویک ساعت ارزان قیمت ! ایشان درسمتهای مختلف در مقام معاونت ویا ریاست کار میکردند ومن دردفتر ریاست کل منشی بودم ! ایشان از زنان اجاره ای هفتگی بودند بخصوص با روزنامه نگاران واهل بخیه ومردان مهم ساواک / من شاهی به شاهی را میشمردم تا ببینم به آخر ما ه میرسم یا نه ؟ گشتیم وگشتم وگشت تا دراین گوشه شهرک یکدیگر ا یافتیم ....اوف با چه قیافه ای دوابروی پهن بشکل همان پاچه بز بر بالای چشمان روشنش خالکوبی کرده بود .
زن این چه قیافه ایست درست کردی با موههای بور پوست نسبتا روشن واین ابروی سیاه وهمه اهل خانه باو مینگریستند واز من سپوال میکردند که یعنی چه ؟ ....
او گفت :
مد است مد امروز در سر زمین ما این است باید ابروها کلفت باشند گفتم پس سبیلت کو ؟ تو که روزی ملکه زیبارویان شهر بودی وشهر ی را با زیبایی خود آباد میکردی امروز ؟؟ گفت چاره چیست همه که مثل تو خر نیستد باید نانرا به نرخ روز خورد من حالا توانسته ام از چهار محل بازنشستگی بگیرم یک خانه در تهران خریده ام وحالا یک خانه هم اینجا میخرم ورفت خانه اش را دورتراز دستر س ما خرید ودیگر خبر نداشتیم تا خبر فوت ایشان را شنیدیم ؟! .
امروز نمیدانم چرا یاد او افتادم بیاد خنده های دروغینش بیاد خودرا به خریت زدن وخودرا به نادانی زدن وبشکل ساده لوحانه ای همه را فریب میداد البته همسر سوم ایشان هم دست کمی از خودشان نداشت وتنها باز مانده وولایتعهد شان نیز مانند خودشان به بابایشان رفته بودند من ساده اندیش وساده دل تنها یک تماشاچی بودم حال دراین فکرم که آیا واقعا ارزش داشت که یک نفر خودرا به هزار رنگ بیامیزد برای چند قاز برای چند روز بیشتر در این دنیا کثیف وبی فرجام ؟ نه ! گمان نکنم ُ نه من همان خط صاف ومستقیم را میگیرم عمود بر زمین وراست راه میروم شاید تنها زنی بودم که اولین کشیده محکم رابرگونه همسرم خواباندم واوبرای همیشه از من میترسید ! شاید اولین زنی بودم که بی آنکه عشوه ای بیایم مانند ریلهای کشیده شده فرودگاه ها چمدانم به این سو غلطید بدون دخالت دست دیگری وماندگار شدم ستون شدم رشته ای شدم برای پیوند دادن فامیلم وخود بنیاد گذار شدم نام بزرگ پر ابهت همسر را به کناری گذاشتم وزیر نام فامیل خودم با شهامت کامل راه رفتم نترسیدم از هیچ .
میراث شوم ایشانرا به بینوایی بخشیدم وخودرا خلاص کردم آن میراث متعلق بمن نبود به نام منهم نبود .
او از من میترسید بنا براین زیر پستانهای برجسته زن برادرش پنهان میشد پستانهایی که با کمک سینه بند ها لیدی مادلن برجسته میشدند وآن نان بربری های افتاده را لوله میکردند وبه جلو میفرستادند درآنجا او احساس امنیت میکرد منقلی بود بویی وپستانی در منزل من عشق بود کتاب بود وموسیقی بود وشعر ! اینها کفاف اشتهای اورا نمیداد او بیشتر میخواست وامروز شباهت بین این دورا کشف کردم هردو تولدشان ماه اردیبهشت وهردو دستهایشان همیشه درجیبشان وسکه هارا لمس میکردند از خودم می\پرسم چرا آنها باهم جفت نشدند؟ او در زنده بودنش هر ماه بر سر مزار همسر من میرفت وگل سرخ میبرد چرا درزنده بودنش از او استفاده نکرد ؟ ......
حال با گفتار آن دخترک شیرین زبان میپرسم : چتونه ؟ مرده شور برده های نمک نشناس !!! همیشه که نباید چیزهای جدی نوشت منهم درد دلهایی دارم . اما خوب به کسی مربوط نمیشود . ث
پایان /
ثریا / اسپانیا / 09-01-2019 میلادی .
آه راستی / اشعار بالای صفحه مانند همیشه متعلق به معلم بزرگوارم سیمین بهبهانی است .ثریا