ثریا / اسپانیا !
دلنوشته !
روز های شنبه ویکشنبه تعطیلی دارم ومیتوانم برای دل خود بنویسم چه کسانیرا خوش آید وچه بی میل باشند !وبی تفاوت ؟! .
او میرود با گامهای سست ولرزان
او میرود با جامه دانی کهنه دردست
آغاز بر ف و ابتدای یک شب ژرف
پایان کارش با چنین آغاز پیوست
پایان کار من این بود وشاید پایان کار همه زنان مردانی که میل نداشتند از جلد خود بیرون آمده ودرجلد شیرو پلنگ فرو روندویا لباس رنگ وریا بپوشند - همین باشد .
شب گذشته باز آیپد من بر زمین افتاد وامروز خاموش شد نمیدانم این خاموشی ابدی ویا موقتی است او بهترین دوست وهمراه من بود گویی باهم یکی بودیم درونش همه اسرار من خفته است . با دیگران تنها میتوانم بازی کنم !!!
امروز صبح هنگامیکه چشم باز کردم دیدم دارم گریه میکنم ! چه خوابی دیده بودم ؟ نمیدانم ! آیا بیاد آیپد بودم که گریستم ؟ ویا برای آنچه را که میتوانسته داشته باشم وحالا ندارم اشگ حسرت بر گونه هایم جاری بود ؟ .
کجا درآن زمان زنان آزاد بودند ؟ ازاد بودند که تخمه بشکند پشت سرهم بدگویی کنند قمار وسیگار ومشروب بنوشند وبا داشتن همسر وفرزند چند بوی فرند را هم یدک بکشند رانندگی کنند ودراستخر ها با مایو های دوتکه روی آب ها خودرا به نمایش بگذارند ودرخانه برایشان مهم نبود که همسرشان جلوی چشمان آنها با رفیقه اش معاشقه میکند آنها نیر شب با گرفتن یک تکه جواهر اورا میبخشیدند وصبح دربغل معشوق همه چیز را فراموش میکردند ! این تنها ازادی بود که زنان تازه مرفه وتازه به دوران رسیده داشتند زنانی که عاشق فرزندانشان بودند وصمیمانه در خانه همسر بکار بردگی ادامه میدادند خیلی کم شده بود ! زنانی مانند من که کمی رمانتیک فکر میکردند .خیالشان براین بود که همسر همان عاشق دیرینه است ودرسکوت ودرهرگام صد افسانه تردید دردلشان مینشست اما چاره نبود چون یک پیگر جوان وپوینده درخواب تا پیشخوان گدایی عشق میرفتند ! امروز صبح با چشمانی از اشک بیدار شدم ! چرا گریسته بودم ؟ نمیدانم ! یا آور روزهای خوش عاشقی ؟ ویا برفی که برموهای سیاهم نشسته برای آن پیکر سیمین ولب افسونگر ویا میان یک آشیانه کوچک سرد وبی یار ویاور با آرزوهای بلند ی که درخاک شد بی ثمر جوشید وسر آمد وآن آشیانرا که قصری بلند میپنداشت حال میدید خرابه ای بیش نبود که درمیان آن جغد ها وکلاغهای خوش خبر وکثافت وول میزدند .
همبستر دیرین وعاشق پرشور حال با صد سیمن تن دیگر درهم میغلطید با سرگرم بودن حساب سود وسرمایه- روی من دیگر سرمایه نمیگذاشت مرا با چهار فرزند بحال خودم رها کرده بود دیگر درآن قصر بلند آن دل گرم وجود نداشت همه درها به رویش بسته بودند غیر از یک درب وآن فرار این بیوه قانونی مردی توانگر در یپش چشمان کور قانون ایستاده بود وقانون پشیزی درمیان دستانش نمیگذاشت حتی فرزندانش را نیز میگرفت واحساس کرد دیگر آن خانه ای که بادستهای خودش آنرا ساخت وکانون گرم ومهربانی بوجود آور متعلق باو نیست آن دلهای به ظاهر مهربان اورا به گوشه ای پرتاب کردند ودرجایش نشستند درپاکی این چشمان شسته از اشک چیزی بجز نا پاکی نمیدید .
امروز میروم در پی سرنوشتی از بد وخوب آشفته از سرگذشت دیروز وگریزان از آنچه که برمن گذشت گاهی بخود میپیچم وسپس در یک سایه از غبار فرو میروم سایه ای منحوس از گذشته ای دور .
آن رزو - او در موجی از تور وپر وگل
سیمین تنی شیرین لبی افسونگری بود
تا چشم برهم زد میان شوروشادی
در دفتری نامش کنار همسری بود
فردا میان آشیان کوچک عشق
با آرزوها ی بلند خود زنی شد
کوشید وجوشید وتلاشی بی ثمر
وآن اشیان قصر بلند روشنی شد .........(.سیمین بهبهانی )
وآن قصر بلند روشن ناگهان تبدیل به یک زندان با درهای آهنی خاکستری شد واو محبوس افکار پوسیده مشتی خاله زنک که مانند کرم ناگهان از هر سوراخی بیرون شدند وحاکم بر سرنوشت او .
امروز صبح با چشمانی اشکبار ازخواب برخواستم ! چرا گریسته بودم ؟ هوا سرد وودر شمال برف فراوان ومن مانند یک پیاز درون روبدوشامبر نمدی پشمی خود مجبورم هوای سرد اطاقهارا تنفس کنم .
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا /
دوازدهم دسامبر دوهزارو نوزده میلادی /برابر با ۲۲/دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی .