پنجشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۷

غروب زمستان

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

یک غروب ساکت پاییز بود 
بر درختان - برگ - حلق آویز بود 
غربتی  با هر که -  یا هر چیز بود 

ماه - این افتاده  آن  شب از سریر 
این عجوزه  منکسر - این در کویر
چون غریق خسته ای در آبگیر 
از پس آن شیشه های سبز کدر 
چشم تو 
دیدم که  بودی منتظر ........... « میم . نیستانی » 

زندگی را دریک نا امیدی مرگباری ادامه میدهیم  وچشم به آخرین برگی داریم که بر شاخ درخت آویخته  وسر خم کرده تا بر زمین فرود آید .
زندگی ما درهمه جا یکسان است  فرقی نمیکند  درجنوب باشی یادر شمال تنها دمای هوا کمی ترا بخود میلرزاند که در .کجا  افتاده ای .
در هرکجا که افتاده باشیم  باید مالیات سختی را پرداخت - حتی برای نفس کشیدن  با بوی تعفن مردان  زنان دور میزهای گرد ویا بیضی تا تصمیم بگیرند کدام را حلق آویز نمایند .
تا چه نازنینانی  را بر دار بکشند برای آنکه میل دارد زنده بماند وزندگی کند .
در آنسوی   کره خاکی  دیوانه خانه ای بنام ( ایران)  هنوز دارد جان میدهد در زیر دست وپاهای حیواناتی که تازه از درختان پایین افتاده اند با افکار زبون  وشبهای بینوایی  بیزار از  آفتاب  وملول از هوای فرح بخش بهاری  یاوه فروشان دوره گرد  انباشته  دامن خودرا از فریب و نیرنگ  با دختر  شعر وموسیقی  جدال دارند وبا دختراکان نابالغ همبستری -  چون یک اژدها  در یک صحرای خشک وبی آب وعلف  گویی رسالتی دارند تا نام پر ابهت آن سر زمین را از روی نقشه جغرافیایی پاک  نمایند  ُ دریغا بر این رذالها .
گفتی رسالت ؟  نه ! ضلالت . نه نمیتوان دراین این چند کلمه  ویا الفاظ  آن زوال وآن فرو رفتگی و بی فرهنگی را  به نمایش گذارد  .
خار وخسانی  که وامانده از  بستان سرای دیرین  زمانه  نام صراحی را نیز نمیدانند وآنرا با لگن اشتباه میگیرند  وبر سنگ فرش خیابانهای  بو گرفته و ویران آنرا میشکنند .

دیگر نمیتوان گفت ویا نوشت : 
من بودم وتو بودی  وآن سایبان سبز ! 

باید نوشت من بودم وتو بودی آن همه فریب ونیرنگ  دست نواز ش تو در دستکشی از سیم خاردار بر پشت من ساییده میشد وپیکرم را دچار چندش ورعشه میکرد  دیگر خبری از آن بوسه های آبدار نیست  که به ریا نامش را شهد وشراب نهاده بودیم  هرچه بود کثافت بود وبوی گند افیون .
دیگر نامه رسانی نیست  تا بر پشت پاکتی تمبری به چسپانم وبه او بدهم تا برای خدا ببرد چرا که خدا نیز سخت مشغول سرچ کردن است وبه دنبال بنده میگردد.
دیگر زمان درخاطر نقشی بجای نمیگذارد هرچه هست فورا دلیلت میشود !! 
دیگر نمیتوان به آسمان چشم دوخت وگریز یک شهاب را دید .
باید درسستی وبیخبری نشست وچشم به دردوخت تا نامه رسان دولتی نامه اعمالت را بیاورد ورقم بدهی مالیات ترا که چرا درهوای بهاری  تنفس تو  از حد بالاتر بود . ! 
حال باید به تماشای  مغزهای لزج وبویناک  عجز ولابه نشست  که درته کاسه کاشی قدیمی  دریک سینی سفالی  ماسیده است .ث

دیدم  آنک از پس  آن شیشه های 
سبز در سبز  آن اندیشه ها  ( دربیشه ها ) !
نقشی از یک رنگ وریا  خون درمتن آن 
خون پاک دختران  وزنان ورفتگان 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .اسپانیا . سوم ژانویه دوهزارو نوزده میلادی !...