یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۷

نوشتن !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین « !

نوشتن فرزند ضرروت است  - ضرورتی که  از ارتباط  انسان  وتولد او با او  زاده میشود میل به نوشتن دربعضی  از نویسندگان  به یک تشنگی آتشین  تبدیل میشود  واگر این شعله خاموش شود ویا بنوعی از آن دور گردد  بسیار دچار تاسف وتاثر میشود . 
یک قوه  ویک قابلیت  جزیی را نباید  با هوش سر شار  والهام حقیقی مخلوط کرد  بنظر من یک نویسنده میتواند در تعیین سرنوشت سر زمینش نقش بزرگی داشته باشد ( مانند نویسندگان چپی وخود فروخته ما) که با چند جلد کتاب وچند چرند وچند شعر بند تنبانی خودرا خدای عالم علم دانستند وهنوز هم دست هم دست پروردگان ودوستان  آنها دست نمیکشند .  انسان همینکه تهیه  احتیاجات ابتدایی خودرا  تهیه کرد  میل دارد دست بکاری بزند که برای او وسایر همنوعش مورد قبول  وتاثیر را  روی جامعه اطرافش داشته باشد  سودای بزرگی در سر میپروراند تا صاحب یک شخصیت ممتازی گردد  یک قوم دلیر وپهلوان پرور  حاصل سعادت خود را درهمین راه میباند  در دلیری وبی پروایی  دریک ملت متمدن امروز همه میل دارند سیاستمدار شوند  وقبایل وحشی  همیشه این سودا   درسرشان هست که در آدم کشی وغارتگری  مرد میدان باشند ! 

اکثر نویسندگان و فیلسوفان ودانشمندانی که دل باین سودا سپرده  اند اکثرا درتنگدستی وفقر وفلاکت  وگاهی با عزت نفس زندگیشانرا به پایان برده اند اما نامشان همیشه جاودان است .
برای شروع واینکه چگونه یک ملت میتواند به اوج برسد ویا  به فقر وفلاکت بیفتد یونان قدیم را میتوانیم درنظر بیاوریم  ؛سقراط - ؛ افلاطون ؛  که فلسفه دنیارا بوجو آوردند  هومر که از دوچشم نابینا بود وتاریخ دنیارا  ازروی او کپی شد  همه آن نوسندگان  آن زمان هیچکدام جیره خوار  پادشاهان نبودند  واز خوان بزرگ آنها لقمه ای نمیربودند  شاید به همین دلیل هنوز نامشان  از خاطره ها محو نمیشود  ودر میان متاخرین  کسانی مانند ماکیاولی  بایل  ژان زاک روسو  ومیلتون  بوده اند که حقوق انسانی را  نشان داده اند  این گروه هیچگاه خودرا به شهریاران نفروختند  واگر خیلی دچار فقر وتگدستی میشدند تنها روزگاررا مقصر میدانستند . یونان تا زمانیکه آن مردان بزرر را داشت حاکم بر دنیا بود  با آمدن رومیان وآوردن چند نویسنده دست آموز  مانند کاتول وهورااس  وویرژیل  که همه چندان  قدرتی نداشتند  آن یونان قدیم را درهم شکست  ُ هوراس درجایی گفته بود اگر من  متمول بودم محال بود است به نویسندگی یا چکامه گویی بزنم  میرفتم درجایی میخفتم !! حال چگونه این شخص میتواند هیجان فکری داشته باشد ؟! یونان روبه تحلیل رفت  روم هم چندان بزرگ نشد وسپس کم کم این بیماری نویسندگی به همه  جا رخنه کرد ُ در روسیه اکثر نویسندگان از خاندانها برجسته ویا صاحبان زمین  بودند در فرانسه کمتر ودر آلمان همچنین مردان وزنان بزرگی برخاستند تا رسید به خاور میانه ُ درهند هم نویسندگانی بودند که تنها دل به ملت خود خوش کرده بودن اما چه فایده که نوکر ارباب بودند واین بیماری بما هم رسید اول از خودمان وشهرمان شروع کردیم اما با توپ وتشر وایرادهای بنی اسراییلی  درحالیکه هوز مردم سر زمین ما به مکتب میرفتند وچوب معلم را میخوردند شاعرانی برخاستند وبرای آنکه دست آورد خودرا برای ما بگذارند به ناچار در خدمت شهریاران ومداحی آنها گام بر میداشتند که از حوصله این نوشته خارج است . 

