چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۷

تراژدی انسانها

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین”

بزرگترین تراژدی یک انسان این است که یکبار از آتش وخشم خصمان گذر کرده ای و هربار در نیمه شبها مانند فیلم سهمناک وترسناکی از جلوی چشمانت بگذرد راه فرار نداری  باید تا به آخر باین فیلم وحشتناک بنگری ودرجاهای سر خودرا به دیوار بکوبی .
شاید عده ای  از انسانها ی گذشته برای فراموشی چاره دیگری اندیشیدند خدایی خلق کردند واز ورای دنیای متافیزیک در ساعتی که این افکار به آنها  هجوم میاورد بسوی او پرواز کرده واورا میخواندند  وبرایش دعا کرده اورا سجده میکردند   خالی میشدند  اما این کار از من ساخته نبود بنا بر این راهی وجود نداشت تا مرا از همه چیز واز هجوم خیال وتاثیر خیانتها وجراحتی که بر سینه ام نشسته وهرازگاهی سر باز میکند .التیام بخشد . 

تو در تمام عمرت بشدت کار کرده ای   ودر مقابل اینهمه کارهای سخت  تنها زور مندی روح تو بود که میتوانست بتو یاری بدهد .
آه  شبها که در آیینه مقابلم به آ ن دوچشم خسته وغمگین مینگریستم  خودرا قوی تر احساس میکردم  وایستادگیم در مقابل  ناملایمات بیشر میشد  خستگی شدید در چشمانم دیده میشد  شبها بیشتر از سه یا چهار ساعت  نمیخوابیدم برای فردا نقشه میکشیدم میبایست در مقابل خیلی مسائل  ایستادگی میکردم .
امروز خبری از آن روزهای شوم نیست  همه چیز تغیر شکل داده دنیا بکلی عوض شده وبا دنیایی که من در آن میزیستم  هزاران مایل فرق کرده است  بجایی کوچ کردم که طرز رفتارشان بکلی با مردم دیا فرق میکرد امروز همه مانند هم در یک جهت حرکت میکنند اما آن روزها زندگی نسبتا آرام بود تنها گرسنگانی از اطراف دنیا سرازیر خانه ام میشدند  کسانیکه پولهای کلان خودرا پنهان کرده واز سفره کوچک من وسهم خانواده ام خودرا سیر میکردند  آنها اعتقاد داشتند که از یک طبقه متمدن بر خاسته اند درحالیکه نیمه وحشی بودند طرزفکرشان هزاران سال با من فرق داشت  میل داشتم در گوشه مبل راحتیم بنشینم وکتابم را بخوانم اوقات فراغتم در خدمت آنها میگذشت سر زمینم چار آشفتگی شده بود ودیگر راه برگشتی نداشتم مردمی را که به آنها مهر داشتم وعاشق آنها بودم هریک به گوشه ای از دنیا گریخته بودند  احزابشان را رها کرده افکار وکارهای بزرگشان را نیمه  کاره بجای  گذشته در شهرهای غریب سر گردان بودند ارتباط ما قطع شده بود  حال سر وکارمان با مردمی دیگر بود که خدارا از آسمان به زیر کشیده عریان اورا بر تیرکی بسته ودر مقابلش خم میشدند گفتارشان با رفتارشان هیچ هم آهنگی نداشت  تنها کارشان تبلیغ بود  همه نیروی خودرا صرف اعانه جمع کردن وتبلیغ بکار گرفته بودند  دیگر چیزو یا کسی  وجود نداشت تا به آنجا ویا به دامن او پناه ببرم همه به دنبال پناهگاهی میگشتند . زندگیم از تمام شعاعهای رنگین تهی شده بود همه چیز بنظرم تازه وغیر طبیعی جلوه میکرد  واو که در کنارم بود  برای به پایان رسانیدن  رویاهای من کافی نبود  حال تبدیل به یک موجود حقیر وتو سری خورده شده بود که همه قدرت واقتدار خودرا از دست داده تنها مونس او بطری ها لبریز از مشروبات بودند  با چشمانی که هیچ نوری در آنها دیده نمیشد غیر از خشم وگاهی نا امیدی  وانگاه آن بنای عظیمی را که در خیال خود ساخته بودم ناگهان با صدای مهیبی فرو ریخت دیگر عشق غروب کرده بود نفرت داشت کم کم جایشرا محکم میکرد و......میبایست به دنبال پناهگاه دیگری میگشتم تا کمی امن باشددنیای ما تمام شده بود  حال هر نیمه شب رسواییها  جنگها  جدالها مرا از خواب بیدار کرده وزندگیم فرو ریختن را آغاز میکند .
پایان 
نیمه شب چهارشنبه ششم نوامبر  2018/ثریا /
اسپانیا