شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۷

پشت پا

ثریا / « لب پرچین » !

از برای کام دنیا  خویش را غمگین مکن 
 پشت پا زن بر دو عالم خویشرا سنگین مکن 

نخل نو خیز تو بهر بوستان دیگریست 
ریشه محکم  در زمین عاریت چندین مکن ........جناب ضایب تبریزی !

نیمه شب  تشنه بودم بیدار شدم تا لیوانی آب بنوشم دیدم چراغ  گوشی ام روشن است  آنرا با زکردم در لیست او نام خودمرا دیدم  شخصی نوشته بود که ؛
خانم ایرانمنش شما مرا بیاد میاورید  ؟ دنباله  نوشته را گرفتم  تنها چند نقطه باقی ماند وتصویر آنجناب که درانتظارشان نبودم  هرچه گشتم بقیه آن نوشته را بیابم چیزی پیدا نکردم نام آن شخص گویا محمد یا محمود به درستی یادم نیست  ُ گوشی من مانند خودم چندان مموری ندارد ونمیتواند همه چیز را سکرت پیش خود نگا دارد حال در انتظار کادوی کریسمس هستم تا یک گوشی مجهز  کادو بگیرم !!

بهر روی نه فهمیدم ونه توانستم بفهمم چه کسی چه چیزی را میخواهد بیان کند تنها کامنتها بودند که پشت سرهم بالا میرفتند هم از با ادبیترینهای ایرانی که همه چیز خودرا بیرون میریزند در بشقابی تحویل  گوینده میدهند وهم کسانی  که دامن اورا سجده میکردند من ابدا باین فضای مجازی واین آدمهای پشت پرده نه اعتمادی دارم ونه اعتقادی حرفهایشان  وگفته هایشان نیز گاهی خارج از آنچه نامش ادبیات است میباشد . بنا براین برای این صفحه  خودم کامنتهارا وهمه راههارا مسدود کرده ام تنها میتوانم بدانم چند نفر در طی روز آنرا خوانده ویا ورق زده اند ایرانیان چندان حوصله کتاب خواندن ندارند  حتی بحث های طولانی را نیز نیمه کاره رها میکنند  ُ بنا بر این من ابدا به دنبال یک پابلیشر ویا چاپخانه نمیگردم تا این چند خط کذایی را به دست ماشین بدهد وکل کتابهارا نیز تحویل خودم ! چون کتابخوانی  نیست منهم شهره آفاق نیستم  نه چندان دلبرم ونه چندان دلبند ونه چندان دلپسند ! باید هفته ای چند مطلب بنویسم که به آن  میپردازم بقیه اش  ذکر مصیبت است وخودمرا خالی میکنم تا سر بقیه فریاد نکشم !! 
گاهی چنان درگیر احساسات شدید میشوم که همه دلم را روی کاغذ میاندازم خونین و خسته برمیخیزم وگاهی چنان در گیر خشمی شدید میشوم که هرچه درددل دارم باز تحویل این دستگاه بیچاره میدهم واو هم آنهارا بر میگرداند یعنی بالا میاورد  ومن خسته تر بر میخزم تا باز یچه بهتری بیابم . 
دیگر چیز نمانده  تا آنرا آرایش دهم  غیر ازیک روح  که توانش از شعورم بیشتر است  ویک\پیکری که خودش را هنوز محکم نگاه داشته  مانند یک زندانی نیمه جان  واندیشه هایی که گاهی پریشانند وگاهی  کلاف  سر درهم وزمانی روشن وروان .
وخودم ُ در پی لقمه نانی نه بیشتر  ٰ- بیشتر نمیخواهم میلی به نمایش ندارم  این ماشین خود فروشی وعرض اندام را گذاشته ام برای آن نوکیسه گان وتازه به دوران رسیده ها که درگذشته یکبار از میان دره های سنگباران آنها گذشتم یکی نوه قاجاریه بود دیگری نوه قلان حاجی وسومی نوه فلان ملای ده ومن بیچاره از میان یک مذهب بر باد  رفته برخاسته بودم نه این بودم ونه آن خانواده ام اهل کتاب مادر همیشه حافظش درکنارش بود پدرم خواجوی کرمانی را میخواند ومرتب میان دستفروشان کتابهای کهنه را میافت وبخانه میاورد  لقمه نانی داشتیم سر چشمه ای از آب روان ودهکده ای که مالک آن بودیم بیشتر نمیخواستیم . همچیز درهم فرو ریخت وماوارد   بازار برده فروشان ؛ شدیم مادر خاموش ماند پدر از دنیا رفت من ماندم بین مردمانی ناشناس حال همه تکیه به قبرستانها پرشده داده  بودند واستخوانهای مردگانشانرا بر دیوار میخ کوب کرده فخر میفروختند متاسفانه اجداد من همه اعدام شده بودند !!! یا سرشانرا بریده برای قبله عالم برده بودند . بنا براین غیز از سکوت میان این نو کیسه ها چاره ای نداشتم . حال چیزی عوض نشده آنها رفته اند جایشانرا به دیگری داده اند که از آنها بدترند وخشن تر ومرده خوران سر قبر اقا وخونخواران چنگیزی . خوب بنا براین میبینید که چقدر تنهایم ؟! نه ! دلتان برای خودتان  بسوزد من خودمرا دارم با تمام قدرت وسینه ای که عشق را درآن نشانده وسجده میکند .

بی تو هیچم ایدوست  همچو یک سال بی ایام 
بی تو پوچم ایدوست  همچو پوسته بی بادام 

واز آن جناب استدعا  دارم اگر گفتنی دارند به ایمیل من  پیامشانرا برسانند  در خاتمه باید بعرض همه اهل فن برسانم که به دنبال هیچ دسته وگروه وفرد خاصی نیستم تنها بامید کسی هستم که آن سر زمین را نجات دهد وآنکه بر آنجا حاکم میشود غیر از دستورات کوروش وداریوش کمی هم ادب واحترام وتربیت به آن سر زمین به ارمغان ببرد . از ما گذشت .ث
پایان 
چشم خواب الوده را در گوشه نسیان گذار 
راه دوری  پیش دار ی بار خود سنگین مکن 

میچکد خون از دم شمشیر محشر انتقام 
پنجه از خون ضعیفان  سرخ چون شاهین مکن « برای رهبر» !
------
شنبه  شانزدهم نوامبر دوهزار و  هیجده میلادی 
ثریا / « لب پرچین » !