همه این گفته ها برای این بود که اگر ملتی یک نویسنده خوب ویا یک شاعر خوب ویا یک معلم خوب نداشته باشد ذهن او میپوسد ورو به قهقهرا میرود وبر سر آن ویرانی میاید که بر سرما آمد امروز تنها افتخار ما به یک نویسنده که آنهم اّ ه وناله اش تا آسمان هفتم میرود | صادق  هدایت | است با آنکه دست او به دهانش میرسید ومیتوانست بهتر بنویسد تنها به محله های پایین شهر اکتفا نمود بعد هم بیماری داشت غیر قابل علاج !! که اورا به مرزخودکشی کشاند  در شروع انقلاب دل به شاعران قدیم خود خوش کرده بودیم که آنها به پا بوس امام رفتند کاری نمیشد کر د شهریا رما خود مذهبی بود ومرتب برای همه این امام های قلابی نذر نذروات میفرستاد ملاهارا تقویت میکرد بامید آنکه همیشه سلامت وپایدار بماند  وما دیدیم که احمد شاملوی خاین از او پایدارتر  ماند واو چگونه هم سلامتی وهم تاج وتحت شهریاری خودرا ازدست داد تقصیری هم نداشت پدر رفته بود ومادر مذهبی درجیب او قرانی گذاتشه بود تا حافظ او باشد ودست آخر ماری آنتوانت از راه رسید وبقیه اش دیگر شما بهتر ازمن میدانید چون من نبودم . قفس را شکسته وفرار را بر قرار ترجیح داده وسالهای روابطی با هیچکس نداشتم همه دردهایم روی کاغذ نقش میبست .

در حال حاضر  هوا طوفانی وباران زا ست  در آسمان اثری از نور خورشید نیست  ومن میل داشتم خانه را تمیز کنم  اما حال باید بنوعی خودرا سرگرم کنم تا این طوفان فرو بنشیند  از تنها چیزی که میترسم ؛ باد وطوفان است . امیدوارم بانو کاترینا باین شهرک واین دهکده رحم کند ومارا درهم نکوبد . آمین !ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 18-11-2018 میلادی !


شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۷

پشت پا

ثریا / « لب پرچین » !

از برای کام دنیا  خویش را غمگین مکن 
 پشت پا زن بر دو عالم خویشرا سنگین مکن 

نخل نو خیز تو بهر بوستان دیگریست 
ریشه محکم  در زمین عاریت چندین مکن ........جناب ضایب تبریزی !

نیمه شب  تشنه بودم بیدار شدم تا لیوانی آب بنوشم دیدم چراغ  گوشی ام روشن است  آنرا با زکردم در لیست او نام خودمرا دیدم  شخصی نوشته بود که ؛
خانم ایرانمنش شما مرا بیاد میاورید  ؟ دنباله  نوشته را گرفتم  تنها چند نقطه باقی ماند وتصویر آنجناب که درانتظارشان نبودم  هرچه گشتم بقیه آن نوشته را بیابم چیزی پیدا نکردم نام آن شخص گویا محمد یا محمود به درستی یادم نیست  ُ گوشی من مانند خودم چندان مموری ندارد ونمیتواند همه چیز را سکرت پیش خود نگا دارد حال در انتظار کادوی کریسمس هستم تا یک گوشی مجهز  کادو بگیرم !!

بهر روی نه فهمیدم ونه توانستم بفهمم چه کسی چه چیزی را میخواهد بیان کند تنها کامنتها بودند که پشت سرهم بالا میرفتند هم از با ادبیترینهای ایرانی که همه چیز خودرا بیرون میریزند در بشقابی تحویل  گوینده میدهند وهم کسانی  که دامن اورا سجده میکردند من ابدا باین فضای مجازی واین آدمهای پشت پرده نه اعتمادی دارم ونه اعتقادی حرفهایشان  وگفته هایشان نیز گاهی خارج از آنچه نامش ادبیات است میباشد . بنا براین برای این صفحه  خودم کامنتهارا وهمه راههارا مسدود کرده ام تنها میتوانم بدانم چند نفر در طی روز آنرا خوانده ویا ورق زده اند ایرانیان چندان حوصله کتاب خواندن ندارند  حتی بحث های طولانی را نیز نیمه کاره رها میکنند  ُ بنا بر این من ابدا به دنبال یک پابلیشر ویا چاپخانه نمیگردم تا این چند خط کذایی را به دست ماشین بدهد وکل کتابهارا نیز تحویل خودم ! چون کتابخوانی  نیست منهم شهره آفاق نیستم  نه چندان دلبرم ونه چندان دلبند ونه چندان دلپسند ! باید هفته ای چند مطلب بنویسم که به آن  میپردازم بقیه اش  ذکر مصیبت است وخودمرا خالی میکنم تا سر بقیه فریاد نکشم !! 
گاهی چنان درگیر احساسات شدید میشوم که همه دلم را روی کاغذ میاندازم خونین و خسته برمیخیزم وگاهی چنان در گیر خشمی شدید میشوم که هرچه درددل دارم باز تحویل این دستگاه بیچاره میدهم واو هم آنهارا بر میگرداند یعنی بالا میاورد  ومن خسته تر بر میخزم تا باز یچه بهتری بیابم . 
دیگر چیز نمانده  تا آنرا آرایش دهم  غیر ازیک روح  که توانش از شعورم بیشتر است  ویک\پیکری که خودش را هنوز محکم نگاه داشته  مانند یک زندانی نیمه جان  واندیشه هایی که گاهی پریشانند وگاهی  کلاف  سر درهم وزمانی روشن وروان .
وخودم ُ در پی لقمه نانی نه بیشتر  ٰ- بیشتر نمیخواهم میلی به نمایش ندارم  این ماشین خود فروشی وعرض اندام را گذاشته ام برای آن نوکیسه گان وتازه به دوران رسیده ها که درگذشته یکبار از میان دره های سنگباران آنها گذشتم یکی نوه قاجاریه بود دیگری نوه قلان حاجی وسومی نوه فلان ملای ده ومن بیچاره از میان یک مذهب بر باد  رفته برخاسته بودم نه این بودم ونه آن خانواده ام اهل کتاب مادر همیشه حافظش درکنارش بود پدرم خواجوی کرمانی را میخواند ومرتب میان دستفروشان کتابهای کهنه را میافت وبخانه میاورد  لقمه نانی داشتیم سر چشمه ای از آب روان ودهکده ای که مالک آن بودیم بیشتر نمیخواستیم . همچیز درهم فرو ریخت وماوارد   بازار برده فروشان ؛ شدیم مادر خاموش ماند پدر از دنیا رفت من ماندم بین مردمانی ناشناس حال همه تکیه به قبرستانها پرشده داده  بودند واستخوانهای مردگانشانرا بر دیوار میخ کوب کرده فخر میفروختند متاسفانه اجداد من همه اعدام شده بودند !!! یا سرشانرا بریده برای قبله عالم برده بودند . بنا براین غیز از سکوت میان این نو کیسه ها چاره ای نداشتم . حال چیزی عوض نشده آنها رفته اند جایشانرا به دیگری داده اند که از آنها بدترند وخشن تر ومرده خوران سر قبر اقا وخونخواران چنگیزی . خوب بنا براین میبینید که چقدر تنهایم ؟! نه ! دلتان برای خودتان  بسوزد من خودمرا دارم با تمام قدرت وسینه ای که عشق را درآن نشانده وسجده میکند .

بی تو هیچم ایدوست  همچو یک سال بی ایام 
بی تو پوچم ایدوست  همچو پوسته بی بادام 

واز آن جناب استدعا  دارم اگر گفتنی دارند به ایمیل من  پیامشانرا برسانند  در خاتمه باید بعرض همه اهل فن برسانم که به دنبال هیچ دسته وگروه وفرد خاصی نیستم تنها بامید کسی هستم که آن سر زمین را نجات دهد وآنکه بر آنجا حاکم میشود غیر از دستورات کوروش وداریوش کمی هم ادب واحترام وتربیت به آن سر زمین به ارمغان ببرد . از ما گذشت .ث
پایان 
چشم خواب الوده را در گوشه نسیان گذار 
راه دوری  پیش دار ی بار خود سنگین مکن 

میچکد خون از دم شمشیر محشر انتقام 
پنجه از خون ضعیفان  سرخ چون شاهین مکن « برای رهبر» !
------
شنبه  شانزدهم نوامبر دوهزار و  هیجده میلادی 
ثریا / « لب پرچین » !

جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۹۷

سبزترین سبزینه ها

ثریا .« لب پرچین »!

سبزینه هایی  آرام وخفته ُ- بی خیال ُ-  دردیدگان وی گویی نور آفتاب میدرخشد  اما پیشانی او زیر اخم وموهایش گره خورده  است . 
چشمان اورا  جدا ساختم امروز  اورا تکه  تکه کردم وچشمان اورا در آلبوم چسپاندم  وآن عکسی را که باخشونت تمام  بر امواج رنج ها شناور بود درکنارش نشاندم .
در کنار خند ه اش امید حیات ونجات زندگی موج میزند  ودر لبخند شیرینش  گوی یک حرمان ورنج ابدی نهفته است  در گفته هایش  اشارتی  تلختر   وگاهی لطفش شیرین تراز شهد است .
 در صورت او رنجی پنهانی نهفته  وهر آن با کوچکترین اشاره ای  جمع میشود  پروردگار  اورا در گلستانی سر سبز در میان عشق وجوانی آفرید  برای آنکه مورد حسد دیگران ویا مورد  مهر کسانی قرار بگیرد  همه باو حسد میورزند  از دشمنان فهمیده  قدیم تا دوستان  نادان امروز او دلی ساز گار دارد  ودر دلش به هرکسی مقامی وجایی داده است  گویا  نشانی از زاده مریم دارد  شاید  به همین دلیل به دلهای درمند میاندیشد  .
نمیدانم چگونه بر میخیزد وچگونه می نشیند  پر بر گفته هایش  مشتاقم وعاشق وزمانی که  ابروانش را
 بالا  میاندازد  خشمی نا گفتنی بر چهره اش مینشید آنگاه میتوان فهمید که راحت تر از همه مهربانی ها میتواند  لوله تفنگ را بسویت نشانه گرفته وتیر را رها سازد ُ گاهی مهربانی  های او مرا مجذوب میسازد  وگای دچار خشم میشوم  روح من درفهم وادراک  همه حقایقی نیرومند است  او آرام است ومیدانم پشتوانه ای قوی دارد  من مانند کورها دستمالی  به دنبال  هدف نمیروم  من درکنار  حقیقت  راه میروم وسخت  بر آن تسلط دارم  کمتر شعور من مرا فریب میدهد تنها   زمانی میرسد که میل دارم تن به فریب بدهم چرا که به آن احتیاج دارم .

امروز نه وطنی دارم ُ  ونه شاهی ونه راهی  دردلم نهالی کاشته ام بامید آنکه روزی سبز شود  گاهی در این فکرم  که دیگر دراین دنیا  چه کار ی مانده  انجام دهم  نمیدانم کمی زود تر ویا  کمی دیر تر به دنیاآمدم  تنها میدانم که غم زیادی بر دلم نشسته است . 
بعضی از سر گذشتها  وماجراها  در دروح اثری جاودانی میبخشند  وهر چه روزگار از روی آن بگذرد محو نمیشوند  واز خاطر نمیروند ُ ایکاش این خاطرات شیرین بودند  اما تلخی ها بیشترند .
همیشه آدمها چیزی را که دوست میدارند میکشند  گروهی عشق خودرا درجوانی  از بین میبرند عده ای  به هنگامی که پیر  میشوند  وبرخی  آنرا با قدرت شهوت خفه میسازند  وعده ای به دست طمع  اما .... آنکه از همه مهربانتر است  خنجری در مشت دارد  که آنرا بکار میگیرد  وزودتر میکشد . پایان 
شبنامه ! ثریا / از پشت « لب پرچین » !  جمعه شب پانزدهم نوامبرهشتاد ویک .........

تولدی دیگر

 به به عالی ! دوباره  زنده شدم بلی مرده بودم زنده شدم دولت عشق آمد ومن پایندده شدم !!
جواب آزمایشاتم رسید  هیچ /هیچ چیز در میان  أنهمه اوراق  بد نبود تنها کمی  فقط کمی چربی  بد من بالا بود همان که نمیگذارد من کیک  بخورم شیرینی بخورم و دسرهای خوشمزه مملو از رنگهای مصنوعب وخامه ها ی مصنوعی !بخورم  جای شکرش باقی ست 
هنگامیکه زیر اسکن بودم   تنها به یک چیز میندیشیدم  به عشق/ زمانی که  سیمهای جور واجور از مد رفته وکهنه دستکاه الکترو گرام به پیکرم وصل بود  باز ضربا ن قلبم که آهسته میزد ناکهان تند میشد وآن زمانی بود که باز  به عشق فکر میکردم  تعحب نکنید من اورا درون یک قاب شیشه ای از چشم بخیلان پنهان کرده ام  وهرصبح وشب اورا میبوسم وستایش میکنم  وبه آن دوبرکه عمیق وزلال که از غم ایام فارغند مینکرم  خوشا بحال  بیخبران ونادانان  (کلماتی از مسیح مقدس )
 تمام روز به تماشای  کانالی مینشینم که جواهرات  وکیف ولوازم بدلی را میفروشند  محصول کارخانه جات ایتالیا وکارخانه  بارکاه  مقدس که همه چیز در آن یافت میشود . 

خوب حال باید آن شرابی را که بمن داده اند سر بکشم  وآن گل سرخ زیبا را بر سینه ام سنجاق کنم وآن قلب را به درون سینه ام بنشانم  واین تولد دوباره را جشن بگیرم  . 
باز باید از آن بلندیها بالا روم وآن میله ها آهنی را بگیرم وبگویم گراسیاس سینور  عشق را تو بمن هدیه دادی وسلامتی ام را مدیدن همان عشق میباشم وشمعی از نوع الکتریکی روشن کنم  ودوباره سرازیری را پایین بیایم  واز پشت پنجر های ساکت  به هیاهوی مردمی بنشینم که بیخیال در انتظار  بر گزاری عید کریسمس دور خود میچرخند در این ایام است که من غمگین میشوم  چرا که این جشن متعلق بما  بوده  روز بیست وسوم روز تولد خورشید وپرستش میترا حال جناب کنستانینوی اول  آن روز  را از ما گرفته با دوروز اضافه تقدیم عیسی مسیح کرده است  خوب فرقی نمیکند .
بهر روی ما هم نان را پشت شیشه پنیر میمالیم ومیخوریم مانند همان که .........پایان  یک دلنوشته 

برف میبارد !

ثریا ایرانمنش «لب پرچین»!

این چشمهای  ساخته از شیشه کار کیست ؟
بی انتظار  ُ دوخته بر رهگذار کیست ؟

این جمله خیل آدمکان ُ با سکوت مرگ 
در کار گاه مانده بجا ُ یادگار کیست ؟

امروز صبح جون کالینز روی اینستاگرام خودش  پست  زیبایی گذاشته بود که اولین برف  درمنهتان نیویورک را نشان میداد !
او در جنو ب فرانسه و بعضی شهر ها برای  استراحت چند ماهه یا چند روزه ویا حتی یک روزه خود  خانه هایی دارد !
 در نظر گرفتم هم اکنون روبدوشامبر  ساتین   زیبای خودرا میپوشد وبا دمپاییهای که مخصوص او دوخته اند وجلوی پنجره میایستد ودوربین را زوم میکند برای عکسبردار وسپس به زیر دوش همیشه  داغ وگرمای مطبوع حمامش میرود و سرانجام آرایشگر مخصوص او از راه میرسد ُ 

در آ ن زمان هم  هنگامیکه اولین برف را روی زمین میدیدیم از خوشحالی فریاد میکشیدیم ودراطاقهای گرم وبزرگ میدویدیم بچه ها برف ُ برف ُ جمعه میروم دیزین یا پلور !!!   بچه ها خواب آلود چشم میگشودند اتوبوس مدرسه میامد آنهارا میبرد ومن با نگاهی به زندانبانم که همچمنان با چشمان از حدقه درامده وبف آلوده به راننده میگفت ؛ امروز خانم جایی نمیروند  میتوانی بروی !؟  اوف  
او که میرفت پالتویم را بر دوش میکشیدم دوان دون خودمرا بخانه دوست میرساندم ُپروانه- ُپروانه برف میبارد -  ُ میایی باهم برویم در چاتا نوگا یک شکلات داغ بخوریم ؟ او عصبی با چشمانی بف آلوده از گریه میکفت ؛ 
دلت خوش است ؟ من از این سر زمین نکبت بار میروم دارم اثاثیه خانه امرا میفروشم تا به خارج بروم اینجا دیگر جای ماندن نیست ! تو پیانوی مرا میخواهی ؟ مشتی  لوازم را جلوی من میریخت ومن چند قطعه را برمیداشتم تا اقا پول آنهارا بپردازند  ُ اما چی شده ؟ چرا میخواهی بروی ؟ 
چی شده ؟ هفته پیش مرا از ساواک خواستند تا درباره شوهرم تحقیقات کنم ُ به آنها خبر بدهم  مگر ممکن است که من جاسوس خاتواده ام باشم ؟ بمدرسه اطلاع دادم دیگر درس نخواهم داد ودارم میروم .
خوب ُ پروانه جان همسر تو چپی چپی وزندان رفته است طبیعی است آنها ....حرفم را ناتمام میگذاشتم  با فریادهای جنون آمیز او از خانه بیرون میرفتم وپای پیاده زیر برف راه میافتادم  بی خبر از <انهاییکه هم اکنون در جنوب شهر ویا دهات اطراف زیر حلبی یا چادر ها زندگی میکنند وبرای گرم شدنشان روزنامه ها ی کهنه وچوب های افتاده از درختانرا میسوزانند  -  بی خبر از همه عالم بودم چرا که تنها درهمان حواشی خانه وفامیل میگشتم وتنها منبع خبری من روزنامه اطلاعات ومجله تماشا وکیهان بچه ها برای پسرم بود ُ نه خبر از هیچ نداشتم وامروز  که صبح زود مشغول باند پیچی خودم بودم ومانند پیاز خودمرا درون چند پلورو وروبدوشامبر وغیره میپوشاندم بیاد آن روزها افتادم ُ خانه گرم همه جا یکنواخت  شوفاژ حتی در توی توالت زیر زمینی هم بود و اما شوفاژ های اینجا بر دیوار مانند یک جانور نیمه مرده آویزان با هوای خشک که تنها نفس ترا میگیرد وساعتها طول میکشد تا گرم شود وصد البته اداره برق  هم آخر ماه با چند رقم بزرگ از حسابت کم میکند ..  همه چیز برقی است  بخاری های دستی برقی بخاری حمام برقی و خوب ؟! زندگی مالیات دارد آنهم مالیاتی سنگین   تنها برای  آنکه ندانست وندانست وندانست وبه دنبال آزادی روحش پرواز را بخاطر آورد .

