جمعه، دی ۱۴، ۱۳۹۷

باز گشت به اصل

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم 
محصول دعا درره جانانه نهادیم 
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش 
این داغ که ما بردل دیوانه نهادیم.........؛ حافظ شیرازی؛

شخصی در یکی از همین رسانه ها ادعا میکر دکه مردم  دیگر در پی خرید کتاب هستند وهمه به دنبال کتاب حافظ !  بنا براین معلوم شد که اصل ما شیرازی واز سلسله آن بزرگواریم وچنان در فکر و تباه کردن اشعار آن بر آمده وحافظ به ببازار عرضه کرده اند که دیگر نامی از شاهنامه ومردانش درمیان نیست .
 بهترین  شیوه برای ا زبین بردن  ساپقه وجود میباشد  جستجورا بایدمتوفق گرد  فلسفه دیرین دیگر به درد نمیخورد  وما همان  ( خودیم )  که آنچه را امروز  هویت میخوانند  ما همان هستیم  با خود نیز بیگانه .

حقیقت ودین وفلسفه  خودر ا کل حقیقت میدانیم  وجستجو دردیست  که درجستجوی درمان است !.
وهمچنان این جستجو پیش میرود  ودرد میکشد ودر پی معرفت انسانی است  تسکین هم نمی یابد در گوهر وجود جستجو چیزی است که باید حد اقل یک قرن صرف آن کرد چهل سال هرچه را که از زیر منابع وخاک ها بیرون کشیدیم دوباره به زیر خاک فرو بردند وآب را نیز بر روی آن بستند وبه آن شکل دادند  که آیندگان اگر روزی بفکر حفار ی افتادند آن شکل نو ظهور را منبع اصل خود بدانند .
این جستجوی  با دردهای  موضعی  ومحلی وافکار محدود کاری ندارد  بلکه با پادردی کار دارد که کل وجود انسان با آن گره خورده است . آیا کسی باین جستجو پرداخته است ؟.

سر زمین فلاکت بار افغانستان روزی پادشاهی داشت / تمدنی داشت / موسیقی آن سراسر جهان را فرا گرفته بود ورقص زیبای دختران وآواز غم انگیز زنان ومردان تازه داشت از دل قرون بیرون میزد ُ ناگهان یکشبه همه چیز ویران شد امروز اگر از یک افغان تحصیل کرده بپرسید محمد ظاهر شاه چه کسی بود  ؟ جواب خواهد داد آواز خوانی  بسیار مشهور وخوش صدا !.
امروز ایران ما تبدیل به یک مکزیک  شده محل رفت وآمد قاچاقچیان وتردد مواد مخدر ولقمه ای هم به دردهان ملاها میمالند تا مردم را با اشعار پایین تنه سرگرم کنند تجاوز به دختران وپسران معصوم از میراث ارباب بزرگ  جزیره نشین کم کم به نوکران خورده پاها نیز سرایت کرده است . یک رسم نوین  دیگر - زن موجودیتی ندارد تنها یک ( ماد ر) است باید نماز بخواندوبرایمان آشپز خانه  را  تمیز نگاه دارد  دختران تا مرز زیر سن بیست سالگی بازارشان  گرم است وپسران تا نوجوانی تا هنگامی که موی زخیم  رشد نکرده باشد !!.
این انسانهای نو پا   با آنچه  به کردار غیر از خود  ویا ضد خود باشد حمله میکنند  بازار آشفتگی وویرانی وکشتار رواح دارد  میل دارند همه چیز را تجربه کنند  این انسانها تنها دراین گره خوردگی مجبورند باهم باشند  از این رو همیشه میکوشند  که این گره را بگشایند درعین حال میل دارند پیوند را نیز نگاه دارند  واینجاست که گشودن گره به مشگل برمیخورد  ودر آخرین مرحله به گره کور  تبدیل میشود .  واین انسان دست از گشودن گره میکشد  جون نمیتواند آنرا بگشاید  واینجا ست که حقیقت گم میشود .

چنان گم گشته ام  وز خویش رفته 
که گویی عمر  جز یکدم ندارم .........؛عطار؛ 
همین یکدم را غنیمت دان وداد خویش بستان از کبیر وضغیر ....واین است فلسفه امروزی ما !

در هر انسانی  دو گونه تجربه هست  یکی گرایش  بسوی  تنیدن وپیله  ای به گرد خود  آفریدن ودیگری  در گسترش وپیداکردن جهان هستی  وجمع کردن مال است  یکی در پی خود میرود دیگری درپی دیگران وآنکه درپیله خویش باقی مانده  کششی بسوی تکاپو ها دارد  برای او چیزهایی هستند  که خارج از پیله وجود دارند واو میل دارد آنهارا تجربه نماید  هرچه درقفس تنهایی خویش زندانی  باشد برای او وجود ندارد  موجودات برای  او تنها وبریده بریده میباشند  هر چیزی تا ثابت نشود قبول ندارد  میل دارد برای اثبات آن بکوشد   او ذره پرست است  واقعیت پرست است  بت پرست نیست  مرز محکمی دارد  ومیتواند وجود خودرا از هر روزنه ای به اثبات برساند .

پر وارد مسائل فلسفی شده ام  میل دارم بگویم ریشه اصلی ما  حضرت حافظ نیست اگر چه با صدها کتب آسمانی برابری کرده وبه آنها طعنه میزند اصل وجود ما خاکی است که از آن گل شده وساخته شده ایم ودر پی خرد ومعنی زندگی به جستجو پرداخته ایم  - گاهی خودرا گم میکنیم  ویافتنمان دشوار است زمانی پیدا  میشویم با دستهای خالی وآویزان وبی خیال .ث

سلطان ازل گنج غم عشق بما داد 
تا روی دراین منزل ویرانه نهادیم 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود 
بنیاد از این شیوه  رندانه نهادیم 

المنته الله که چو ما بی دل و دین بود 
آن را که لقب  عاقل وفرزانه نهادیم 
....
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ! / اسپانیا .
چهارم ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !
-------------------------------------------



دلنوشته نیمه شب

ثریا /!”لب پرچین”
ساعت از دو  نیمه شب هم گذشته  تمام دیروز غمگین بودم لباس بوشیدم بیرون بروم اما آسانسور را تعمیر ویا به عبارتی دوربین در آن نصب میکردند روی سقف زیر چراغ نیز دوربین  دارم ود رکنارم نیز دستگاهی که مثلا مرا حمایت میکند تمام شب روشن است ؟! خیلی زود  به رختخوابم پناه بردم اسباب بازی  ها را کنار گذاشتم وکتابم را بیرون کشیدم  با  با (ژان کریستف)همراه شدم تا با او به سفرهای پر ماجرایش بروم  برای یک شرکت باید مطلب بفرستم وهر صبح قبل ویا بعد از صبحانه دق دلیم را خالی میکنم  مطالب باید پر محتوا وخالی از هر خللی باشد ! گاهی برای خودم مینویسم  شب .گذشته یکی از اسباب بازیهای جدیدم از دستم افتاد ود ونیمه شد  با شکل طلایی براقش مانند یک اسکلت جلوی پایم خوابید سیم کارتم را بیرون کشیدم تا درون دیگری جای بدهم از این تکنو لوژی  ها بیزارم واز اینکه مجبورم با حروف رابطه ام را با دیگران حفظ کنم چندان خوشحا ل نیستم  این زباله ها در دست همه هست وهمه مانند افیون به آن معتادند تلفن خانه در سکوت نشسته وهمه  دست روی این حروف بیکانه گذاشته ارتباط را بر قرار میکنند  خوب حالت خوب  است ؟ یک صورتک مضحک نه بیمارم همین ! 
فضای مجازی  امروز  حقیقی تر شده است همه گم شده ایم همه مانند دیوانگان  سیمی از آنها آویزان ودر. کوچه وخیابان گویی با خودشان حرف میزنند دیگر. از آن کابین های تلفن خبری نیست همه چیز وهمه کس عوض شده غیر از من خودم همچنان محکم در جایم ایستاده ام میگذارم که فریبم بدهند گاهی میل باین کار  در من قوت میگیرد اگر طرف دلش باین خوش است که مرا فریب داده  مهم نیست این منم که فریب میدهم خودم را نه دیگری را .
هنوز این تابلت بیچاره بمن وفادار است با خطوط وحروف زیبایش با آنکه بارها وبارها سقوط کرد اما باز زنده شد بمن یاد داد که هر انسانی زمانی در. خود میمیمرد واز نو زاده میشود مانند عروس دریایی هیچگاه نمیمیرد درخود زندگیرا دوباره آغاز میکند باید کتابهای جدید آن خانمی را که نامش را فراموش کرده ام بیابم که مینویسد :
زمان وجود ندارد  بشر زمان را اختراع کرده است ؟! زندگی ما همچنان در کنارمان ا دامه دارد ؟!
 باید وحشتناک باشد زجرها  در بدریها حقارتها توهین ها کشتارها همچنان ادامه دارند ؟ اوه نه !میل ندارم  به عقب برگردم وحشت میکنم دیدن آن صورتکهای مضحک وبدبخت درعین حال حقیر !نه ! بس چرا شکل ظاهر ما عوض میشود؟ چرا از آن خرمن موهای براق اثری باقی نمیماند! چرا دیگر چشمانمان نمیدرخشد !چرا همه مانند مرده هایی از درون گور بیرون آمده بی تفاوت ویا مانند رباط راه میرویم ؟ چرا فریب میدهیم وچرا جنایت میکتیم ؟!نوشته ام طولانی شد باید تن بخواب بسپارم وبرای خود قصه تازه ای از عشق بسازم !!!.....ثریا /نیمه شب جمعه   چهارم ژانویه نوزده میلادی😔

پنجشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۷

غروب زمستان

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

یک غروب ساکت پاییز بود 
بر درختان - برگ - حلق آویز بود 
غربتی  با هر که -  یا هر چیز بود 

ماه - این افتاده  آن  شب از سریر 
این عجوزه  منکسر - این در کویر
چون غریق خسته ای در آبگیر 
از پس آن شیشه های سبز کدر 
چشم تو 
دیدم که  بودی منتظر ........... « میم . نیستانی » 

زندگی را دریک نا امیدی مرگباری ادامه میدهیم  وچشم به آخرین برگی داریم که بر شاخ درخت آویخته  وسر خم کرده تا بر زمین فرود آید .
زندگی ما درهمه جا یکسان است  فرقی نمیکند  درجنوب باشی یادر شمال تنها دمای هوا کمی ترا بخود میلرزاند که در .کجا  افتاده ای .
در هرکجا که افتاده باشیم  باید مالیات سختی را پرداخت - حتی برای نفس کشیدن  با بوی تعفن مردان  زنان دور میزهای گرد ویا بیضی تا تصمیم بگیرند کدام را حلق آویز نمایند .
تا چه نازنینانی  را بر دار بکشند برای آنکه میل دارد زنده بماند وزندگی کند .
در آنسوی   کره خاکی  دیوانه خانه ای بنام ( ایران)  هنوز دارد جان میدهد در زیر دست وپاهای حیواناتی که تازه از درختان پایین افتاده اند با افکار زبون  وشبهای بینوایی  بیزار از  آفتاب  وملول از هوای فرح بخش بهاری  یاوه فروشان دوره گرد  انباشته  دامن خودرا از فریب و نیرنگ  با دختر  شعر وموسیقی  جدال دارند وبا دختراکان نابالغ همبستری -  چون یک اژدها  در یک صحرای خشک وبی آب وعلف  گویی رسالتی دارند تا نام پر ابهت آن سر زمین را از روی نقشه جغرافیایی پاک  نمایند  ُ دریغا بر این رذالها .
گفتی رسالت ؟  نه ! ضلالت . نه نمیتوان دراین این چند کلمه  ویا الفاظ  آن زوال وآن فرو رفتگی و بی فرهنگی را  به نمایش گذارد  .
خار وخسانی  که وامانده از  بستان سرای دیرین  زمانه  نام صراحی را نیز نمیدانند وآنرا با لگن اشتباه میگیرند  وبر سنگ فرش خیابانهای  بو گرفته و ویران آنرا میشکنند .

دیگر نمیتوان گفت ویا نوشت : 
من بودم وتو بودی  وآن سایبان سبز ! 

باید نوشت من بودم وتو بودی آن همه فریب ونیرنگ  دست نواز ش تو در دستکشی از سیم خاردار بر پشت من ساییده میشد وپیکرم را دچار چندش ورعشه میکرد  دیگر خبری از آن بوسه های آبدار نیست  که به ریا نامش را شهد وشراب نهاده بودیم  هرچه بود کثافت بود وبوی گند افیون .
دیگر نامه رسانی نیست  تا بر پشت پاکتی تمبری به چسپانم وبه او بدهم تا برای خدا ببرد چرا که خدا نیز سخت مشغول سرچ کردن است وبه دنبال بنده میگردد.
دیگر زمان درخاطر نقشی بجای نمیگذارد هرچه هست فورا دلیلت میشود !! 
دیگر نمیتوان به آسمان چشم دوخت وگریز یک شهاب را دید .
باید درسستی وبیخبری نشست وچشم به دردوخت تا نامه رسان دولتی نامه اعمالت را بیاورد ورقم بدهی مالیات ترا که چرا درهوای بهاری  تنفس تو  از حد بالاتر بود . ! 
حال باید به تماشای  مغزهای لزج وبویناک  عجز ولابه نشست  که درته کاسه کاشی قدیمی  دریک سینی سفالی  ماسیده است .ث

دیدم  آنک از پس  آن شیشه های 
سبز در سبز  آن اندیشه ها  ( دربیشه ها ) !
نقشی از یک رنگ وریا  خون درمتن آن 
خون پاک دختران  وزنان ورفتگان 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا . سوم ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !...

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۷

عصر وحشت

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !

ما پیروز میشویم ُ
قهرمانان آزادی 
 وکهنسال 
در برابر ما « ارک بم »  هنوزقد برافراشته 
ودر یک انتقام میسوزد 
آن ستاره خونین شهر خشک 
ما فرزندان کویر 
پرطاقت وصبوریم  واز این دوران  وحشت عبور -
خواهیم کرد .

کسانیکه هنوز با مفاهیم   زبان آشنا نیستند و در یک درک  ضعیف دانش بسر میبرند  لاجرم دل به کلمات  آلوده به لجنی که خود درمیان آنها رشد کرده اند - میسپارند .
از یک گفتار ویک کلمه میتوان  رمز وراز های درونی آن اشخاص را دریافت  شاعران ما اکثرا کم سواد بودند  ومخاطبانشان بیسواد  نویسندگان ما بیشتر دل به ترجمه های سپرده بودند  ومارا از درون واقعیت زندگی بیرون کشانده وخودرا دراختیار خیالهای گوناگون گذاشته  ورها شده  بودیم 
 .
هر کلمه ویا گفته ای  در ذهنی ایجاد تصوری میکند  ومحال است که یک ذهن سالم  از برخورد با این  گفته ها کل عینی گوینده را نشناسد  امروز اینگونه عمل کرد وگفته ها در سر زمین ما  عادی شده است حتی در شعر شاعران ونویسندگان نیز رخنه کرده وبعنوان طنز بما میخورانند .
اگر  گیلاس بلورین افتاد وشکست  یک ذهن عادی  از آن میگذرد اما یک شاعر  آنرا به تصویر میکشد مانند خاقانی :
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم 
که درمیانه خارا کنی زدست رها 

بعضی شعور ها  وخام ونا پختگی  هنوز در ذهن پیچیده خود  در تصوراتی عجیب وغریب بسر میبرند  وزمانی این قوه تخیل شکل بالایی پیدا میکند و آن شخص دمی هم بخمره زده وگردی در بینی گندیده خود بالا کشیده باشد  دیگر نمیتوان با او سخن از مهر وایمان وعشق وصافی گفت . باید سکوت کردواورا به حال خود گذاشت  مانند یک بیمار روانی باید با او برخورد داشت نه بیشتر .

جای آن است که  خون  موج زند دردل لعل
زین تغابن که خزف میشکند  بازاراش .....؛ حافظ؛

آب گوارا وصاف هیچگاه آلوده نخواهد شد تنها خسی وخاشاکی روی مینشیند اما آن آب صافی گوارایی خودرا حفظ کرده است  تاسف از نبودن یک انسان  وفقدان غم انگیز رفتگان صاحب نام  وتاسف از اینکه در چه عصر وحشتناکی بسر میبریم .

امروز دیگر عرق وطن و وطن پرستی ومیهن دوستی  بازارش کساد است هرجا که خوش باشد آنجا وطن است ! اما گاهی برای آنکه همرنگ جماعت شده ویا از ته سفره برکات عالیه بی نصیب نباشند خودی به دریای وطن پرستی میزنند بی هیچ عشق وعلاقه ای ! اگر کسی وطن را دوست میداست درهمانجا میماند وبیرون نمیزد ( نگویید چرا خود تو بیرون زدی ) ؟ از دست مردم آن آب وخاک وآن بی شعوری ها وبی ثباتی ها ونوکری ها ونوکیسه گی ها  بعلاوه هدفی داشتم چرا که میلم براین بود فرزندانم صاحب علمی شوندکه بتوانند به سر زمینشان کمک کنند نمیدانستم که چاهی ژرف ومتعن  در پشت سرم دهان باز میکند وآنچه را که ساخته بودیم یکجا مانند سیلاب میبرد  وراه را برای ما سد میکند .
من هدفی داشتم  میل داشتم که زنجیر های اسارت را ازدست وپاهای خویش با زکنمُ چهره غمگین ودردکشیده مادر همیشه در برابرم بود که میگفت : 
بیل زدند  تراکتور انداختند  درختان کهنسال را از ریشه بیرون کشیدن حال علفهای هرزه رشد کرده اند وبه پر .وپای ما میپیچند . 
حال باید بنویسم برای آن رهزن تاجدار  که با هنگ مزدورش مارا بسویی میراند  اما نمیداند ما ازنعش آنها پلی خواهیم ساخت  برای آنکه از روی آنها رد شویم  .
یک گله وتنها یک چراگاه  وهمه بی اعتقاد  ُ در کنار بت های سنگی  که درهم شکسته اند  روزی ما از همان سنگهای شکسته  معبدی خواهیم ساخت  که تا اسمان ها برود  سقف آن همان اسمان لاجوردی با ستاره های درخشان خواهد بود  وخورشید همان چراغ همیشه روشن آویزان میان سقف معبد ما .

خوابی به نرمی  ابریشم  ُ در کوهپایه  آرامش 
ای سیل - ضربت سیلی شو - بر چهره این خنکا  بشکن 

مرداب خفته ذهنم  را پوشانده  جلبک غفلتها 
ای سنگپاره  آگاهی  - در قلب دایره ها بشکن .…...| سیمین  بهبهانی| 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین « - اسپانیا .
چهارشنبه / دوم ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !




سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۷

کوتوله ها

ثریا /اسپانیا 
تو راست گفتی پسرم کوتوله ها همیشه باندازه همان  قد وقواره شان رشد عقلی پیدا میکنند  / بیاد روز گذشته هستم که تو اینجا بودی  وامروز جایت خالیست  .  با هم نشستیم وفیلم هوس های بهاری خانم استون را تماشا کردیم من بافتنی دردستم  بود  زیر چشمی فیلم را میدیدم  هنگامیکه فیلم تمام  شد .گفتی :
مادر واقعا بتو افتخار میکنم چگونه اینهم سال را تنها گذراندی ؟
گفتم  که احتیاج به هیچ ژیگولویی  نداشتم تا ارباب  وصاخب روح و قلب  من شود  من خود صاحب همه أنچه را که باید داشته باشم  هستم .
از این ژیگولوها وکو توله ها زیاد سر راهم ایستادند اما من  زیر چتر. شعر /موسیقی/ سپس نوشتن خودرا پنهان از همه کردم  حالم بهم میخورد بخصوص پس از نشست وبر خاست با ان بزرگان اهل دل واهل کتاب  حال در کنار مشتی بچه کلاغ که تازه سر از تخم بیرون آورده هنوز قار قار را هم نمیدانند ودرست فرا  نگرفته اند  وقت خودرا تلف نمیکنم  ایران  سر زمینم در میان  مشتهای گره کرده ام میباشد درون سینه ام میباشد . درون کتابخانه ام میباشد .
نوزده سال  داشتم که راهی اروپا شدم  شهر به شهر دهکده ه دهکده ها را دیدم تارسیدم بجایی که نبایداطراق میکردم متاسفانه همانجا فرش را پهن کردم  اما روحم بطرف سر زمینم بود میداتستم چشمانی در انتظار منند  زمانی از بند رهایی یافتم که دیگر دیر بود  شما ها ریشه  کرده بودید  وحاضر به برگشت نبودید  شما نیز مانند من آن خاک را بدون آن  کوتوله های تازه از تخم لاک پشت در آمده ،دوست داشتید اما نمیشد همه را تربیت کرد  مقداری از تربیت ها ذاتی وارثی میباشند  متاسفانه امروز این آدمها که زیر لوای مدارک دهان پر کن دور دنیا راه افتاده اند اصالتشان از نوع همان برفهای  مصنوعی است که پایت را بکذاری تا لجن فرو میروی آنها  فرزندان دشتهای خار  خاشاکند نه زاییده کوهستانهای بلند  ودست نخورده و رودخانه های شیب دار و  پر آب ودماغه ها که فوران میکنند آنها حتی در یک برکه هم نمیتوانند شنا کنند اما خودرا  شناگر ماهری میدانند  که میل دارند ما غرق شدگان را نجات دهند!!!! 
بهر  روی من هنوز  محکم روی  پاشنه های پای خود ایستاده ام  تنها نیستم  شماهارا در. سینه ام دارم  ترا  دختران را نوه هارا که برایم افتخار آفریدند  نه بی آبرویی 
همین  تنها راهش این است که از شهر کوتوله ها  دور شوم ! . 
یک دلنوشته  روز سه شنبه  اول ژانویه ۲۰۱۹/ اسپانیا ی

