پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۷

یکروز از.......

ثری
تابه ثریا ! ”لب پرچین”

یک روز از زندگی یک  بانوی باز نشسته !
دیگر آن توش وشتاب نیست  میداند که دنیا از او غافل ودر دست تولیدکنندگان وفرشتگان نمایش دهنده وشیطانکهای مصرف کننده میباشد .
میداند که باید امروز  دنیا را از پشت شیشه های کدر خاک گرفته ببیند  هنگامیکه به آیینه مینگرد در پی بلندی مژگان وکشیدگی ابروان نیست  تنها به سفیدی چشمان خود مینگرد تا مرز سلامتی خود را بشناسد  دستهایش را از همه  جواهرات  تهی ساخته تنها نبض خود را میگیرد تا شمارش  آن به او  آوری کند قلبش هنوز میطپد  تنهاست مانندهمه  خودش این تنهایی را انتخاب کرده ومتکی به آن ابیات ابن یمین است که میسراید :
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد 
سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد 
واو از تن ها وچند تن گذشته هرصبح سینی صبحانهاش را که  حاوی فنجانی قهوه یک سانویچ وچند قرص وبهمراه یک لیوان آب  روی میز جلوی آن صندلی تنهایی میگذارد  پس از صبحانه به آشپزخانه میرود تا ناهار ظهر را ترتیب بدهد  در راهرو نگاهی به موهای نقره ی اش میاندازد ومیداند که آنها را به نقد جوانی خریده است  دستی برای گرد گیری به اطاقها  میکشد  تختخواب تنهاییش را مرتب میسازد نکاهی به درون کمد لبریز از لباسهایش میاندازد هنوز اتیکت بعضی ها  رویشن نصب  است . 
 برای یک موسسه کار میکند باید هرصبح یک مقاله بفرستد  وتمام شب به دنبال سوژه میگردد  سپس بافتنی نیمه کاره  را به دست میگیرد وبا صدای موزیک به عالم دیگری میرود ....آه ...بوی سوختگی میاید  اوف باز غذا سوخت!!!!  ساندویجی دیگر برای ناهار به همراه قرص دیگری وباز بافتنی را به دست میگیرد ، خانه در سکوت کامل است  بهتر است فیلمی را تماشا کند  ،ماشین لباسشویی را روشن میکند وبه تماشای فیلم مینشیند در عین حال میبافد  وسپس دوباره  میشکافد   چرا که حواسش پرت شده  نه آن پنه لوپه معروف نیست کهدرانتظار قهرنانش باشد که به جنگ رفته  قهرنانان او هریک  یک پنه لوپه ویا یک هرکولس دارند .
ردیف عمسهای قاب کرفته نوه ها روی دیوار خود نمایی میکند تنها یک ربع فاصله بین آنهاست اما تنها ماهی یکبار یکدیگر را میبینند  بچه ها مشغولند دارند نو جوان میشوند یکی فارغ التحصیل شده واز این کشور رفت . قهرنانانش پراکنده اند . 
فیلم وموسیقی ونوشتن وخواندن  بزرگترین سرگرمی اوست  گاهی آلبوم گذشته را ورق میزند  اۆف حالم بهم میخورد تنها دوران  خوب او دوران تحصیلیش بود همه عکسهای دوستان قدیمی اش  را در آلبومی جمع کرده  ودستخط آنهارا دارد  در میان آنها نیز یک جعبه اسرار آمیز نیز وحود دارد  نامه هایی از سراسر جهان  واز عشاقی دلخسته !!!!!بگمان آنکه بیوه ای ثروتمند را در چنگ  دارتد !!!اشعاری در وصف زیبایی او مهربانی او وسخاوت او سروده اند ؟!!خوب باشد بعدها روزی در یک شب چهارشنبه سوری هنه ڕا به دست آتش میسپارد !( خیال کردید ؟من به کسی باج نمیدهم  تا مرا دوست داشته باشد  احتیاجی  بشما  ندارم  عاشقان واقعیم همه به زیر خاک خفته اند) وگاهی قطره اشکی روی گونه هایش مینشیتد  چه حیف نامه هایشانرا  از ترس محتسب  از میان برد ! 
ساعت از هشت گذشته  هوای اطاق  سرد شده  بهترین جا زیر لحاف وتختخواب وخواندن کتاب است .
شام چی ؟اوف ! یادم رفت لیوانی شیر یا یک لیوان ماست  به همراه چند میوه بی آزار .
وباز فردا  همین برنامه از نو شروع میشود بهترن وتنهاترین تفریح او خرید از سوپر مارکتهای زنجیره ایست که مقداری را باید درون زباله دانی بریزد  ،

پایان /ثریا  پنجشنبه هشتم نوامبر دوهزارو هیجده /اسپانیا  

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۷

سایه های محبوس

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین”


مالش صیقل نشد آیینه را نقص جمال 
پشت پا هر کس خورد درکار خود بینا شود 

و....ظاهرا با آنهمه پشت پایی که ما خوردیم هنوز همان کوران عصا به دستیم  دوران جوانی ما گذشت   محال است که اشتباه نکرده باشیم  جوانی با بی تجربگی همراه است وزمانی تجربه ها را به دست آوردی که کمی دیر است  زرنگی وپشت پا اندازی میراث خانواده را نمیتوان با تجربه یکی دانست  . این طبیعی است که هر انسانی باید تمام مراحل  آزمایشها را  بگذراند  تا بمرحله رشد عقلی برسد  وزمانی فرامیرسد که فراموش میکند از تجربه های خود استفاده کند  ودر آن زمان است  که اشتباه از او سر میزند وسپس افسوس .
در حال حاضر در زمان بدی زندگی میکنیم  خشم طبیعت  توام با گرسنگی وکمبود مواد غذایی وخشم انسانها همه را دچار یکنوع جنون  ساخته جنونی  نا پیدا  تکنو لوژی نوین  هوش وحواس همه را بخود اختصاص  داده است همه در یک انزوای ناشناخته بسر میبرند هر چه هوش  وادراک ما قوی تر باشد مرارت ها را بهتر درک میکنیم .
نزدیک چهل سال است ملتی خانه خراب شده وعده ای ناشناس که تنها وجه اشتراکشان یک زبان است بر آن سر زمین حاکمند  وهنوز تا هنوز فسیلها دورهم جلسه دا رند /نیمچه روشنفکران باهم جلسه دا رند وآنهاییکه باعث وبانی و  ویرانگری شدند  پیر وعقل باخته در کنجی تنها نفس میکشند زمانی  از خود میپرسم   آیا ملت در آن زمان به رشد عقلی رسیده بود تا معنای آزادی را درک کند؟ نمیدانستم هنوز مردان وزنانی هستند که به رشد عقلی نرسیده اند بنا بر این آزادی برایشان هیچ مفهومی ندارد در دنیای خودشان سیر میکنند  امروز نسل عوض شده جوانان بیشتر میفهمند دانستنیها زیاد تر شده اما هنوز عقلی رشد نکرده که بر خیزد وفریاد بکشد که این خانه خانه من است میهمانی کافی است .قوانین ومقررات طوری وضع شده که زندگی را برای آدمهای ترسو ودروغگو آسانتر میسازد این گفته برنارد شاو است  .
زتدگی ما با هر سختی ومصیبت ودردهای جانکاهی بود رو به اتمام است فرزندانمان بکلی با فرهنگمان غریبه شده اند حتی دیگر میلی به غذاهای سنتی سر زمینشان  هم ندا رند  من از نسلی که در وطنم رشد کرده بیخبرم  با آنها نمیتوانم رابطه ای بر قرار کنم  شاید در ضمیرشان مرا یک دیوانه بخوانند  اما من تجربه های زیادی دارم واین تجربه هارا مدیون  احساس ویاهمان حس نا خود آگاهم هستم  نهایت آنکه تا امروز زیر سلطه هیچ مردی نرفتم یک دیکتاتور تمام عیار بودم  راحت آنهاراسر جایشان مینشاندم  اجازه نمیدادم دست روی من یا فرزندانم دراز کنند در و اقع من مرد بودم واز اینکه میبینم زنان ما حتی در خارج تا چه حد خودرا کوچک کرده وتابع مردشان میشوند دلم بهم میخورد حتی عشقهای آتشین هم جلوی این دیکتاتوری را نمیگرفت  واگر زنان ما یک پارچه دست در دست هم داده بلند میشدند چه بسا امروز سر زمین ما آزاد شده بود در حال حاضر نیمی از سیاست اروپا دست زنهاست دیکتاتورتای خشنی میباشند وسخت قوانین را حفظ میکنند  مردان کاری ندارند  چاقو کشی میکنند اسید  پاشی ورنگ کا ری میکنند وبزرگتر هایشان پای میز های قمار ویا  پولهارا دیار به دیار میبرند تا جای امنی  برایشان بیابند  متاسفانه زنان ما هنوز در حرم  هستند وهنگامیکه حجاب اجباری شد یکی از همکاران من که لباسهایش از زانوانش پایین تر نمیاآمد ا ولین کسی بود ًکه با چادر بر سر کارش حاضر شد  ترفیع هم گرفت !!! خوشبختانه من دیگر در آن سر زوین نبودم وچه بسا سرم را بباد میدادم   حالا شما ثجبور نبودید این خطوط بی ربط را بخوانید ویا بگویید زنان را از راه بیرو ن میبری  پایان
ثریا ایرانمنش  ”لب پرچین” 
8/11/2018 میلا ی

قانون بزرگ

ثریا ایرانمنش  ”لب پرچین ”
رقیب گفت  در این در چه میکنی هر روز ؟
چه میکنم ؟ دل گم گشته  باز میجویم ....سعدی 

مبارک است در انتخابات سنای امریک  دموکراتها برنده شدند و خوب  خوشا بحال قانون گزاران ؟  قانون برای کسنی است که باید سطلهای زباله را تشخیص داده وهر آشغالی را  درون همان سطل بریزند قانون برای آن کس که در گود سیاست وتجارت با چمدانهای لبریز از سکه مرزهارا در مینورد وجود ندارد ،قانون دیواری است بین دارا وندار .
دریا خاموش خسته  وبی نگ  ویکنواخت در زیر نور خورشید در انتظار طوفان دیگری ست  وعجب آنمه نام همه طوفانها نیز مونث میباد تنها یکی از آنها که صدمه کمتری وخسارت جزیی ببار آورد نامش هاری بود  بقیه همه از جنس اناث میباشند . 
این کوهستانی  که دیروز هنگام غروب مظهر رنگهای رنگا رنگ وجالب بود امروز مانند پیر مردی که دندانهیش ریخته با خانه های کچی وبیقواره  در آن سوی شهر هنوز روی پا ایستاده است .
در این گیر ودار ها ی ناگوار وملال انگیز  در گوشه ی نوری تابید  که امیدها را زنده ساخت  امروز بیشتر امید ها به یاس تبدیل شدند .
دنیا با ادیان احترام میگذارد باید هر یکشنبه به کلیسا رفت ونماز اعشای ربانی را بجای آورد  وهر شنبه در کنیسا سبات را  اجرا کرد وهر جمعه نماز جمعه عبادی سیاسی را بجای آورد  عده ای هم که دیگر اواخر عمرشان رسیده از ترس آتش سوزان جهنم روزی بیست رکعت نماز میخوانند وگذشته ننگین خودرا فراموش کرده اند ،
حال امروز من میان این دو رشته کبود  لایتناهی  وملال انگیز  که مانند حمام های قدیمی ایام پیری طولانی میباشد در پی هیچم ! هیچ نیست جسم است .ماده است . وجود دارد نامی دارد .
چندی چشمه ای از نور وامید  بر دلها تابید  ومردم آن سر زمین خیال کردند که دیگر به زودی از دست اشباح تیره  وبخار دهانهای بد بو  ورنگ سیاه  به دنیای زیباییها پای میگذارند  ودوباره با رنگهای جانبخش وبدیع  وحریر وپرنیان دست خواهند یافت  وآن دنیای فرسوده  را رها کرده جوانان جوانی میکنند وسالخوردگان دست به قلم برده خاطره نویسی را آغاز خواهند نمود  متسفانه اهریمن بر اهورا پیروز شد وحال هر لحظه سایه های وحشت  ویاس بر همه وهمه جا سایه انداخته  وتا لجظه آخر کسی نمیداند چه خواهد شد .امروز خورشید  از پس ابرها نمایان بود و رفلکس  آن بر برج بلند بوداها  افتاده گویی خداوند در آنجا با فرشتگان  هم آواز است  دوباره   به شکار خورشید رفتم ،  هنوز میتوان به خورشید قبل از موتش نام خدایی را داد واورا ستایش کرد  چه کسی میتواند  مرا ملامت کند  که خورشید را ستایش میکنم  واورا بر هر خداوندی  ترجیح میدهم  این نور خدایی  در یک حاشیه نازک وگاهی همه آسمان  پهناوررا در بر میگیرد وزمانی من غم گین میشوم که ابرهای سیاه بر آن سایه می افکنند  /حال باید درانتظار کاترینا بود .پایان
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین” 
اسپانیا 
7/11/2018 میلادی

تراژدی انسانها

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین”

بزرگترین تراژدی یک انسان این است که یکبار از آتش وخشم خصمان گذر کرده ای و هربار در نیمه شبها مانند فیلم سهمناک وترسناکی از جلوی چشمانت بگذرد راه فرار نداری  باید تا به آخر باین فیلم وحشتناک بنگری ودرجاهای سر خودرا به دیوار بکوبی .
شاید عده ای  از انسانها ی گذشته برای فراموشی چاره دیگری اندیشیدند خدایی خلق کردند واز ورای دنیای متافیزیک در ساعتی که این افکار به آنها  هجوم میاورد بسوی او پرواز کرده واورا میخواندند  وبرایش دعا کرده اورا سجده میکردند   خالی میشدند  اما این کار از من ساخته نبود بنا بر این راهی وجود نداشت تا مرا از همه چیز واز هجوم خیال وتاثیر خیانتها وجراحتی که بر سینه ام نشسته وهرازگاهی سر باز میکند .التیام بخشد . 

تو در تمام عمرت بشدت کار کرده ای   ودر مقابل اینهمه کارهای سخت  تنها زور مندی روح تو بود که میتوانست بتو یاری بدهد .
آه  شبها که در آیینه مقابلم به آ ن دوچشم خسته وغمگین مینگریستم  خودرا قوی تر احساس میکردم  وایستادگیم در مقابل  ناملایمات بیشر میشد  خستگی شدید در چشمانم دیده میشد  شبها بیشتر از سه یا چهار ساعت  نمیخوابیدم برای فردا نقشه میکشیدم میبایست در مقابل خیلی مسائل  ایستادگی میکردم .
امروز خبری از آن روزهای شوم نیست  همه چیز تغیر شکل داده دنیا بکلی عوض شده وبا دنیایی که من در آن میزیستم  هزاران مایل فرق کرده است  بجایی کوچ کردم که طرز رفتارشان بکلی با مردم دیا فرق میکرد امروز همه مانند هم در یک جهت حرکت میکنند اما آن روزها زندگی نسبتا آرام بود تنها گرسنگانی از اطراف دنیا سرازیر خانه ام میشدند  کسانیکه پولهای کلان خودرا پنهان کرده واز سفره کوچک من وسهم خانواده ام خودرا سیر میکردند  آنها اعتقاد داشتند که از یک طبقه متمدن بر خاسته اند درحالیکه نیمه وحشی بودند طرزفکرشان هزاران سال با من فرق داشت  میل داشتم در گوشه مبل راحتیم بنشینم وکتابم را بخوانم اوقات فراغتم در خدمت آنها میگذشت سر زمینم چار آشفتگی شده بود ودیگر راه برگشتی نداشتم مردمی را که به آنها مهر داشتم وعاشق آنها بودم هریک به گوشه ای از دنیا گریخته بودند  احزابشان را رها کرده افکار وکارهای بزرگشان را نیمه  کاره بجای  گذشته در شهرهای غریب سر گردان بودند ارتباط ما قطع شده بود  حال سر وکارمان با مردمی دیگر بود که خدارا از آسمان به زیر کشیده عریان اورا بر تیرکی بسته ودر مقابلش خم میشدند گفتارشان با رفتارشان هیچ هم آهنگی نداشت  تنها کارشان تبلیغ بود  همه نیروی خودرا صرف اعانه جمع کردن وتبلیغ بکار گرفته بودند  دیگر چیزو یا کسی  وجود نداشت تا به آنجا ویا به دامن او پناه ببرم همه به دنبال پناهگاهی میگشتند . زندگیم از تمام شعاعهای رنگین تهی شده بود همه چیز بنظرم تازه وغیر طبیعی جلوه میکرد  واو که در کنارم بود  برای به پایان رسانیدن  رویاهای من کافی نبود  حال تبدیل به یک موجود حقیر وتو سری خورده شده بود که همه قدرت واقتدار خودرا از دست داده تنها مونس او بطری ها لبریز از مشروبات بودند  با چشمانی که هیچ نوری در آنها دیده نمیشد غیر از خشم وگاهی نا امیدی  وانگاه آن بنای عظیمی را که در خیال خود ساخته بودم ناگهان با صدای مهیبی فرو ریخت دیگر عشق غروب کرده بود نفرت داشت کم کم جایشرا محکم میکرد و......میبایست به دنبال پناهگاه دیگری میگشتم تا کمی امن باشددنیای ما تمام شده بود  حال هر نیمه شب رسواییها  جنگها  جدالها مرا از خواب بیدار کرده وزندگیم فرو ریختن را آغاز میکند .
پایان 
نیمه شب چهارشنبه ششم نوامبر  2018/ثریا /
اسپانیا

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۷

غبار سرب

ثریا ایرانمنش «لب پرچین !

