ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
تعطیلات تمام شد ! سرمای شدید وبرف وبوران درهوای چهار درجه بالای صفر میزکارم از سنگ وروی آن شیشه وغیره !
حال صبحانه درصبحانه خوردم وبه ندای عده ای گوش دادم و..... همه چیز همان بود که هست وخواهد بود . همان ناله های بی امان وهمان ساقه های لاغر روییده در صحرای فقر ودر کنار مغزهای لزج ودر کاسه های سفالی وتهی وخشک ...
آه از زبونی ونادانی این مردم وشب های بینواییشان که همه بیزار ند از روز روشن وهمه خسته از هوای دردناک وبو گرفته مکر وفریب با اینحال همه یکدیگر را فریب میدهند وفریب فروشان ویاوه سرایان دوره گرد همه دامن های انباشته از شعر تر ! وعقل خشک در همان زمانه خویش بسته وقفل شده اند .
دختران شعر در اشعار شعرا گم شده اند ودرعوض اژدها دهان باز کرده بی هدفف وبا صدایی نارسا وخشک ومن یاور آور آن روزها ودریغ ودرد بر آن همه زوال وشگفتگی که ناگهان مشتی پا برهنه همه را به یغما بردند سیر شدنی هم نیستند .
سر زمین را خارستان ساختند که از هر بوته ای تنها خار میروید دیگر خبری از بوستان نیست مگر بوی افیون ومی انباشته از ننگ که اعتبار قرن هارا بر سنگ کوبیده وشکستند .
زندگی ما ؟ ما زندگی نکردیم زندگی را دیدیم ومانند آخرین برگی که برچنار اویخته با پیکری افسرده بر شاخه آن درخت کهن آویزانیم .
خوب هنگامیکه حاکم حکم کند طلا خدا میشود ودروغ وفریب ونیرنگ شاهد هر ماجرا ودیگر هوایی برای تنفس باقی نمانده سر پوش مرگ در پشت درب در انتظار است که سر وصداهارا خاموش سازد همه با یک پاره استخوان سیر وسپس هار میشوند وآن گاه هنگامه برپا میکنند چه بلوایی است این روزها تا زمانیکه اجل فرا برسد وسایه جنگ بر سر آن سر زمین بیفتند و آنگاه خانه ما / کوچه ما / برای همیشه نابود شود دیگر نمیتوان به بوی آش و آبگوشت همسایه دلخوش بود ویا به سفره دوستی تنها سوسمارها درآفتاب میخزند وزنگشان هر لحظه عوض میشود رنگ بیرنگی ویک رنگی گم شده ودامن عفت وشرف وناموس آن سر زمین اهورایی در کنار رجاله ها وپتیاره های سیه پوش در منجلاب گند نطفه گیر میشود .
دیگر امیدم را بریده ام . چه امیدها براو بسته بودم / چون به حقیقت اورا دیدم همه نیرنگ بود ونیشخند مانند پارگی های دامن دخترکی که اورا بی عفت کرده باشند .
هوای خانه سرد است مردمک چشمان من داغ - از اشک - شهر از پاکی میدرخشد ودل من دیگر تاب رسوایی ها را ندارد آسمانم آبی / دریایم نیلی / وخانه ام خالی از روشناییها هلال ماه درآسمان وستارگان گرداو میچرخند هنوز دود باروت وبمب ها آسمانرا تیره نساخته وهنوز پرندگان آهنی از این سو عبور نمیکنند ومن دیگر نمیتوانم نگاهی بسوی امیدواران کنم چون امیدی در دلی باقی نمانده است گل یخ دردلها گل کرده ودل به سرد مهری آن یار .
اگر ماه بودی - بصد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشسی
وگر سنگ بودی - بهر جا که بودم
مرا می شکستی - می شکستی
پایان
به روز شده یکشنبه ۱۳ ژانویه 2019 میلادی برابر با ۲۳ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی !
شعر متن / شادروان فریدون مشیری !
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !اسپانیا .