سال نو

ثریا ایرانمنش « لب پرچین « 


قبل از هر چیز فرا رسیدن سال نوی مسیحی را به عموم  عزیزان تهنیت میگویم وامید آنرا دارم سالی پر بار  لبریز از خوشی وسعادت به دو را ازجنگ ونکبت وآزادی سر زمنیها ی اسیر باشد ُ منجمله ایران ما .

بنویس ُ کانجا  کبوتر پرواز  را  خوش نمیداشت 
از بس که در اوج  میتاخت  رویینه باز شکاری 

نستوه ُ نستوه ُ مرد ! این شیر دل  ُ این تکاور 
بشکوه ُ بشکوه  مرگا ! این وطن از وطن پاسداری .........« بانو  سیمین بهبهانی » 

حال اگر پاسداران خارج بگذارند واز روی نقشه به جوانان نگویند کجا بروید کجا نروید وآنهارا به قتلگاه راهنمایی نکنند !
مردم برخاسته اند واین خیزشی پایان نا پذیر است تا آستانه آزادی آن سرزمین شعر وموسیقی وادب به دوراز نگاه خشگین ملای عرب ومهاجم .بی حرامزاده های صیغه ای !!! 

بنویس  ازآنان که گفتند ُ یا مرگ یا سر فرازی 
مردانه تا مرگ رفتند بنویس ُ آری ُ اری !

ایکاش این گروه اپوزسیون درحال شکل ویا شکل گرفته وکهنه شده دست از سر مردم بیچاره برمیداشتند وپاسداران وقاتلین را بسوی آنها راهنمایی نمیکردند آنهم دریک عشوه گری فریبانه !

بهر روی  هر چه بود سال وحشتناکی حد اقل برای من بود -  تا اینکه درآخرین دقیقه فرشته امیدم بیخبر آمد ومرا از تختخواب بلند کرد وبه میهمانی گنجشکهای دیگرم برد ُ انرژیم داد . امروز  رفت نه گریستم ونه شادمانم نخوابیدم تمام شب بیدار بودم ُ حال با نوشیدن قهوه ای  اولین دستویس را تقدیم میدارم هر چه هست وهر آنچه میخواهد باشد .

سپیده دم فرارسید   سیاهی شب رفت  .عمر من نیز پرده وار میرود  زین سیاهی وسپیدی  زندگیم راه راه  شده مانند شلوار پیژامه های زندانیان دوران گذشته ُ  این که میرود  ُِ مینشیند بر میخیزد میخوابد ُ من نیستم -  نبضم  از شمارش خسته شده است ولحظه ها  کم کم کوتاهتر میشوند امیدی دیگر نیست غیر از اینکه سر زمینم را ازاد ببینم بی خون وخون ریزی وبدون بی حیایی مردان خوشگل زن کش  که خطی میان ما مردم میباشند  در آبگینه  سرایی که ساخته اند  یکی با بانگ بلند  دیگری با زمزمه آبشارهای طلایی وما کم کم درخوابی بنرمی  ابریشم در کوهپایه ها همچنان  دریک آرامش ناشناخته راه میرویم .
از تو هم خسته ام  با گفتارهای بی سر وته وآهنگ های بلند وکوتاه صدایت وهدایت قاتلین وشورشیان را بسوی آنهاییکه تو نشانه رفته ای ترا خوب میشناسم  تو یک تند یس یخ بسته  میان یک زندگی مصنوعی روزی خواهی شکست مانند یک لیوان لب پریده وبی ارزش . .

من با دو آیینه  رویا رو  وتکرار  بیهوده خویشم 
 آغاز قصه ها   به پایان بر ُ بشکن خودت را نه مرا .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا / اول ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !