ثریا ایرانمنش «لب پرچین !
زمین نیزار زوبین ها ُ فضا خونین چرا باید
زمین وآسمان من ُ بدین آیین چرا باید ؟
به چشمم\پلکها هردم درشادی چرا بندد ؟
ز اشگم مخمل مژگان بلور آجین چرا باید ...؛سیمین بانوی بهبهانی ؛
من همیشه معتقد بودم که بعد زندگی یکی از مظاهر ذهنی وخداوندی است وروح \پرتوی از نشان اوست ُ وزمانیکه دنیا دچار بلبشوی ادیان شد وهمه چیز بهم ریخت .
من نیز نا امید شدم وبقول آن \پیر خردمند مردانی فکلی آمدند واسلام وقران را با سوسیالیزم بهم آمیختند از آن آشی \پخته شد که تنها جان و\پیکر مردم ایران را سوزاند . آنهاییکه دردرونند نه آنهایکه دربیرون هنوز اداهای گذشته را درمیاورند وبه فریب دیگران مشغولند !
خوب ! برای خودم فلسفه ای داشتم چرا عقاب باید بخود ببالد چون دراوج اسمانها پرواز میکند ومن هم برای ا آنکه به ملکوت خداوندی نزدیکتر شوم صد ها کتاب ومجله وبروشور را خواندم ودیدم درمیان آنها دهانی باز است وطلب اعانه میکند خبری از ملکوت آسمانی نیست .
برای یک انسان حقیر ویک ذره فنا پذیر واگر کمی هم نادان باشد ونتواند دیگران را بفریبد وتنها خورا بستاید این زندگی ... چندان خوش آیند نبود .
ُ وبقول شاعر :
نه درمسجد دهندم ره که رندی نه درمیخانه که این خمار خام است
میان مسجد ومیخانه راهی است غریبم ُ عاشقم ُ آن ره کدام است ؟
وهیچکس آن ره را ندانست نشستم از شعر قصه ساختم واز صه ها شعر درحالیکه از خوف ووحشت میلرزیدم ُ چرا ؟ چرایش را خودتان بیابید .
شادمانیها وخوشیها وبهترین چیزها ُ گم شدند ُ
حق تولد از من گرفته شد وحتی حق مردن به دیگران اختصاص داده شد ُ
من شدم حیوانی ماده درون اصطبل مردان !
میل داشتم سرودهای بلندی را با آواز بلند درمیدانها بخوانم ُ
میلی به آوازاهای مداحی نداشتم تا انتهای روزقیامت ُ
آن روز خدایان هم خواهند مرد منهم خواهم مرد حال چرا باید از مرگ بشری رنج ببرم ؟ واین پیاله زهر آلوده راتا آخرین روز سر بکشم ؟
آه چه دردرنا ک است که تو از هر کاسه ای قطره ای جرعه ای نوشیده باشی وامروز تماشاگه خلقی باشی که پای جای پای تو گذاشته اند سر شار از شراب مستیها وخوشیها تنها بدبختی من این بود که نمک غرورم کمی زیاد بود ودیگر رسوب هم نکرد بیشتر بمن قدرت بخشید .
من یک انسانم وانسانیت را فراموش نکرده ام درغم دیگران سهیمم تنها به خودم نمی اندیشم وتنها به پیکر درددناکم نمی اندیشدم با همان آهنگ همیشگی آواز خودرا سر میدهم واین عطش سیر اب ناپذیر تا روز مرگ با من است تا اعماق زندگیم را که نابود سازد ُ من با ان خواهم بود .
من به رنکین کمان عشق بیشتر نگریستم تا صدای سکه ها آنها برای پایان دادن رویاهای من کافی نبوده ونیستند من بودم سرگشته وحیران در دنیایی خود دنیایی بشکل یک خیال وآرزو .
امروز این تراست ها هستند که کار میکنند ومعامله گران وچقدر بمن خواهند خندید که بشیوه آنها راه نمیروم آنهاییکه راه را میدانند واز بیراهه ها عبور میکنند ُ تولید میکنند اجاره میدهند میفروشند من کارم از بین بردن است . وگم کردن اشیاءهمین .
به همت سروریها را اگر امکان نمی بینم
به خواری بندگیها را چنین تمکین چرا باید
نگاهم نور در آیینه گردون نشد ُ باری
غبار خفته بر دیوار پولادین ُ چرا باید ؟
.........
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین »
اسپانیا
۶/نوامبر ۲۰۱۸ میلادی !