امروز در خبر ها خواندم  مشغول بازداشت معلمین   اعتصابی وسایر مردم میباشند  وطناب دار همچنان  مانند گیوتین  دوران انقلاب فرانسه مشغول خفه کردن است  .  آخرین نفس هار ا میکشند ومیل  دارند تا آخرین لحظه خون بیاشامند وعکسهای چندش آوری از مردی درشوشتر که به پسران  کوچک تجاوز میکرد ودرحال عملیات محیرالقول خود عکس وفیلم میگرفت !!! .ث

خوش رقصی های کودکی مارا نگاه کن 
کاین گرد گرد گشتگان  بر مدار کیست 

این کودکانه کشتی کاغذی  به روی آب 
در انتظار  موج نسیم  از دیار کیست 

این تک سوارهای مقوا سرشت را 
لبها پر از حماسه  پی کارزار کیست 

در نور پیه سوز شما جز دروغ نیست 
خورشید راستین من آیینه دار کیست ؟ 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
اسپانیا 
16-11-2018 / میلادی !
اشعار متن : از زنده نام سیمین بهبهانی ( خلیلی) !

تقیم به «او» بخاطر مبارزاتش وپیام زیبایش - همچنان باو اعتقاد دارم / ثریا 

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۷

جون کالینز

باور نمیکنید که من یکی از دنباله روهای این بانوی زیبای هشتاد ویکساله هستم  هر روز ویدیو وعکسهای زیبایی میگذارد ومن باو  لایک میدهم  او بر خلاف ظاهرش زنی بسیار مهربان ،نویسنده ای توانا ،مادری مهربان وهمسری وفدار ومادر بزرگی دوست داشتنی است  .
اوهم طول وعرض زتدگی را بسیار خوب  پیمود اگر چه چندان در سینما  رشد آنچنانی نکرد اما در اکثر نمایشات  واقعا معرکه بود  ونوشته های  کوچکی که در بعضی از روزنامه های انگلیسی زبان مینویسد باور کردنی نیست  بسیار هوشیار  وداناست
نه چنان مغرور است  که غرش او کوه را بلرزاند  ونه چنان افتاده حال که خاری پای اورا زخمی کند  او خوب میداند کجا بنشیند وکجا برود  وبا جه کسانی دمخور باشد
من از او درسهای زیادی گرفتم  برای همبن هم هست که برایش نوشتم  :
جون عزیز من ترا خیلی دوست دارم بیشتر ازیک هنرپیشه    وبرایت ارزش قائلم برای نوشته های زیبایت  وخود تو که بی غل وغش  دربرابر دوربین میدانی چه بپوشی وچه بگویی

امروز مجبور شدم  شخصی را که مدتها گمان میبردم  درستکردار است از صفحه  اینستا گرام خود برانم واورا حذف کنم پر دور برداشته بود
  وخوش خدمت مالان به او لقب استاد هم داده بودند  این لقب استاد در فرهنگ ما بسیار پیش پا افتاده وبی ارزش شده است
سئوالی از او کرده بودم جوابی درخور  شان خود بمن داده بود  ومن حوصله کش وقو س رفتن با این جماعت نادیده را ندارم گمان بر دم این یکی راستکردار است  اما نه بقول همان  پیر تنها بفکر کسب واعتبار است و......آن دیگری  همچنان تاج سرم میباشد  چرا که خودش هست همین که هست  اگر مبخواهی دوستم بدار  نمیخواهی برو  بی نیاز است کار خودش را همچنان با جدیت ا دامه  میدهد  مبارزاتش هر جه باشد  دست از آن نمیکشد  لزومی ندارد اورا معر فی کنم به حد کافی دشمن دارد  که اورا معرفی کرده اند  همین نشان میدهد که درکارش موفق است
هیچکس نتوانست (او   بشود
خوب اینهم از بازیچه ای روزانه ما
 تا زمانی دیگر
نوشتاری دیگر
”ثریا /لب پرچین ”