چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۷

عصر وحشت

ثریا ایرانمنش «لب پرچین » !

ما پیروز میشویم ُ
قهرمانان آزادی 
 وکهنسال 
در برابر ما « ارک بم »  هنوزقد برافراشته 
ودر یک انتقام میسوزد 
آن ستاره خونین شهر خشک 
ما فرزندان کویر 
پرطاقت وصبوریم  واز این دوران  وحشت عبور -
خواهیم کرد .

کسانیکه هنوز با مفاهیم   زبان آشنا نیستند و در یک درک  ضعیف دانش بسر میبرند  لاجرم دل به کلمات  آلوده به لجنی که خود درمیان آنها رشد کرده اند - میسپارند .
از یک گفتار ویک کلمه میتوان  رمز وراز های درونی آن اشخاص را دریافت  شاعران ما اکثرا کم سواد بودند  ومخاطبانشان بیسواد  نویسندگان ما بیشتر دل به ترجمه های سپرده بودند  ومارا از درون واقعیت زندگی بیرون کشانده وخودرا دراختیار خیالهای گوناگون گذاشته  ورها شده  بودیم 
 .
هر کلمه ویا گفته ای  در ذهنی ایجاد تصوری میکند  ومحال است که یک ذهن سالم  از برخورد با این  گفته ها کل عینی گوینده را نشناسد  امروز اینگونه عمل کرد وگفته ها در سر زمین ما  عادی شده است حتی در شعر شاعران ونویسندگان نیز رخنه کرده وبعنوان طنز بما میخورانند .
اگر  گیلاس بلورین افتاد وشکست  یک ذهن عادی  از آن میگذرد اما یک شاعر  آنرا به تصویر میکشد مانند خاقانی :
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم 
که درمیانه خارا کنی زدست رها 

بعضی شعور ها  وخام ونا پختگی  هنوز در ذهن پیچیده خود  در تصوراتی عجیب وغریب بسر میبرند  وزمانی این قوه تخیل شکل بالایی پیدا میکند و آن شخص دمی هم بخمره زده وگردی در بینی گندیده خود بالا کشیده باشد  دیگر نمیتوان با او سخن از مهر وایمان وعشق وصافی گفت . باید سکوت کردواورا به حال خود گذاشت  مانند یک بیمار روانی باید با او برخورد داشت نه بیشتر .

جای آن است که  خون  موج زند دردل لعل
زین تغابن که خزف میشکند  بازاراش .....؛ حافظ؛

آب گوارا وصاف هیچگاه آلوده نخواهد شد تنها خسی وخاشاکی روی مینشیند اما آن آب صافی گوارایی خودرا حفظ کرده است  تاسف از نبودن یک انسان  وفقدان غم انگیز رفتگان صاحب نام  وتاسف از اینکه در چه عصر وحشتناکی بسر میبریم .

امروز دیگر عرق وطن و وطن پرستی ومیهن دوستی  بازارش کساد است هرجا که خوش باشد آنجا وطن است ! اما گاهی برای آنکه همرنگ جماعت شده ویا از ته سفره برکات عالیه بی نصیب نباشند خودی به دریای وطن پرستی میزنند بی هیچ عشق وعلاقه ای ! اگر کسی وطن را دوست میداست درهمانجا میماند وبیرون نمیزد ( نگویید چرا خود تو بیرون زدی ) ؟ از دست مردم آن آب وخاک وآن بی شعوری ها وبی ثباتی ها ونوکری ها ونوکیسه گی ها  بعلاوه هدفی داشتم چرا که میلم براین بود فرزندانم صاحب علمی شوندکه بتوانند به سر زمینشان کمک کنند نمیدانستم که چاهی ژرف ومتعن  در پشت سرم دهان باز میکند وآنچه را که ساخته بودیم یکجا مانند سیلاب میبرد  وراه را برای ما سد میکند .
من هدفی داشتم  میل داشتم که زنجیر های اسارت را ازدست وپاهای خویش با زکنمُ چهره غمگین ودردکشیده مادر همیشه در برابرم بود که میگفت : 
بیل زدند  تراکتور انداختند  درختان کهنسال را از ریشه بیرون کشیدن حال علفهای هرزه رشد کرده اند وبه پر .وپای ما میپیچند . 
حال باید بنویسم برای آن رهزن تاجدار  که با هنگ مزدورش مارا بسویی میراند  اما نمیداند ما ازنعش آنها پلی خواهیم ساخت  برای آنکه از روی آنها رد شویم  .
یک گله وتنها یک چراگاه  وهمه بی اعتقاد  ُ در کنار بت های سنگی  که درهم شکسته اند  روزی ما از همان سنگهای شکسته  معبدی خواهیم ساخت  که تا اسمان ها برود  سقف آن همان اسمان لاجوردی با ستاره های درخشان خواهد بود  وخورشید همان چراغ همیشه روشن آویزان میان سقف معبد ما .

خوابی به نرمی  ابریشم  ُ در کوهپایه  آرامش 
ای سیل - ضربت سیلی شو - بر چهره این خنکا  بشکن 

مرداب خفته ذهنم  را پوشانده  جلبک غفلتها 
ای سنگپاره  آگاهی  - در قلب دایره ها بشکن .…...| سیمین  بهبهانی| 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین « - اسپانیا .
چهارشنبه / دوم ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !