ثریا /!”لب پرچین”
ساعت از دو نیمه شب هم گذشته تمام دیروز غمگین بودم لباس بوشیدم بیرون بروم اما آسانسور را تعمیر ویا به عبارتی دوربین در آن نصب میکردند روی سقف زیر چراغ نیز دوربین دارم ود رکنارم نیز دستگاهی که مثلا مرا حمایت میکند تمام شب روشن است ؟! خیلی زود به رختخوابم پناه بردم اسباب بازی ها را کنار گذاشتم وکتابم را بیرون کشیدم با با (ژان کریستف)همراه شدم تا با او به سفرهای پر ماجرایش بروم برای یک شرکت باید مطلب بفرستم وهر صبح قبل ویا بعد از صبحانه دق دلیم را خالی میکنم مطالب باید پر محتوا وخالی از هر خللی باشد ! گاهی برای خودم مینویسم شب .گذشته یکی از اسباب بازیهای جدیدم از دستم افتاد ود ونیمه شد با شکل طلایی براقش مانند یک اسکلت جلوی پایم خوابید سیم کارتم را بیرون کشیدم تا درون دیگری جای بدهم از این تکنو لوژی ها بیزارم واز اینکه مجبورم با حروف رابطه ام را با دیگران حفظ کنم چندان خوشحا ل نیستم این زباله ها در دست همه هست وهمه مانند افیون به آن معتادند تلفن خانه در سکوت نشسته وهمه دست روی این حروف بیکانه گذاشته ارتباط را بر قرار میکنند خوب حالت خوب است ؟ یک صورتک مضحک نه بیمارم همین !
فضای مجازی امروز حقیقی تر شده است همه گم شده ایم همه مانند دیوانگان سیمی از آنها آویزان ودر. کوچه وخیابان گویی با خودشان حرف میزنند دیگر. از آن کابین های تلفن خبری نیست همه چیز وهمه کس عوض شده غیر از من خودم همچنان محکم در جایم ایستاده ام میگذارم که فریبم بدهند گاهی میل باین کار در من قوت میگیرد اگر طرف دلش باین خوش است که مرا فریب داده مهم نیست این منم که فریب میدهم خودم را نه دیگری را .
هنوز این تابلت بیچاره بمن وفادار است با خطوط وحروف زیبایش با آنکه بارها وبارها سقوط کرد اما باز زنده شد بمن یاد داد که هر انسانی زمانی در. خود میمیمرد واز نو زاده میشود مانند عروس دریایی هیچگاه نمیمیرد درخود زندگیرا دوباره آغاز میکند باید کتابهای جدید آن خانمی را که نامش را فراموش کرده ام بیابم که مینویسد :
زمان وجود ندارد بشر زمان را اختراع کرده است ؟! زندگی ما همچنان در کنارمان ا دامه دارد ؟!
باید وحشتناک باشد زجرها در بدریها حقارتها توهین ها کشتارها همچنان ادامه دارند ؟ اوه نه !میل ندارم به عقب برگردم وحشت میکنم دیدن آن صورتکهای مضحک وبدبخت درعین حال حقیر !نه ! بس چرا شکل ظاهر ما عوض میشود؟ چرا از آن خرمن موهای براق اثری باقی نمیماند! چرا دیگر چشمانمان نمیدرخشد !چرا همه مانند مرده هایی از درون گور بیرون آمده بی تفاوت ویا مانند رباط راه میرویم ؟ چرا فریب میدهیم وچرا جنایت میکتیم ؟!نوشته ام طولانی شد باید تن بخواب بسپارم وبرای خود قصه تازه ای از عشق بسازم !!!.....ثریا /نیمه شب جمعه چهارم ژانویه نوزده میلادی😔