زمین نیزار زوبین ها  ُ فضا خونین چرا باید 
زمین وآسمان  من ُ  بدین آیین چرا باید ؟

به چشمم\پلکها  هردم  درشادی چرا بندد ؟ 
ز اشگم  مخمل مژگان  بلور آجین چرا باید ...؛سیمین بانوی بهبهانی ؛

من همیشه معتقد بودم  که  بعد زندگی  یکی از مظاهر  ذهنی وخداوندی است  وروح \پرتوی از نشان اوست ُ  وزمانیکه دنیا دچار بلبشوی  ادیان شد وهمه چیز بهم ریخت .
  من نیز نا امید شدم  وبقول آن \پیر خردمند  مردانی فکلی آمدند  واسلام  وقران را با سوسیالیزم بهم آمیختند از آن آشی \پخته شد که تنها جان و\پیکر مردم ایران را سوزاند . آنهاییکه دردرونند نه  آنهایکه دربیرون هنوز اداهای گذشته را درمیاورند وبه فریب دیگران مشغولند !
خوب !  برای خودم فلسفه ای داشتم  چرا عقاب باید بخود ببالد چون دراوج اسمانها پرواز میکند  ومن هم برای ا آنکه به ملکوت خداوندی نزدیکتر شوم صد ها کتاب ومجله وبروشور را خواندم ودیدم درمیان آنها دهانی باز است وطلب اعانه میکند خبری از ملکوت آسمانی نیست .
برای یک انسان حقیر ویک ذره  فنا پذیر واگر کمی هم نادان باشد ونتواند دیگران را بفریبد  وتنها خورا بستاید  این زندگی ... چندان خوش آیند نبود .
 ُ  وبقول  شاعر : 
نه درمسجد دهندم ره که رندی  نه درمیخانه که این خمار خام است 
میان مسجد ومیخانه راهی است غریبم ُ عاشقم ُ آن ره کدام است ؟ 
وهیچکس آن ره را ندانست  نشستم از شعر قصه ساختم واز صه ها شعر  درحالیکه از خوف ووحشت میلرزیدم  ُ چرا ؟ چرایش را خودتان بیابید .

شادمانیها وخوشیها  وبهترین چیزها ُ گم شدند ُ
حق تولد از من گرفته شد وحتی حق مردن  به دیگران اختصاص داده شد ُ 
من شدم حیوانی ماده درون اصطبل مردان !
میل داشتم سرودهای بلندی را  با آواز بلند درمیدانها بخوانم  ُ
میلی به آوازاهای مداحی نداشتم  تا انتهای روزقیامت ُ 
آن روز خدایان  هم خواهند مرد  منهم خواهم مرد  حال چرا باید از مرگ بشری رنج ببرم ؟  واین پیاله زهر آلوده راتا آخرین روز سر بکشم ؟ 

آه چه دردرنا ک است که تو  از هر کاسه ای قطره ای جرعه ای نوشیده باشی وامروز تماشاگه خلقی باشی که پای جای پای تو گذاشته اند   سر شار از شراب مستیها وخوشیها  تنها بدبختی من این بود که نمک غرورم کمی زیاد بود  ودیگر رسوب هم نکرد  بیشتر بمن قدرت بخشید .
من  یک انسانم وانسانیت را فراموش نکرده ام  درغم دیگران سهیمم تنها به خودم نمی اندیشم وتنها به پیکر درددناکم نمی اندیشدم   با همان آهنگ همیشگی  آواز خودرا سر میدهم  واین عطش سیر اب ناپذیر تا روز مرگ با من است  تا اعماق زندگیم را که نابود سازد ُ  من با ان خواهم بود .

من به رنکین کمان عشق بیشتر نگریستم تا صدای سکه ها  آنها برای  پایان دادن  رویاهای من کافی نبوده ونیستند  من بودم سرگشته وحیران  در دنیایی خود دنیایی بشکل یک خیال وآرزو .
امروز این تراست ها هستند که کار میکنند  ومعامله گران  وچقدر بمن خواهند خندید  که بشیوه آنها راه نمیروم  آنهاییکه راه را میدانند واز بیراهه ها عبور میکنند ُ  تولید میکنند  اجاره میدهند میفروشند  من کارم از بین بردن است .  وگم کردن اشیاءهمین .

به همت  سروریها را اگر امکان نمی بینم 
به خواری بندگیها را چنین تمکین چرا باید 

نگاهم نور در آیینه گردون نشد ُ باری 
غبار خفته  بر دیوار  پولادین  ُ چرا باید ؟ 
.........
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 
اسپانیا 
۶/نوامبر ۲۰۱۸ میلادی !

جواد آقا

نا کی ببزم  شوق غمت جا کند کسی 
خونرا بجای باده  به مینا کند کسی 

دنیا وآخرت  را به نگاهی فروختم 
سودا چنین خوشست  که یکجا کند کسی .....؛ قصاب کاشی ؛

جواد آقا مرد خوبی بود مرا دوست داشت بمن راه ورسم زندگی وآینده سازی را خوب آموخت دوستان متنفذی داست ومرا با همه آشنا کرد ُ تنها همیشه بمن میگفت ؛ تو کلک این مردک را بکن دنیا را میگذارم کف دستت وتا آخر عمر همه جا  نقش تو روی سکه ها وبناها وحتی پارچه ها نقش میبندد ُ باو گفتم منکه نمیتون باو سم بدم  او بهترین دکتراروپا رو  داره ُ بهتره بگذاریم خودش بمیره چواد آقا گفت  نه! من یک ویروسهایی دارم همهرا به خانه تو میفرستم واونا خوب میدونند چطوری با او بر خورد کنند اما تو مواظب خودت باش با هیچکدام طرف نشی وحرف نزنی وخودترا پنهان کن من ریشه اونو از جا میکنم !!!
جواد آقا یک غرور وقدرت خاصی داشت  با همه پدر خونده ها  دوست ورفیق بود  سفارش منو به همه کرده بود  ا. میگفت ؛ 
خدا  ترا برای همین نقش آفریده  سرنوشت بقیه رو دیدی ؟ تو سعی کن نقش یک خانم خوب ومرتب وبا فهم واینکه کارت خدمت به همه میباشد بازی کنی نه بری کنج اطاق بنشینی ودر انتظار فرمایش  باشی خودترا به وسط بیانداز کاری کن همه جا تورا نشان بدهند تو یک سر وگردن باید از او بلند تر باشی ! 
من اعتقادات دیگری داشتم  ووقتی  شوهرم مرا میخواست  من نیز فورا به طرف او میرفتم جواد آقا همیشه مواظب  این کارها بود وروزی بمن کن بسه دیگه توله بسه برو  شکم خودتو کوچک کن ولوله هارا هم ببند من رفتم بیمارستان خصوصی وهمین کارو کردم . جواب آقا مثل عقاب بود  بخودش خیلی مییبالید  بهر حال یکر وز رسید که من بیوه شدم با همان ویروسهایی که جو.اد آقا به خونه ما فرستاده بود او مریض شد وویروسها برنده شدند . جواد آقا اولین کاری که کردیک کتاب بزرگ به زبان خارجی درباره ما نوشت اما  همه جا عکس من بود  . جواد اقا بقول خودش وفا کرد اولین کارش ان بود که رفت دریک  کشور بزرگ یک قصر برای من خرید با هیجده اطاق وبیست حمام ُ بعد دراروپا هم مقداری خانه وزمین برایم خرید جواد آقا  داشت پپر میشد اما نوکرانش یودند  اونا هم بمن گفتند تو باید کاری کنی که چزو میلیونرای دست اول اسمت توی دانشنامه نوشته بشه و......شد  جواد آقا مرد  حالا من باید دست دردست پدر خونده ها داشته باشم هرچه اونامیکن بکنم چندتا بادی گار د یا مراقب دارم هفت وهشت جا لیموزین منو بدرقه میکنند حتی اگه بخوام تا اون ور خیابون برم . راستیش کمی خشته ام میخوام زندگی خصوصی خودمو داشته باشم اما دیگه دیره  نوچه های جواد آقا مراقب منند ودیگه قریانی ندارم به آنها بدم باید هرچه دستور میدهند  بکنم پولهایم دارد دور دنیا برایم کار میکنند من تنها امضا میکنم واوناهستند که دستور میدن برو وبیا بخواب بنشین و بقیه شو خودتون حدث بزنین . من دختر جواد اقا هستم دختر خونده او .
پایان