ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ! عکسی از آسمان شهر ما !
زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو بنگری همه پند است
به نیک وبد دیگران غم مخور زنهار
که ای بسا کسا به روز تو آرزومند است ....؛.حضرت رودکی سمرقندی ؛
درست است خیلی ها آرزوی این زندگی خالی از خلل وفرج را دارند پای بر هفت اختر فلک نهاده ونه براشتری سوارند ونه چو خر به زیر بارند . اما . همه زندگیها در کنارش مالیاتی هم دارند که بی چون وچرا باید پرداخت . و.... ما میپردازیم .
بی سر زمین / بدون خانه وکاشانه وآشیانه در یک غربت ابدی ودرانتظار پستان پر شیر روزگار هستیم تا شاید بارور شده وروزی بتوانیم به راحتی سری به خیابان خاکی خود بزنیم ودرب خانه دایه را بیابیم وبوسه ای بر تربت رفتگان که بی ما رفتند وما آنهارا ندیده برایشان گریستیم -بزنیم نباید نومید بود
بهر روی جویبار ها در حال غلطیدند وآب گر چه گل آلوده اما روزی سر انجام از صافی رزوگار رد شده وپاک ومطهر میگردد وپلک افق باز شده ونگهی به فرزندان آواره خود میاندازد که درارزوی خورشید سوختند .
امروز کار ما این است که به کنکاش ها گوش فرا میدهیم چیزهایی را که روزی خوانده ودر ذهن خود انباشته بودیم تکرار شده آنرا میشنویم در یک خلوت خاموش وبه داستانهایی گوش فرا میدهیم که از قوه تخیل ما خیلی به دوراست واز چاره جویی ها به دور . گمان نکنم در هیچ زمانی از تاریخ وحشتناک سر زمین ما این چنین رنج وخون وآتشی که این مردان خدا بر پا ساختند بر خود دیده باشد ویا شاید در جمله اول اعراب بدوی زمان ساسانیان این چنین بوده وتاریخ تکرار شده است تا ما نیز ببینیم .
من جبر زمانه را دیده ام ونابودی سوداگران را هیچگاه نادیده از روی آنها عبور نکرده ام اگر توانسته ام خم شدم ودست کمکی به آنها داده ام که بجایش گاز محکمی رو ی دستم مانند لکه نیش مار نشسته است اما باز بکار خود ادامه داده ام دیدنیهارا دیده ام وخون را درون سینه گلچین شده فرزندان آن سر زمین که بیگناه ریخته شده است وگدایان شهر نان خودرا دران زده وخورده اند ولذت را برده اند سرخاب دروغین را بر گونه های گرسنه ولاغر زنان که میل دارند رسوایی گرسنگی وبی چیزی خودراپنهان نمایند / همه را دیده ام .
حتی روزهایی که رنگم بشدت پریده وگاهی زرد شده مفصل روی گونه هایم سرخاب مالیدم تا بچه ها مرا سرحال ببینند در حالیکه درددرونم داشتم با خودم جدال میکردم .
دروغ های شاخدار ورسواکننده را نیز شنیده ام وحال چگونه میتوانم با کرم های شب تاب از افتاب سخن برانم ویا از گندمزاری که تبدیل به یک برکه متعفن شده است حرف بزنم ؟.
ای روزهای خوب آفتابی با آسمان پاک آبی / کی وچه موقع بر سر زمین من میتابی ؟ این آسمان ابی است آفتابش درخشان است اما متعلق بمن نیست چرا که چهره من بادیگران فرق دارد نشان آن چهره های قدیمی نقاشی شده روی دیوارهای حمام های عمومی سر زمینم را دارد .
دست به چهره ام نبردم تا جوانش سازم وجوانی کنم وباز دل ودین رااز دلها بربایم وخواب را ازچشمان بر گیرم چرا که خود خواب از چشمانم رفته و اشک آنها از هرگوشه بسوی میغلطدد آنقدر تا طوفان درونیم فرو بنشیند وآتگاه به دریا مینگرم ساکت وآرام گاهی امواجش را به ساحل میفرستد تا آلودگیهای روز را تف کند نقش سپیده دم تاریکی شب را میزداید من نیمه خواب ونیمه بیدار بر میخیزم مانند یک رباط راهم را میبایم درانتظار آفتاب مینشینم تا نقاب از چهره بر گیرد همه چیز زیباست اما من میهمان موقتی تنها اجازه دارم از این زیباییها لذت ببرم وزباله های فروشگاههارا بخرم ودر زباله دانی خود خالی کنم درانتظار آن شهزاده زرین سوار هم نیستم ونخواهم بود او هیچگاه نخواهد توانست پای بر رکاب گذاشته بر اسب مراد سوار شود او ومادرش هنوز درپای سفره ابی ابن ابوالفضل از برکات عالیه مومنین آن دیار سیر میشوند میل به تغییر ندارند آنهابر سر قول خود ایستادند «ما مردم را سر گرم میکنیم شما با ما کاری نداشته باشید وحقوق ماهیانه بموقع برسد » تنهاعکس بود یاد بودهای آن زمان ونمایش لباسهای مدیست ها آنها درکارهایشان حسا ب و کتاب است هیچگاه اشتباه نمیکنند هرچند دراسارت بمانند .
اینک فغان مردم از هر سو بر خاسته وینجره شب جهان درپیچ وتاب آن است که آیا جنگی دوباره شروع خواهد شد ؟ نام اوران گرم از سر زمین سرد در انتظارند شاید از این خوشه های زرین جنگ شاخه ای را بچینید بی آنکه بفکر کودکان بدبخت آن سرزمین باشند .
نگاهم نور درآیینه گردون نشد باری
غبار خفته بر دیوار پولادین چرا باید ؟
مجال ناختن حاصل نشد - کرسی سوارانرا
سمند دولت نا م آوران چوبین چرا باید ؟
زامواج قضا گویی غبار سرب میریزد
هوای زیستن - یارب چنین سنگین چرا باید
خوشا بحال آنانکه هیچ احساسی درهیچ موردی ندارند ودردرون خودشان مانند یک کرم میچرخند .ث
پایان « لب پرچین » ! ثریا ایرانمنش / اسپانیا /
به روز شده درتاریخ 14 -01-2019 میلادی برابر با ۲۴ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی.
اشعار ؛ از بانوی غزل سیمین بهبهانی از دفتر رستاخیز !